ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Bashar
Mohammad Bashar
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دل‌تنگی!

نمی‌دانم چرا این روزها و شب‌ها این‌قدر دل‌نازک شده‌ام. شبیه کودک شده‌ام. شبیهِ کودکی که در بیابانِ شلوغ، مادرش را گم کرده باشد و استیصالِ ناشی از دست‌دادن دست‌های مهربانِ مادرْ امان‌اش را بریده باشد. امشب دل‌تنگی در من زبانه کشیده‌است. مرگِ دیگری چه‌قدر دلم را ابری کرده‌است. دلم می‌خواهد یک‌سیر گریه کنم. آن‌هم نه گریه‌ای آرام و بی‌صدا بل‌که از آن گریه‌هایی که پژواک‌اش در فضای اتاق بپیچد و صدای‌اش دل اندوه‌گین‌ام را اندوه‌گین‌تر کند. چیزی شبیهِ زاز زار گریه کردن و خود را از دل‌تنگی و درماندگی در آغوش کشیدن. آره، امشب باید زار زار گریه کنم، وگرنه این دل‌تنگی با من بیش‌تر سرِ ستیز خواهد گرفت و بیچاره‌ترم خواهد کرد. گریه‌ای ناشی از دل‌تنگیْ آن‌هم در تنهایی عالمی دارد شگفت. زار زار گریستن مرا از فروپاشیِ بیش‌تر نجات خواهد داد.

«فرزندِ زمین، شهروندِ جهان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید