دیشب نزدیکای صبح، حوالیِ ساعتِ ۳ بود.
داشتم واسه اذان صبح ، وضو میگرفتم که حس کردم سنگِ کوچیکی به شیشهٔ پنجرهٔ اتاقم تقهای زد. با تعجب و با حالتی ترس ، چادر نمازم که روی دسته مبل بود رو برداشتم و سر کردم و نزدیک پنجره شدم. با دست پرده رو کنار زدم که با صحنهٔ مقابلم ، مات موندم. تو بودی!
بیرون داشت بارون میبارید و تو هم زیر بارون ایستاده بودی و با لبخند، و البته لباسایی که به لطف بارون خیس شده بودند به ماشینت تکیه داده بودی و داشتی نگام میکردی.
نمیدونستم به این حالتت بخندم یا عصبیـشم. دیوونه بودی دیگه دست خودتت که نبود.
دستیگرهٔ پنجرهـرو آروم باز کردم و سرمو کمی خم کردم پایین و آروم پرسیدم: «معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟؟ دیوونه شدی؟! میخوای همسایهـها بفهمن؟»
آروم خندیدی و گفتی: « من دیوونه نبودم. تو دیوونم کردی! قلبمو، تموم جونم و اسیرت کردی. بعد میگی دیوونه شدم؟! دیگه پرسیدن داره؟
چند سالی هستش که میخوامِت!
هنوز نفهمیدی اینو عزیزِ دلم؟!
#نامه_هایم✉️
#راپونـزل🧸🍂
#کپی_حرام🚫