ویرگول
ورودثبت نام
معین صبوحی
معین صبوحی
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

دوچرخه، ارتباط بین فصل‌های زندگی من

این روزها که برمی‌گردم و به فصل‌های مختلف زندگیم نگاه می‌کنم؛ می‌بینم در هر گوشه از هر فصل یک دوچرخه پارک شده. گویی نقطه مشترک تمام فصل‌ها وجود یک دوچرخه است. هرکدام از دوچرخه‌ها حال و هوای متفاوتی دارند؛ یکی قرمز و کوچک، یکی سفید با فرمان مسابقه‌ای، یکی مشکی و دنده‌ای، یکی سبزآبی و حرفه‌ای. اما نکته جذاب مسیرهایی هست که در هر سنی با هر کدام از این دوچرخه‌ها طی شده؛ مسیرهایی که مسیر زندگی من بوده‌اند...

فصل اول: دوچرخه کوچک قرمز با چرخ‌های کمکی

یک روز دم دمای غروب را یادم می‌آید. فکر کنم حدودا ۴ یا ۵ سالم بود. بابام تازه از سر کار برگشته بود و زنگ خانه را زد؛ من طبق عادت همیشگی بچگی دویدم سمت در که در را باز کنم. در را باز کردم و یهو تعجب کردم: « این دیگه چیه که کنار باباست؟ » از لبخند و صورت بابا مشخص بود هرچی که هست برای من خریده است! رفتم جلوتر... دوچرخه بود! یک دوچرخه کوچک قرمز رنگ بچگانه با دو تا چرخ کوچک کمکی!

هیجان زیادی داشتم برای اینکه سوارش بشم ولی اجازه نداشتم شب برم تو کوچه که بتونم سوارش بشم! باید تا فردا صبح صبر می‌کردم! وای که چه شب سختی بود! با هزارجور فکر و خیال و رویا بافی به صبح رسید! اونقدر ذوق داشتم که صبح ساعت ۷ بیدار شدم و مامانم را بیدار کردم و زود صبحانه را خوردم و رفتم دوچرخه سواری!

آن زمان کوچه از دید من خیلی طولانی بود! خیلی طولانی! یادم هست آنقدر از ابتدا تا انتهای کوچه را رفتم و برگشتم تا در یکی از رفتن‌ها که به خیال خودم داشتم با سرعت جت حرکت می‌کردم؛ پیچ‌های یکی از پایه‌های کمکی شل شد و پایه کمکی از چرخ جدا شد! ولی من نفهمیده بودم و داشتم تند تند رکاب می‌زدم و به سمت انتهای کوچه پیش می‌رفتم. یک لحظه به خودم آمدم و حس کردم یک چیزی سر جایش نیست! «چیییی!؟؟؟ پس چرخ کمکی کو!!!؟؟» و خوردم زمین! این اولین باری بود که با چرخ زمین می‌خوردم! اینجا بود که فهمیدم درست است که دوچرخه خیلی جذاب هست و می‌شود خیلی راحت با رکاب زدن مسیر را سریع‌تر طی کرد ولی اگر احتیاط نباشد می‌تواند دردناک باشد!

فصل دوم: دوچرخه سفید با فرمان مسابقه‌ای

کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم و حدودا دو سه هفته‌ای می‌گذشت که به خانه جدیدمان آمده بودیم. در بین بچه‌های کوچه جدیدمان کسی را نمی‌شناختم؛ برای همین دوچرخه سواری‌ام کمی کمتر شده بود! از طرفی هم قدم بلندتر شده بود و دوچرخه قبلی‌ام خیلی کوچک بود برایم؛ پس غرغرها و من دوچرخه می‌خواهم‌ها شروع شد. می‌دونستم محاله به همین راحتی‌ها بابام قبول کند برایم دوچرخه جدید بخرد. اما از آنجایی که آخرای سال تحصیلی بود بابام قول داد اگر معدلم بالاتر از ۱۹.۶۰ شد برایم دوچرخه جدید بخرد!

حالا دیگر یک هدف مهم داشتم برای درس خواندنم. فصل امتحانات تموم شد و روزی بود که کارنامه‌ها را می‌دادند! صبح بود با بابا رفتیم و کارنامه را گرفتیم و معدلم ۱۹.۸۲ شده بود! دیگر مهلت ندادم و با اصرارهای فراوان عصر همان روز راهی دوچرخه فروشی شدیم! تا وارد مغازه شدیم من به سمت یک دوچرخه سفید رنگ با فرمانی خاص کشیده شدم. از من اصرار که همین را می‌خواهم...از بابام اصرار که نه ببین بقیه را هم! ولی خب سرانجام من برنده میدان بودم و با دوچرخه سفید فرمان مسابقه‌ای به خانه برگشتیم.

فردا ظهر (شما بخوانید صبح!) از خواب بیدار شدم و با ذوق دوچرخه راهی کوچه شدم! یکی دو روزی تنهایی گذشت ولی به مرور دوستانی پیدا کردم و عصرها با هم دوچرخه سواری می‌کردیم. با دوستانم مسابقه سرعت می‌گذاشتیم و من خیال می‌کردم چون فرم فرمان دوچرخه‌ام خاص هست پس من همیشه برنده خواهم بود و خب معمولا هم اونقدر تند رکاب می‌زدم که برنده می‌شدم!

آن روزها همیشه گوش به زنگ بودم که کسی در خانه خرید کوچکی داشته باشد که به من بگوید و من با اشتیاق فراوان دوچرخه‌ام را بردارم و از خانه بزنم بیرون. همیشه مسیر حرکت تا رسیدن به مغازه مورد نظر را در ذهنم بررسی می‌کردم تا مطمئن شوم که مسیر برای دوچرخه مناسب است و می‌توانم با دوچرخه بروم! به مرور این بررسی تبدیل شد به یک عمل ناخودآگاه در ذهن من! تا حدی که این روزها حتی اگر می‌خواهم با ماشین هم جایی بروم ناخودآگاه اول تمام طول مسیر را در ذهنم آنالیز می‌کنم و بعد حرکت می‌کنم!

فصل سوم: دوچرخه مشکی با ۲۱ دنده

چهار یا پنج سالی گذشته بود و منم به مرور قد کشیده بودم. دوچرخه سفید دیگر برایم کوتاه بود؛ از طرفی هم یک جو خرید دوچرخه دنده‌ای و بزرگ در بین هم سن‌های من افتاده بود. پس من هم به این فکر افتادم که باید دوچرخه‌ام را عوض کنم و دوچرخه جدیدی بخرم! یک دوچرخه دنده‌ای خفن! این بار دیگه می‌دونستم باید حداقل بخشی از پولش را خودم بدهم. خوشحال بودم چرا که عید نوروز نزدیک بود؛ عید نوروز و عیدی گرفتن برای من یک منبع درآمدی محسوب می‌شد!

اواسط بهمن ماه بود که من به فکر خرید دوچرخه افتاده بودم. از همان موقع سعی کردم هرچی پول هفتگی می‌گرفتم را خرج نکنم و جمع کنم. زمستان گذشت و عید شد. تمام عید دیدنی‌ها را با اشتیاق می‌رفتم! یادم می‌آید بعد از عید پول خوبی جمع کرده بودم. خرید دوچرخه را با بابام مطرح کردم تا برای خرید همراهیم کند. به مغازه رفتیم ولی این دفعه قصد داشتم بر خلاف دفعات قبلی با دقت و دانش دوچرخه انتخاب کنم. پس از سایز بدنه و چرخ شروع کردم تا به نوع و تعداد دنده‌ها برسم!

در نهایت به یک دوچرخه مشکی رنگ سایز ۲۴ و ۲۱ دنده رسیدم؛ ولی خب گران‌تر از پولی بود که من داشتم! با کلی قول دادن و خواهش از بابام قرض کردم تا بتوانم آن دوچرخه را بخرم! ظهر بود از همان مغازه سوار دوچرخه شدم و تا خانه را با دوچرخه رفتم! حس خوبی بود! بزرگ شده بودم و دوچرخه بزرگ سوار می‌شدم!

تابستان آن سال کلاس نجوم ثبت نام کرده بودم. نجوم و آسمان و ستاره‌ها همیشه برای من جذاب بودند ولی چیزی که باعث می‌شد رفتن به کلاس نجوم برای من جذاب‌تر شود دوچرخه بود! قرار شده بود روزهای دوشنبه و چهارشنبه که کلاس نجوم دارم خودم و با دوچرخه برم و برگردم! اینجا بود که برای اولین بار دوچرخه برای من در جایگاه وسیله نقلیه‌ای برای رفتن به مسافتی دورتر از اطراف خانه قرار گرفت. از آن به بعد برای کلاس‌های مختلفی دوچرخه یار و یاور من بود و بهترین وسیله نقلیه زندگی من شد!

فصل چهارم: دوچرخه سبزآبی حرفه‌ای

چند سالی می‌شد که به دلیل مشغولیت‌های زیاد کاری استفاده‌ام از دوچرخه کمتر شده بود. زیاد از این وضعیت راضی نبودم چرا که من عمده کارم با لپ‌تاپ هست و در نتیجه تحرک روزانه‌ام بسیار کم هست! از طرفی هم بیماری کرونا شروع به گسترش کرده بود و باید بیش از پیش احتیاط می‌کردم. این بدین معنا بود که بهتر است از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده نکنم و ترجیحا از خودرو شخصی یا تاکسی‌های اینترنتی استفاده کنم. اما اینجا یک دغدغه ذهنی همیشگی باری دیگر گریبان گیر من شد و آن هم آسیب رسانی به محیط زیست و ایجاد آلودگی در صورت استفاده از خودروی شخصی بود! پس به این نتیجه رسیدم که باید بار دیگر به دوچرخه سواری برگردم.

