[ پنجشنبه ۱ آذر / پائیزِ ۱۴۰۳]
ساعت ”۱۵:۴۰ هستش.ساعت ”۱۵:۴۰ هستش.
ابرهای تو آسمون یجوری پهن شدن که بالا سر خورشید قرار گرفتن.
چند تا از کبوترا روی شیروونیِ خونهـهای اطراف، هستن و دارن افق رو نگاه میکنن. نور خورشید روی درختِ سروِ روبروی اتاقم تابیده و بیشتر از هرچیز دیگهای این عصر رو برام ، قشنگتر میکنه!
پرستوها تو آسمون درحال پروازن و یَحتَمِل سوی مقصدشون حرکت میکنند.
بیرون ، ساکته! خونه هم ، سرو صدایی هست ولی نه اونقدر زیاد!
الان که دارم مینویسم، این آهنگِ بی کلامِ سهتار رو هم گوش میکنم تا قلبِ ناآرومم، آروم بگیره.
تازگیا، قفس سینهام درد میکنه.
حتی دیشب خواب هم دیدم که ، از درد درحال مُردَنَم!
میدونی! دلتنگیـت باعث شده که به این روز بیافتم. دیگه کمکم فکر کنم ، منم دارم تموم میشم.
راستی! خبر داری که آذر شد!
(ماهِ تولدِ من و تو)!
از وقتی که تو رفتی ، دیگه هیچی مثل قبل نیست!
مخصوصا که تولدامون! امسال و سالهای بعد ، این ماه ، ماهِ فکر کردن زیاد به تو هستِش برام! ماهِ دلتنگ شدنِ زیاد واسه تو!
ساعت شد ”۱۵:۵۲!!
زمان خیلی زود میگذره. مثل زمانِ رفتن تو از پیشم.
همینقدر زود و گذرا...
#نامه_هایم✉️
#راپونـزل🧸🍂
#کپی_حرام🚫