همه چیز میتونند الهام بخش باشند.
در ادبیات بارها دیدیم که شاعر یا نویسنده داستانی رو تعریف میکنه که فردی با دیدن یک پدیده بی ربط، به یک اصل مهم پی میبره. برای مثال شیخی می بینه که دیوانه بار ها در میزند تا براش در رو باز کنند. بعد با خودش به این فکر فرو میره چرا بارها دعا نکنه که دعاش برآورده بشه ؟ یا مثلا پادشاهی در جنگی شکست میخوره ولی در عین افسردگی مورچه ای رو میبینه که هزاران بار میوفته ولی خسته نمیشه. این رو میشه یک نوع الهام بخشی بی ربط بنامیم. چیزی که در این متن من برای باغچه کوچکم استفاده کردم.
8 سالم بود که از اون خونه ویلایی با کلی باغچه بزرگ و تقسیم بندی شده به این خونه آپارتمانی اومدیم. خونه ای که در این بلند بالا بودن فقط چند مثقال باغچه داشت. کوچیک ولی ارزشمند!
نمیدونم چرا ولی به احساس عمیقی به باغچه ها دارم. احساسی که انگاری همیشه برام نوید بخش بودن و ازشون درس میگرفتم. یه طوری که الان توی خونه ما باغچهای میکنن و بعد یه مدت که بالغ شدن پا میشن میرن یک گوشه ای جایی تبدیل به باغ میشن. ولی همهمون میدونیم که اونها تنها و غریب توی یک محیط شهری پر از دود افتادهاند و کسی هم کاری باهشون نداره.
خوشحالی قبل موعود!
دقیقا یادم بهار کلاس هفتم بود دیدن بهار های درخت هلویی که خودم کاشته بودمش چقدر منو به وجد آورد. تقریبا در پوست خودم نمی گنجدیم. هی از این و اون می پرسیدم یعنی واقعا الان دیگه هلو میده؟ اون ها هم از سر اینکه منو بیشتر هیجان زده کنن با اشتیاق تایید میکردن. نمیدوستن یا هرچی ولی هلو سال اول شکوفهاش میوه نمیده! وقتی شکوفه های صورتیش ریخت و هیچ میوه ای نداد، تقریبا فهمیدم برای هیچ چیزی جلو جلو خوشحالی نکنم. اما داستان غم هلو همین یکی نبود؛ سال بعدش که تنومد تر شد و توی حیاط ریشه دوانی کرد مرضی به نام شته تمام تنشو در نوردید و در طی یک فصل تماما خشک شد. درخت بیچاره من بند بند وجودش به یک باره از هم پاشید. خودم عهده اره کردنش رو به دوش کشیدم. حالا درختی که خودم کاشته بودم و یک دونه میوه هم عایدم نشده بود رو بریدم. اون هم نه به یک باره بلکه در چند بار در طولانی مدت، تا از دوباره احیا نشدنش مطمئن بشیم(اول شاخه،بعد سر تنه و بعد کلا از ریشه) من فهمیدم قرار نیست همه کاشتههای ما برداشت بشه. بعضی وقتی ها فقط تجربه میشه برای دفعات بعدی.
وابستگی آبدزدکی!
کارگذار اصلی پدرم بود. کسی که همیشه بهشون آب میداد، کود میپاشید و حواسش بود. مدتی اگر به ماموریت میرفت کاملا کم شدن مهر و محبت در بین گلها حس میشد. اما در طول مدتی، پدرم ترفیع شغل گرفت و سرش شلوغ شد. حالا دیگه باغچه کاملا بی صاحاب شده بود. علف های هرز بینابین سبزی ها جمع میشد و سبزی ها یکی یکی گردن مینداختند. من به عینه دیدم وابستگی یعنی چی. البته از خدا چه پنهون از شما پنهون نیست، آبدزدک کرده بود! حیوانی مرموز و موزی. در یک حرکت سامورایی یه روز صبح جمعه بهشون شبیهخون زدیم. ولی خوب بازم فرقی در پرستاری نمی کردد؛ باغچه محبت می خواست.
قدرت نعناعی. پیوستگی مدام
گوشه حیاط هم باغچه در عرض 30 سانتی بود که قرینه حیاط رو حفظ کنه. شاید باورتون نشه ولی زیبایی اون باغچه 30 سانتی بیشتر از باغچه اصلی بود! فکر میکنم صرفا به دلیل اینکه مدت زمان بیشتری آفتاب داشت، حاصل خیز تر شده بود. همون اول کاری چندتا گل محمدی و رز کاشتیم. ولی بینابین اون ها هم نعناع هایی در زمین کردیم تا باغچه خالی نمونه. بعد یه مدت نعنازاری شده بود برای خودش. جالب تر اونکه کاملا یادم میاد در زمستان هم نعناع میداد و هیچ وقت خشک نمیشدن. یک چند ماه پیش بود که تنه کلفت گل ها سنگ مرمر دور حیاط رو شکسته بود. مجبور شدیم کل اونجا رو ترمیم کنیم. پدرم که از نعناع ها خسته شده بود ریشه همشون رو از خاک کشید . خاک دوباره افزود و جاشون ریحان کاشت. تابستون گذشت و ریحان بزرگ شدن و با اومدن پاییز خشک شدند. ولی امروز صبح دیدم در کل باغچهای که در مرگ فرو رفته سه چهار تا نعناع داخلش رشد کردند. و من فهمیدم که بی دلیل نیست که میگن : "پیوستگی نشانه قدرته!" مهم اینه ریشه ات تو دل خاک باشه.
باغچه دلتون همیشه سرسبز و نعنا هاش پایدار!
