معین صبوحی
معین صبوحی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

این درخت زندگی ماست و زندگی ما این درخت است!

پیرمرد بزرگ روستا می‌‌‌گفت پدرِ پدرِ پدر بزرگش این درخت را کاشته است! فکرش را بکنید! یعنی چیزی در حدود ۲۵۰ سال پیش! می‌گفت این درخت نماد خانه خان روستا بوده است. پیرمرد از پدر بزرگش نقل می‌کرد که درختی در روستا وجود نداشته است و همه درخت‌ها اطراف روستا و در باغستان بودند. خان این درخت را اینجا کاشته است تا خانه خان با دیگران متفاوت باشد! خان تا سال‌های سال منتظر میوه دادن درخت و برداشت میوه از درخت بوده است؛ اما ظاهرا از نوع درخت و روند رشد درخت غافل بوده است و سرانجام در حالی که از درخت ناامید بوده است از دنیا می‌رود.

پیرمرد می‌گفت تا قبل از این، همه مهمانی‌های عروسی، عزا، کربلایی آمدن، حاجی از حج آمدن و... در روستا باید زیر سایه این درخت برگزار می‌شدند. البته از دعوا و ناراحتی‌هایی که بر سر همین قانون نانوشته بود هم تعریف می‌کرد. می‌گفت اهالی پایین روستا به خاطر نیامدن به بالای کوه و برگزار نکردن مهمانی زیر درخت خان دائما در حال بحث و دعوا بوده‌اند! تعریف می‌کرد گل احمد که می‌خواست با دختر حاج علی عروسی کند چون برای آوردن عروس الاغ نداشتند، تا بالای کوه نیامدند! ظاهرا به خان آن زمان که پدر پدربزرگ پیرمرد بوده است هم برمی‌خورد و اجازه نمی‌دهد صیغه عقد خوانده شود! اما خان اتفاقی فردای آن روز می‌بیند در زیر درخت چیزی شبیه به بادام ولی گردتر و کشیده تر از بادام افتاده است! کاشف به عمل می‌آید که درخت خان برای اولین بار بعد از چهل سال میوه داده است! و همین میوه بهانه‌ای می‌شود برای بخشش گل احمد و برگزاری عروسی در زیر درخت خان که حالا دیگر میوه هم داشت!

پیرمرد می‌گفت از بعد از اینکه روستایشان محل بازدید توریست‌ها و گردشگرها شده است محافظت از درخت ها و طبیعت روستا برایشان سخت شده است! از آن روزی که کل خانه خان به خاطر بی‌دقتی یک توریست آتش گرفته و آتش تا نزدیکی درخت هم رسیده بود تعریف می‌کرد! یک روز دم دمای صبح بوده است که صدای آتششش آتششششش... در کل کوهی که روستا روی آن قرار دارد می‌پیچد و بلافاصله بعد از آن پیرمرد با بخاری نفتی آتش گرفته به بیرون خانه می‌دود! ظاهرا بر اثر حواس پرتی یا نابلدی یک توریست نفت اشتباهی ریخته شده است و بخاری نفتی به یکباره آتش گرفته است! تا پیرمرد بیدار شده و به خود آمده است بخش زیادی از خانه در میان شعله‌ها در حال سوختن بوده است. پیرمرد بیچاره هم تنها عقلش به این می‌رسد که بخاری را از خانه به بیرون ببرد! تا رسیدن اهالی کمی طول می‌کشد؛ ولی نهایتا با کمک هم آتش را خاموش می‌کنند. پیرمرد می‌گفت زخم روی پیشانی‌اش یادگار همان آتش و سوختگی است. اهالی روستا تعریف می‌کردند بعد از برگشتن پیرمرد از بیمارستان؛ پیرمرد تا یک هفته از کنار درخت تکان نخورده است و دائما خدا را شکر می‌کرده که یادگار پدرِ پدرِ پدربزرگش آسیبی ندیده است!

پیرمرد بلند شد رفت و با کاسه‌ای پر از بلوط برگشت و گفت:«این درخت زندگی ماست و زندگی ما این درخت است!»

پیکِ زمیندرخت بلوطمحیط زیستدرختکاریزمین
گرافیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید