ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Bashar
Mohammad Bashar
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

زندگی در قفس

چندین شب است که آنْ آرامش نسبیِ پیشین را ندارم. روانم بسیار به‌هم‌ریخته و مضطرب است. اکنونم مبهم و آینده‌ام تاریک به‌نظر می‌رسد. در شوک فرورفته‌ام و ذهنم قد نمی‌دهد؛ گاهی تردید می‌کنم به اینکهْ نکند که دارم خواب می‌بینم؛ نکند که طالبانی درکار نیست و فقط یک خواب ترسناک است؛ نکند که من دچار توهم شده باشم؛ نکند که دارم فیلمی با ژانر وحشت می‌بینم و ناتوان از تشخیص آن از واقعیت استم و خیلی نکندهای دیگر. گرچند که اتفاقاتِ وحشت‌ناک و تراژیک اخیر، شبیه یک خواب، توهم و یا هم فیلم به‌نظر می‌رسند؛ اما متأسفانه این‌ها نه خواب‌ و توهم‌اند و نه هم فیلم. این‌ها اتفاقاتِ واقعی‌‌‌ای هستند که هضم‌ کردن‌شان به این سادگی‌ها نیست. شاید هم خواب و توهم به‌نظر رسیدن‌شان، برای این باشند که این امر هضم‌ناشدنی را آسان‌تر هضم کنم. واقعاً هم باید هضم‌ناشدنی باشد، وقتی‌که ببینی که با یک چشم‌به‌هم‌زدن، همه‌چه سرچپه شده و آن چیزی که حتا خواب و خیال‌اش هم برایم ناممکن به‌نظر می‌رسید، اتفاق افتاده باشد. به قدرت رسیدنِ گروه طالبان را می‌گویم. این روزها شاید به‌خاطر امنیت فیزیکی‌ -که البته شدیداً متزلزل و متغیر است- غصه‌ی چندانی نداشته باشم؛ امنیت روانی‌ام اما به‌شدت لرزان و لنگان شده‌است. شبیه طوطی‌ِ در قفسی که از شکار دیگران در امان استْ اما در دام دیگری و در قفس است. این اضطراب روانی را این روزها، وقتی‌که در کوچه‌ها و خیابان‌های جبرئیل و شهر پرسه می‌زنم، بیشتر تجربه می‌کنم. وقتی‌که می‌بینم کوچه‌ها و خیابان‌های شهر، دیگر آن زیبایی و آرایش پیشین را ندارند: کوچه‌ها و خیابان‌هایی که پر از انسان‌های وحشی‌ِ پُرریش، با دستانِ پر اسلحه و گلوله، با لباس‌های نامنظم و چرکین، با پاهای برهنه و پُرریم و با چشم‌های خشن و خشمگین‌اند. باور کنم یا نکنم، وقتی‌که می‌بینم چنین انسان‌هایی کنترل شهر و مردمان‌اش را در دست گرفته‌اند؛ شهر و مردمان‌اش بدون تجربه‌ی فاجعه‌‌ها و سیه‌روزی‌های بسیار نخواهند بود. آخر طالبان آمده‌اند تا فاجعه و سیه‌روزی خلق کنند.

پانوشت: این یادداشت را روزهای اول تسلط طالبان نوشته کرده بودم. بعد از تقریبا دوسال، این یادداشت را دوباره خواندم و این‌جا نیز به نشر رساندم.

«فرزندِ زمین، شهروندِ جهان»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید