من فکر میکنم اون هنوز وحشتناکترین خوابی که دیدم رو نمیدونه!
من فکر میکنم اون هنوز نمیدونه من گربه رو میپرستم اما سگها رو فقط دوست دارم!
من فکر میکنم نمیدونه من تو بهار چه مسیرهایی رو پیادهروی میکنم و زیر لب آواز میخونم. اون نمیدونه پیادهروی طولانی چه کیفی داره و من از چه زمانی کتونیپوش شدم و تعداد کالجهای تو جا کفشیام کمتر و کمتر شد.
من فکر میکنم اون نمیدونه من چقدر برای لباسهام شخصیت قائلم و لباسهای بیهویت رو دوست ندارم!
من فکر میکنم اون نمیدونه من چند بار ساختمون پزشکان رو دیدم و از ته دلم خندیدم و اما در کل آدم فیلمبینی نیستم!
من فکر میکنم اون نمیدونه من چقدر دوست دارم داستانهای بچگیاش رو بشنوم، یا چقدر حدسهام درسته که دوستاش چه سبک آدمهایی بودن و چه بازیهایی با هم انجام میدادن!
هنوز نمیدونه من روزی چند مرتبه بطری آبم رو پر میکنم، دمنوش میخورم یا لیوان چایام روزی چند مرتبه پر و خالی میشه!
من فکر میکنم اون هنوز نمیدونه من چطور سفر میکنم و چمدونم رو از اصفهان خریدم!
من فکر میکنم اون هنوز نمیدونه پیادهروی تو نم نم بارون چه کیفی داره یا نفس عمیق کشیدن توی برف تا چه اندازه احساس تازگی میده!
من فکر میکنم اون نمیدونه که من چقدر برای درست کردن صبحانه روز جمعه زمان صرف میکنم یا تا چه اندازه کیفیتش برام مهمه!
اون نمیدونه آخرین کتابی که دست گرفتم و نصفه-نیمه رهاش کردم، اسمش چیه.
اون نمیدونه من هفتهای یک بار توی دمنوشم، حتماً میخک میندازم! اول حسابی بوش میکنم و بعد میخورمش!
اون هنوز نمیدونه من تو هوای گرفته و کم اکسیژن نمیتونم کار کنم و حتماً باید پنجرهها رو باز کنم.
من فکر میکنم اون نمیدونه وقتی صبحها میخوام برای پرندههای روی تراس گندم بریزم با صدای بلند صداشون میکنم.
من فکر میکنم اون خیلی چیزها رو نمیدونه!