در روزگاری نه چندان دور، در دهکدهای کوچک و آرام، معلمی مهربان و دانا زندگی میکرد به نام استاد علی. او نه تنها علم را به شاگردانش میآموخت، بلکه دلهای آنان را نیز پر از محبت و امید مینمود.
روزی روزگاری، در حیاط مدرسه، پسری کوچک به نام احمد با چشمانی پر از سوال و ذهنی پر از کنجکاوی ایستاده بود. او همیشه دوست داشت بداند چرا آسمان آبی است یا چرا برگها سبز هستند. استاد علی با لبخندی مهربان نزدیک شد و گفت: «احمد جان، هر چیزی در این دنیا داستانی دارد. تو باید بیاموزی که پرسیدن سوالات، کلید کشف رازهای جهان است.»
احمد با اشتیاق پرسید: «استاد، چگونه میتوانم مانند شما دانشمند شوم؟» استاد پاسخ داد: «دانش مانند درختی است که ریشههای عمیق دارد. هر چه بیشتر بیاموزی، شاخههایت بلندتر میشود و میتوانی دید وسیعتری داشته باشی. اما مهمتر از همه این است که همیشه با صداقت و عشق یاد بگیری.»
سالها گذشت و احمد بزرگ شد. او دیگر همان پسر کنجکاو نبود؛ بلکه مردی دانشمند و حکیم شد که راهنمای دیگران بود. او یاد گرفت که معلم بودن تنها انتقال علم نیست، بلکه ساختن شخصیتهاست؛ ساختن انسانهایی با قلبهای پاک و ذهنهای روشن.
در پایان عمرش، احمد به یاد آن روزهای ساده در حیاط مدرسه افتاد؛ روزهایی که معلمش با مهربانی گفت: «پرسیدن سوالات نشان دهندهی جستجوی تو برای حقیقت است. همیشه کنجکاو بمان و هرگز نترس از پرسیدن.»
و اینگونه بود که داستان یک معلم مهربان نه تنها در دل شاگردانش باقی ماند بلکه چراغ راه زندگی آنان شد؛ چراغی که هرگز خاموش نمیشود.