داشتن دوست نزدیک برای همه مان در دوران نوجوانی چالش برانگیز و پر از سوال بود. این آدم مرا چهقدر می پذیرد و چهقدر دوست دارد و تا کجا می توانم به او اعتماد داشته باشم که همراهم هست و از طرفی، خودم در این دوستی و صمیمیت چهجوری هستم؟ چهقدر پذیرا هستم و چهقدر به من اعتماد می شود؟ در این هویت یابی که در نوجوانی به شدت در آن تازهکاریم، بخش بزرگی از مسیر را همین دوستان و همراهان رقم می زنند.
میبینیم لئو و رمی همپای هم هستند. دوچرخه سواری خانه تا مدرسه، همراهی یکی موقع تمرین موسیقی دیگری، همفکری زمان یک جور بازی خودساخته که قواعدش را فقط خودشان می دانند، موقع زنگ تفریح و حتی موقع خواب. در یک سکانس هم یکی ساز می زند و دیگری به گریه می افتد. انگار زیباییهای زندگی در همین همراهی و دوستی خلاصه شده اند. مگر نه؟
بعدتر، باز هم مثل بیشتر ما که در نوجوانی با استانداردهای تحمیلی جامعه و گروه اطراف رو به رو می شدیم، و خب طبیعتا گذر از آن ها هم آسان نبود، یکی از این دو با این سوال مواجه می شود که چهقدر در آنچه غالب جامعه از مردانگی میشناسند، جا می شوم؟ دیگری اما، فقط میخواهد در همان دوستی نایابی که دارد، خوب و مورد قبول باشد.
یک جایی از کافکا در کرانه جمله ای بود با این مضمون که اگر تو مرا دوست بداری دیگر مهم نیست باقی آدمها از من خوششان بیاید یا نه. میانه فیلم می بینیم برای رمی مهم نیست دیگران چه قضاوتی نسبت به دوستی آن ها دارند، ولی لئو این گونه نیست. میان کشف هویت جمعی خود و یا بزرگ داشت فردیت خود گیر می کند.
سوال دیگر این که ما تا کجا می توانیم دلشکستگی را تاب بیاوریم؟ رمی از ابتدای فیلم اجازه ندارد دری را به روش خودش قفل بکند، یک حساسیت و زودرنجی نسبت به همه چیز، امکان تاب آوری او را تا حدی پایین آورده که شاید حذف خود از گزینه های تنهایی اش باشد. دلشکستگی او از لئو اما از جنسی نیست که ما را از مسبب آن خشمگین کند، چرا که لئو نیز در معرض خطر است، خطر پذیرفته نشدن توسط گروهی بزرگ تر.
ما آخر فیلم نمی دانیم جنس دوستی این دو در آینده می توانست چگونه باشد. اما واقعا مهم هم نیست. آن چیزی که بیان می شود یک دوستی عمیق زیباست که استانداردهای تحمیلی گروه بیرونی در مورد مردانگی، آن را به هم میزند. جوری که مخاطب با حسرت از ابتدای فیلم یاد می کند.
پس از این زندگی هنوز ادامه دارد. گل ها می رویند و لئو آن ها را می چیند و دوچرخه اش را می راند و درسش را می خواند و دوستانی دارد. گرچه یک سوگ و حسرت و عذاب وجدان عمیق تمام لحظه های بعد همراه اوست، اما زندگی همچنان ادامه دارد. و مساله انتخاب نیز در زندگی همچنان ادامه دارد. انتخاب میان آن چیزی که باور قلبی توست و امید تو، و انتخاب میان آن چیزی که از تو به عنوان زن یا مرد، دختر یا پسر، نوجوان یا جوان، انتظار می رود.