روزهایی که بیشتر برای خودم هستم تا دیگران، روزهای قشنگتری هستند. از یک عزیزی یاد گرفتم که ارزشمندترین سکوت، سکوتی هست که از درون تجربه میکنی و چه زیبا گفت. حتی روزهایی که تنهایی قدم میزنم به کشف و شهودهای ویژهتری دست پیدا میکنم! اما این همه ماجرا نیست، بودن با آدمها و دیدنشان چیزهایی را بهم یادآوری میکند که گاهی من را تا چند لایه پایینتر از آنچه هستم به چالش میکشد. لایههای رسوب کرده مغزم را مرحله به مرحله میتراشم و یکهو به جایی میرسم که انتظارش را ندارم. این احوالات برای من بیشتر در همین چهارده - پانزده روز اول سال اتفاق میافتد یا مثلاً در یک تعطیلاتِ طولانی که بدون فکر و خیالهای بیانتها بگذرد. زمانهایی که فکر کردن کمتر است و اندیشیدن بیشتر... دیشب خانوم ف میگفت چقدر از پس این سالها که همدیگر را ندیدیم تغییر کردهایم. راست میگفت. دیدن آدمهایی که بعد از سالها میبینمشان و در درونشان هیچ تغییری اتفاق نیوفتاده، انگار که در همان سالها فیریز شدهاند و بعد از ۵ سال مجدد میبینیشان ترسناک است برای من. اما خانوم ف یک آدم دیگر شده بود. یک پختگی یا به یک جور فهمِ جدیدتری از دنیا رسیده بود. چه قشنگتراند این جور آدمها... در آشپزخانهی خانه خانوم ف اتفاقهای زیادی در جریان است. از صبح تا شب. پر است از ادویه و وسایلی که سر جای خودشان نیست و هنگام آشپزی درون قفسهها جا به جا شدهاند. آشپزخانه خانوم ف یک آشپزخانه واقعی برای فردی است که در حال حاضر شاغل نیست. هر روز شاهد عطر و طعمهای مختلف است. من عاشق آشپزخانه خانه خانوم ف هستم. اینجا یک آشپزخانهی واقعی است. با هم از نحوه مرینیت کردن مرغ صحبت میکنیم. از رزماری میگوید. بهش میگویم عطر رزماری را دوست ندارم. میگوید این مرتبه اینطور امتحان کن! حرفهایش قابلیت اعتماد و امتحان کردنِ مجدد چیزی که دوست نداری را دارد.
لا به لای حرفها، با هم اشک ریختیم. عجیبترین اتفاق دیشب بود که سرازیر شد روی گونههایمان. راستش درست یادم نیست از کجا شروع شد. از تجربه یک سال مهاجرت او و اینکه از برگشتناش پشیمان بود یا از حرفهای من. اما هر چه که بود شبیه گریههای غم و غصهدار نبود. یک جور خلوص ویژهای داشت چون بعدش چشمهای هر دوی ما برق میزد. بهم گفت اطرافم مثل همیشه شلوغ است اما به شدت تنهام. بهش گفتم این را در زندگی فهمیدهام که با حضور تعداد زیاد آدمها لزوماً از تنهایی کاسته نمیشود. به نظرم زمانی احساس تنهایی نمیکنیم که توسط فرد دیگری درک شویم. نه لزوماً عمیق، گاهی فقط با شنیده شدن درست و به موقع. از این گفتیم که آدمها در روز یک شکلاند و در شب یک شکل دیگر. شبها به چیزهایی فکر میکنند که در روزها غیر ممکن است. شبها اشک میریزند، غصه میخورند. سفر زندگیشان را مرور میکنند. با آنچه به آن اعتقاد دارند گفت و گو میکنند. مثلاً من با خدا و یک انرژی برتر که به آن ایمان دارم اما خانوم ف اعتقادی به این چیزها ندارد. هیچ وقت هم نداشت. من عاشق این جمله هستم: «به خدا ایمان داشته باش و به خودت باور»