[ سه شنبه ۱۳ آذر / پائیزِ۱۴۰۳ ]
ساعت ”۱۶:۰۶ هستش.
تموم آسمون رو مِه هایِ غلیظی از دود، پوشونده!
امروز به شدت یک عصرِ دلگیرِ پائیزیِ برام.
فقط، چهار پنج تا گنجشک در حال پروازن و دیگه خبری از پرندهـها نیست.
خورشید کم کم میخواد غروب کنه و یکمی از نورِش، روی پردهٔ اتاقم تابیده و لذت بخشه برام.
خونه حال و هواش، جنگه و اهل خونه در حال دعوا و پرخاش از همدیگه!
تک و تنها توی اتاقی که دَرِش، به خاطر هرچند نَشِنیدَنِ سروصدا، قفل شده، ایستادم روبرویِ پنجره و بازم مثل همیشه دارم واست نامه مینویسم.
امروز دلم بیشتر ا چند روزیِ که گرفته و حال و حوصلهٔ هیچی رو هم ندارم.
برحسب اتفاق، امروز یکی رو دیدم که خیلی شبیهِـت بود! انگار سیبی که از وسط نصف کرده باشی!
مو نمیزد با تو! به گمونم خیالاتی شدم.
یا هم اینکه فکر و خیالِ چند روزه داره کم کم مغزمو متلاشی میکنه.
راستی! دردِ قفسهٔ سینم خاطِرِت هست؟!
چند صباحی هستش که، دَردِش بیشتر شده و طاقت فرسا!
ساعت شد ”۱۶:۲۰!
خبرداری که خیلی خستم؟!
جسمی نه ها! روحی.
عینِ نایبُ السلطنة ایران که تونست از روس شکست بخوره و روحش ، با دادن نصفی از ایران ، اونم به زور ، از بدنش پرواز کنه و هیچکاری نتونه بکنه!
#نامه_هایم✉️
#راپونـزل🧸🍂
#کپی_حرام🚫