اول: پوچی، بقا و پیچیدگی
اگر بگویم همه ما پوچی و بی معنایی را در برهه ای از زندگی تجربه کرده ایم پر بیراه نگفته ام.
بعد از آن هم با غرق شدن در کار و تحصیل یا مشغولیت به خانواده یا محیط زیست یا وطن به دنبال تسلای خود هستیم تا برای لحظه هایی از این سوال دست برداریم که چرا به دنیا آمدیم و از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
کالم هم به طرزی روشن در سال های اخیر زندگی خود با این سوال رو به روست که چه چیزی به این دنیا اضافه کرده (معنا، گریز از پوچی) و ای کاش بعد از مرگش هم با آن چیزی که اضافه کرده است در یادها بماند. (بقا، گریز از مرگ و نیستی)
ای کالم ساده! اگر همه چیز اینقدر آسان بود که خیلی خوب می شد. اگر میخواهی بنوازی و در یادها بمانی چرا دانه دانه انگشت هایت را قطع میکنی؟ اگر سال ها یا روزهای آخر زندگی ات اینقدر مهم است که هیچ چیز و هیچ کس جز موسیقی و حاصل عمرت اهمیت ندارد، چرا برای مردن یک الاغ اینقدر به هم می ریزی و زیر همه حرف هایت می زنی؟
خب هیچ چیز اینقدر ها هم ساده نیست. خواهر پادریک هم رفتن از یک جا که زندگی در آن محدود بود به یک جغرافیای کوچک و چند نفر با اعمال قابل حدس و تکراری، برایش آنقدر آسان نبود که بتواند زودتر برود.
دوم: طردشدگی
این هم یک تجربه سخت دیگر.
فیلم قبل از پرداختن به هر موضوع دیگری با یک سوال و ابهام بزرگ شروع می شود. چرا من طرد شده ام؟ کسی تا دیروز دوست، خویشاوند، رفیق یا همدم من بوده است. امروز دیگر نیست. بدون توضیح یا با توضیحی که برای من موجه نیست. چه باید کرد یا چه می شود کرد؟ ابهام شرایط را دشوارتر می کند. خب البته خوش به حال پادریک که همچون الاغ و اسب مهربانی دور و برش بودند. اما در فضاهای مشترک مثل کافه یا مسیر مشترکشان، مگر می شد دلش هوای روزهای قبل از این را نکند؟ خب ماجرای انگشت ها هم به کنار، وقتی امثال کالم دلیل موجهی برای رفتنش نمی آورد پادریک ها هم به احمق بودن و مشکل دار بودن خودشان شک می کنند دیگر.
سوم: دامنیک و تنهایی
داشتن یک پدر الکلی و خشن آنقدر دامنیک را از پای نینداخت که ماجرای پادریک و خواهرش. یکی وقتی فهمید پادریک هم مثل باقی آدم ها گاهی بدجنس می شود و کارهای بی رحمانه ای می کند از پا افتاد، و یکی وقتی فهمید محبتی از سمت تنها دختر زیبا و بالغ اطرافش نصیبش نخواهد شد. حتی وقتی بزرگ تر هم بشود جواب دختر نه خواهد بود. تنهایی او دیگر چاره ای نداشت.
چهارم: کشیش و قضاوت و خشم
حتما لحظاتی بوده که در جلسه تراپی یا هنگام گفت و گو با یک دوست با خود فکر کرده ایم او درباره من چه قضاوتی میکند؟ چرا خشمگین یا نا امید نمی شود؟ کشیش قصه ما اما از آدم ها خشمگین و نا امید می شد و نه زمان و نه سعه صدرش را داشت تا پای حرف های از سر غرور و خودبینی کالم بنشیند. شاید ما هم گاهی نیاز داریم یکی سرمان فریاد بزند و بعضی چیزها را به یادمان بیاورد. من که حاضر بودم در این صورت مجدد جلسات تراپی خود را شروع بکنم.
پنجم: خانم مغازه دار و مجددا پوچی
بعضی وقت ها فکر میکنم گشتن برخی از ما لا به لای اخبار و پلتفرم های مختلف بی شباهت به پرس و جوهای خانم مغازه دار نیست. به هر حال شنیدن و نقل داستان برای آدمیزاد خیلی شیرین و جالب است، اگر خودمان عضوی از داستان بزرگ تری نباشیم، گزینه دم دستی بعدی داستان های واقعی یا ساختگی مربوط به زندگی دیگران است. در آن جزیره کوچک، داستان پادریک و کالم یا شیوان برای خانم مغازه دار مهم و پرداختنی بود، در این دنیای بزرگ، برای ما داستان جدایی دو بازیگر یا قطع همکاری یک بازیکن فوتبال با تیم محبوبش!