مبینا:)
مبینا:)
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

#نامه_هَفتادو‌پَنجم✉️:

دیشب نزدیکای صبح، حوالیِ ساعتِ ۳ بود.

داشتم واسه اذان صبح ، وضو میگرفتم که حس کردم سنگِ کوچیکی به شیشهٔ پنجرهٔ اتاقم تقه‌ای زد. با تعجب و با حالتی ترس ، چادر نمازم که روی دسته مبل بود رو برداشتم و سر کردم و نزدیک پنجره شدم. با دست پرده رو کنار زدم که با صحنهٔ مقابلم ، مات موندم. تو بودی!

بیرون داشت بارون میبارید و تو هم زیر بارون ایستاده بودی و با لبخند، و البته لباسایی که به لطف بارون خیس شده بودند به ماشینت تکیه داده بودی و داشتی نگام میکردی.

نمیدونستم به این حالتت بخندم یا عصبی‌ـشم. دیوونه بودی دیگه دست خودتت که نبود.

دستیگرهٔ پنجره‌ـرو آروم باز کردم و سرمو کمی خم کردم پایین و آروم پرسیدم: «معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟؟ دیوونه شدی؟! میخوای همسایه‌ـها بفهمن؟»

آروم خندیدی و گفتی: « من دیوونه نبودم. تو دیوونم کردی! قلبمو، تموم جونم و اسیرت کردی. بعد میگی دیوونه شدم؟! دیگه پرسیدن داره؟

چند سالی هستش که میخوامِت!

هنوز نفهمیدی اینو عزیزِ دلم؟!

#نامه_هایم✉️

#راپونـزل🧸🍂

#کپی_حرام🚫

نامه
دختری که نوشتن براش شده مسکن دردهاش🧡؛)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید