Mohammad Bashar
Mohammad Bashar
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

خوابِ تنهایی‌ام

خواب دیدم و باران می‌بارید. جوی‌بارها از فرط پرآبی به خروش آمده بودند. صدای باران و خروش آب‌ها، مرا به‌وجد آورده بودند. خودم نیز زیر باران بودم و از سرتاپا خیس باران شده بودم. تنها نبودم اما به‌یادم نیست که با کی بودم. بودن با کسی که از یادت زدوده شود، هیچ فرقی با نبودن‌اش ندارد. از خواب برخاستم و سخت دلم گرفته بود. صدای شرشر باران و خروش جوی‌بارها اندوه‌گینم کرده بودند اما تمام دل‌گرفتگی‌ام به‌خاطر آن‌ها نبود. بیش‌‌تر به‌خاطر این دلم گرفته بود که چرا آن هم‌کلامِ رویایم، از یادم زدوده شده بود. دلم گرفته بود چون‌که به‌یاد نیاوردن‌اش بر تنهایی‌ام افزوده بود. من از این واقعیت که جز تنهاییْ هیچ هم‌دمی ندارم، دلم گرفته بود و از این‌که آن هم‌کلامی از خاطر زدوده، در بیداری می‌توانست قدری درگیری‌ای ذهنی ایجاد کند و لحظه‌‌ای بر سبکی‌ای کفه‌ی تنهایی‌ام بیفزاید. آره، دلم گرفته بود چون خوابِ تنهایی‌ام را دیده بودم.

«فرزندِ زمین، شهروندِ جهان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید