شاید اولین بار که فهمیدم راه رفتن چیه اشتیاق به پرواز در من شکل گرفت. در کودکی این اشتیاق خودش رو به صورت یاد گرفتن اوریگامی هواپیماهای کاغذی نشون داد. شاید کمتر کسی در سن هشت سالگی باند فرودگاه بسازه تا ببینه کدوم هواپیمایی که ساخته بیشترین مسافت رو طی میکنه. جالب اینه ساعتها وقتم رو صرف این میکردم که صرفا اون بال گوشهای که در کاغذ شکل میگیره زیاد کج نشه و اینطوری ساعتها بهونه برای گریه کردن و احساس کمبود دادن به خودم داشتم. بزرگتر که شدم شیفه و معشوقه ممنوعهای داشتم به نام «مهندسی هوا و فضا» اکثر کسایی که به این رشته فکر میکردن خودشون رو مهندس ارشد ناسا یا ته تهاش سازمان فضایی اروپا تصور میکردن. اما من؟ خودم رو به مثابه داوینچی فرض میکردم دلش فقط پرواز رو دوست داره. پریدن. حس خوب تعلیق و بی وزنی. بعدها تنها چیزی که برای من موند تعداد زیاد طرح اوریگامی که جاش پسخونه ذهنم داره خراب میشه و رمز کارت بانکیمه که سال تولد داوینچی هست.
من راه رو به کلی اشتباه اومدم.
خیلی اشتباه کردم. خیلی ضعف داشتم خیلی جاها کم کاری کردم و خیلی وقتا انتخاب بدی داشتم. تا سر حد مرگ خودم رو تقصیر کار میدونم ولی این دلیل نمیشه که براش کار مفیدی کنم یا تصمیمی بگیرم که قرار باشه چیزی رو درست کنه. (یا شایدم گرفتم و خبر ندارم)
امروز خسته کوفته وقتی از سر کار بر میگشتم لک لک دیدم. لک لک با تمام پرندههایی که دیدید فرق داره. اگر لک لک ندیدید پیشنهاد میکنم یه اسنپ بگیرید و به نزدیکترین لک لککده دوربرتون برید و تماشاشون کنید. شما زیبایی میبینید که از نظر من خیلی خیلی فراتر از طاووس، طوطی، ماکو یا هر پرنده گرون قیمیته. از نظرم باید سهراب سوال میکرد «پس چرا در قفس هیچکسی لک لک نیست؟» این پرنده به غایت زیباست. خوش استایله، خوش اخلاقه، خوش منش و خوش برخورده. البته کمال همنشینی باهاش رو نداشتم ولی اگر میتونست صحبت کنه قطعا میگفتم خوشصحبتم هست.
من کارم بیرون شهره- شاید اگر براتون سوال شد چرا یکی وقتی از کار بر میگرده لک لک ببینه ؟ - وصد البته از کارم بیزارم. دیدن همچین لک لکی اونم اون تایم که من با خستگی تمام و تنفر داشتم بر میگشتم مثل دیدن نور برای زندانی که برای فرار چاله کنده. البته فرق من و اون در اینه که اون احتمالا فرار میکنه ولی این لک لک برای من شبیه سمبولی برای فرار میمونه.
دلیل اینکه گفتم در اسرع وقت از یک لکلککده دیدن کنید اینه که پرواز لک لک خیلی عجیب غریبه. انگار شبیه یه اژدها بال میزنه ولی خستگی این بال زدن در پروازش دیده میشه. به صورت آیرودینامیکی پروازی شبیه این خیلی صلاحیت و مقبولیت پریدن رو نداره ولی ما شاهد این هستیم که لک لک ها مسافتهای زیادی رو پرواز میکنن. از همه عجیبتر نوک تیز نارنجی رنگشون هست که مثل شمشیر سیف الدین خوارزمی مجدد القعوب (اصلا همچین شمشیری وجود نداره. یه شمشیر خفن و تیز و پهن رو تصور کنید. اسم رو نوشتم خفن به نظر بیاد) زده بیرون و قراره مثل کمان دامول باهاش ماهی شکار کنن.
نکته عجیبتر از این پرنده مجنوس(این کلمه هم معنی نداره. فقط نوشتم یه توصیف خفن باشه) معروفه به مهاجرت. اصلا انگار وقتی خدا داشته موجودات رو خلق میکرده یه کتگوری ساخته و اسمشون رو میگریشنیان (اگر فکر میکنید این کلمه هم وجود نداره سخت در اشتباهید: migration یعنی مهاجرت و به سردسته ایشان میگریشنیان گویند) خب کجا بودیم؟ انقدر که این پانویسها طولانیه خط رو گم میکنم. بله خلاصه به این سر دسته میگریشنیان گویند. البته طی آپدیت جدیدی هم که خدا داده گویا بسیاری از افراد اهل سرزمین پارس با این ویژگی و value متولد میشوند. صدالبته برخی در طی فشارهای وارده من جمله نعمت زیاد برق و سرعت بالای اینترنت و ارزش بالای پول محلی به این دسته رو میآورند. ولی جای تعجب ندارد که این روزها طفلی همچون عیسی مسیح دهان بگشاید بگوید: برنامه منم اینه با همون لک لک ها که اومدم برگردم دیار غربت.
آره خلاصه اومدم سسناله بنویسیم که آقا ما وضعیت خوبی نداریم و اوج ذوقمون وقتیه که لک لک میبینیم؛ و مثل شیخی که فرشته خدا بر او حلول کرده خرذوق شده و دامان از دست دادیم. شاید البته زندگی همین باشد: «بزرگ شمردن لذتهای کوچک» تا بعدش به قول زبانمخفی «روزگار چه زاید...»
کاش اگر تناسخی بود من در زندگی آیندهام لک لک بودم.


پی نوشت: میدونم نوشتم چیز جذابی نبود ولی لک لک واقعا زیباست.
پی نوشت2 : نه نارنگی خوشمزه است نه ریختن برگای درخت و نه زود شب شدن. شاید اومدن لک لک به برکه نزدیکمون تنها بهونه برای زنده موندن در پاییز باشه.
حسن خستام: حالا فارغ از نوشته من ، این قسمت پاییز رادیو چهرازی رو گوش کنید. من بالغ بر 9890823 گوش کردم.
قسمتی از اون:
چرا سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میآد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همهی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رُ میگم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟
لبت کجاست که خاک چشم به راهست؟