متاسفانه دوچرخه‌ام قدیمی و از کار افتاده شده بود و دیگر برای منی که می‌خواستم مسافتی در حدود ۲۰ کیلومتر را روزانه تا محل کارم رکاب بزنم مناسب نبود! پس باری دیگر دغدغه خرید دوچرخه جدید تمام ذهن من را پر کرد. در ابتدا به فکر فروش دوچرخه قبلی افتادم و از طریق سایت‌های فروش کالای دست دوم، دوچرخه قبلی‌ام را فروختم و چند میلیون تومانی هم خودم پول گذاشتم تا بتوانم دوچرخه مناسبی بخرم. شروع به تحقیق و بررسی کردم و با چند نفر از دوستانم که دوچرخه سوار بودند مشورت کردم. نهایتا با پرس و جو فروشگاهی در تهران برای خرید مناسب دوچرخه پیدا کردم. من خوش شانس بودم چرا که دو روز بعد از روزی که من با آن فروشگاه آشنا شدم تخفیف ویژه داشتند!

من ساکن اصفهان هستم و برادرم تهران زندگی می‌کند؛ پس از برادرم خواستم تا در روز تخفیف‌دار به فروشگاه برود و دوچرخه مورد نظرم را انتخاب و خریداری کند! تا به اینجا همه چیز خوب پیش رفت. اما باید دوچرخه به اصفهان ارسال می‌شد و اینجا سر هم می‌شد. دوچرخه در جعبه‌ای و از طریق باربری به اصفهان ارسال شد و خوشبختانه سالم به دست من رسید! نهایتا با کمک یکی از دوستان دوچرخه را سر هم کردیم و همه چیز خوب بود!

روز بعد برای اولین بار بعد از چند سال با دوچرخه از خانه بیرون زدم. اول به سمت فروشگاه دوچرخه دیگری رفتم و کلاه و چراغ و قفل دوچرخه تهیه کردم! (اول ایمنی بعد کار!) به سمت محل کار راهی شدم. از شانس بد من گویا دنده‌ها درست تنظیم نشده بودند و یا تنظیمشان به هم ریخته بود. در یک رکاب ناگهان قرقره پایینی شانژمان عقب دنده دوچرخه‌ام کشیده شد و تابید داخل استوک‌های چرخ دوچرخه!!! سعی کردم در جا دوچرخه را نگه دارم که چرخ نچرخد و شانژمان بیش از این از بین نرود!

ایستادم و بررسی کوتاهی کردم و مطمئن شدم که در اون لحظه کاری ازم ساخته نیست و باید به خانه برگردم تا سر فرصت دوچرخه را بررسی و تعمیر کنم! با یکی از دوستان تماس گرفتم که با خودرو به دنبال من و دوچرخه‌ام بیاید! دوچرخه را روی باربند دوچرخه عقب خودرو گذاشتیم و راهی خانه شدیم. مجبور شدم کارهای آن روزم را به تعویق بیاندازم و مشغول بررسی و تعمیر دوچرخه شوم!

حدودا یک روزی زمان برد تا بتوانم شانژمان را به حالت قبلی برگردانم و دنده‌ها را مجددا تنظیم کنم ولی خداروشکر نشکسته بود و درست شد و دوچرخه سبزآبی من این روزها هفته‌ای چند روز همراه همیشگی من در مسیرهای کوتاه و بلند هست.

نکاتی برای تمام فصل‌ها

در هرکدام از روزهایی در فصل‌های مختلف زندگی که دوچرخه‌ام همراه من بود، باعث شد بیشتر و بیشتر با یکدیگر آشنا شویم و از هم یاد بگیریم. از همان فصل اول که فهمیدم دوچرخه جذاب است ولی نیاز به احتیاط نیز دارد وگرنه با زمین خوردن و اتفاقات دردناک همراه خواهد بود. بعد از آن بود که فهمیدم شاید همه مسیرها و خیابان‌ها برای من و دوچرخه‌ام مناسب نباشد ولی باید بررسی کنم و مسیرهای مناسب را پیدا کنم. فصل سوم بود که دوچرخه‌ام به من یاد داد که می‌توان در مسیرهای بلندتری هم با هم همراه باشیم. و پس از این همراهی بود که فهمیدم ممکن است مشکلات و اتفاقاتی برای من یا دوچرخه‌ام رخ دهد ولی باید مراقبت کرد و اجزا مختلف را شناخت.

اما آنچه در این میان برای من جذاب است، شباهت تمام این اتفاقات و همراهی‌های من و دوچرخه‌ام به زندگی واقعی و ارتباطات بین آدم‌هاست. تعامل و برقراری ارتباط اتفاق جذابی برای آدم‌هاست ولی باید در مسیر این ارتباط احتیاط کرد. از طرفی شاید هر مسیر و هر همراهی و ارتباطی، مناسب نباشد! پس باید همیشه بررسی کنیم و مسیر و همراهی مناسب را پیدا کنیم. اما بعضی از این ارتباط‌ها و همراهی‌ها می‌توانند در مسیرهای بلندتری نیز ادامه پیدا کنند. در نهایت هم باید دانست که در طول این همراهی‌ها ممکن است مشکلات و اتفاقاتی برای ارتباط رخ دهد ولی باید همراهی کرد، شناخت و مراقبت کرد.


رکاب سفیددوچرخهزندگیدوچرخه سواری
گرافیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید