این اولین پست من در اینجاست.
**آگاهسازنده: من منتقد سینما نیستم.**
**آگاهسازنده: حاوی اسپویلر**
آنچه همواره در تمام مدیومهای انتقال پیام، مورد بحث بوده است، تضاد میان میزان تأثیرپذیری ناشی از فرم و میزان تأثیرگذاری ناشی از محتوا بوده است. البته قطعاً جملهی مطرحشده به خودی خود تضادی را حاصل نمیکند مگر اینکه بر روند تأثیرات متقابل فرم - آنچه مخاطب را به نظاره اثر میکشاند - و محتوا - آنچه منجر به گزینش مخاطبان میشود - توجه کنیم. به هر رو، در مسیر تکامل یک مدیوم، تأثیرگذاران آن، به دنبال رسیدن به یک مصالحه میان این دو عنصر هستند و آنچه در سینما شاهدش هستیم، سرعت خیرهکننده طی شدن این مسیر است.
سیر تکامل سینما، همان طور که انتظار میرود، از هالیوود آغاز میشود. در سالهای ابتدایی فیلمهای صامت با حضور نابغههایی از سراسر جهان، هالیوود آثار فیلمسازی را از آنچه که صرفاً تصاویر متحرک بودند مبدل به یک روش مناسب برای انتقال پیام میکند. در واقع اگر فیلمهای بزرگ آن زمان را نگاه کنیم در میان "بربادرفته"ها و "کاسابلانکا"ها و "سفیدبرفی"ها که بیشتر بر بیان داستان متمرکز بودند، "همشهری کین" ها را میبینیم. فیلمهایی که تمرکزشان بر داستان نبوده است.
بر خلاف تأثیر یکجانبهی هالیوود بر سینمای شرق که تا قبل از ظهور کوروساوا ادامه پیدا کرد، مابین سینمای اروپا و هالیوود این تأثیر همواره به صورت متقابل بوده است. پر واضح است که روند اوجگیری جنبش موج نو در کشورهای اروپایی چه تأثیری بر سینمای جهان گذاشته است. کافی است تأثیر فیلمهای فلینی، آنتونیونی و سایر کارگردانان ایتالیایی دهه 50 و 60 را بر شکلگیری منسجم سمبولیسم در سینما نگاه کنیم. جریان موج نو در فرانسه اما ( با اینکه عده ای اعتقاد دارند با "عشق من، هیروشیما" از رزنه شروع شده است.) خودش را با قاب پایانی فیلم "از نفس افتاده"ی گودار شناسانده است.
گودار در حالی که سه فیلم کوتاه کمابیش ناموفق ساخته بود، بعد از خواندن کتابی با نام از نفس افتاده از کلود فرانکولین (که آنقدر ناموفق است که با یک سرچ در گوگل و پیدا نکردن یک نتیجه درست و درمان میتوانید متوجه شوید.) با ژرژ بورگار، تهیهکنندهاش، برای ساختن یک فیلم توافق میکند. تکههایی از نامهای که برای این تهیهکننده نوشته است را در زیر میتوانید بخوانید.
دوشنبه است، آسمان دارد روشن میشود ژرژ بورگار. چند روز میشود که بازی قمار قرار است شروع شود. امیدوارم سود مناسبی به ما برگردد. از اعتمادت به من ممنونم... در هفتههای آینده احتمالا بداخلاق خواهم بود. میترسم و سرشار از احساساتم...
به این ترتیب با همین ترس، یک فیلم با بودجهی کم ساخته میشود. فیلمی که با وجود همین بودجهی کم تأثیر خود را بر بزرگانی همچون اسکورسیزی، کاپولا، جارموش و تارانتینو گذاشته است. جیم جارموش دربارهی تأثیر فیلمسازی گودار بر تفکرات خودش میگوید:
..."از نفس افتاده" رسماً بر من تأثیر گذاشته است. گودار پول کافی برای صدابرداری در صحنه نداشت، پس فیلم را به صورت صامت گرفت و دوبله کرد. فقط میرفته بیرون و شروع میکرده فیلم گرفتن. از جامپ کاتینگ استفاده کرده که نگران آنچه فیلمبرداری کرده نباشد... من قطعا از این خلاقیتی که اون توی محدودیت ازش بهرهمند شده تأثیر گرفتم.
فیلم با فرار میشل از گذشتهاش آغاز میشود. در همان ابتدای فیلم، میشل با لیلیان، همسر سابقش که او هم همواره در حال فرار است، خداحافظی میکند. به سمت پاریس حرکت میکند و زندگی پیشینش را پشت سرش میگذارد. در ادامه متوجه میشویم که قطعا آنچه در سابقهی این مرد وجود دارد، از تبهکاری و خلافکاری پر است. میشل به پاریس میرود تا پولی را که باید از تونی بگیرد را دریافت کند و به رم برود. خوشحال از این موضوع، ترانههای ایتالیایی میخواند. او هر سابقهای که داشته است مطمئن است که آن سابقه دنبالش نمیافتد، اما در حین همین سفر جادهای به خاطر سبقت گرفتن، پلیسها دنبالش میافتند و در نهایت به دلیل آنچه خود میشل ترس مینامدش، دست به قتل یک پلیس میزند.
میشل: تو تا حالا به مرگ فکر کردی؟ من خیلی بهش فکر میکنم.
او فرار میکند، اما از اینجا به بعد آنچه که دنبالش افتاده است، یک گذشته تبهکاری ساده نیست؛ بلکه قتل یک پلیس است. تحقیقات پلیس آغاز میشود و به این ترتیب میشل باید با سرعت بیشتری از زندگی فرار کند. داستان برای میشل، داستان مردی است که از مرگ میهراسد اما باید از زندگی نیز فرار کند؛ تنها راه باقیمانده برای این مرد ایتالیاست؛ او فقط میخواهد پولش را بگیرد و برود؟ اما نه.
شخصیت مقابل میشل، پاتریسیا است. زن اغواگر فیلم که هرچه میشل دنبال فرار کردن است، او ترجیح بر ثبات دارد. برای کار کردن و درس خواندن از نیویورک به پاریس آمده و قصد دارد در سوربون به تحصیل روزنامهنگاری بپردازد. برای گرفتن مقالههایش خودش را در اختیار یک نیویورکی دیگر قرار میدهد. (که از قضا او هم اعتقاد به ثبات دارد.) پاتریسیا در خیابانهای پاریس، روزنامه میفروشد که یک آشنا میبیند. میشل، کسی که چند هفتهی پیش در تعطیلات در نیس با او شبهایی را گذرانده است. میشل به تنهایی برای پاتریسیا ترسناک است، چرا که گویا از میشل باردار شده است، اما ورای این مسئله ترس بعدی است که به سراغش میآید. میشل عاشقش است و از او میخواهد که با هم به رم بروند. این تضاد موجود در عاشقانهی میشل و پاتریسیا بنمایهی داستان را شکل میدهد.
نکتهی دیگری که وجود دارد این است که پاتریسیا، یک دختر منطقی با دانش آکادمیک در مقابل میشل قرار میگیرد. میشل حتی نمیداند ویلیام فاکنر کیست. میشل حتی موسیقی گوش نمیدهد. میشل اما برخلاف پاتریسیا باتجربه است. آشناهای مختلف در هر زمینهای دارد و سوئد، سوئیس، ایتالیا، انگلیس، فرانسه و نیویورک را دیده است. این باعث میشود که در ابتدا، میشل را به عنوان یک احمق بپنداریم اما در ادامه با صحبتهایی که میکند مشخص میکند که او هم خردمند است. درست است که ماشین میدزدد، آدم میکشد و کیفقاپی میکند اما خردمند است؛ خردی که از تجربه حاصل شده است.
تقریباً در اواسط فیلم، گودار در قالب پرسونای خودش دو جمله را در یک کنفرانس خبری بیان میکند که اشاره به آنها پیش از ادامه بررسی خالی از لطف نیست.
پاتریسیا:بزرگترین انگیزهی شما در زندگی چیه؟
نویسنده:اینکه نامیرا بشم و بعد بمیرم.
خبرنگار: به نظر شما فرقی بین اروتیسیسم و عشق هست؟
نویسنده:نه، در واقع اروتیک فرمی از عشق و عشق فرمی از اروتیکه.
این دو بیان را در دو سکانس اصلی فیلم میتوان دید. سکانس اول، وقتی که پاتریسیا وارد اتاقش میشود و میشل را میبیند که بدون اجازه وارد اتاقش شده و خوابیده. در ادامه، تلاش میشل برای "لمس" پاتریسیا و دوری کردن های پاتریسیا؛ چیزی که در مقابل رفتارهای اوست که با میشل صحبت میکند و او را اغوا میکند. حتی دوربین ثانیههایی را روی مجلهای از تصاویر اروتیک حرکت میکند تا دقیقا این تقابل میان عشق و اروتیسیسم را نمایش دهد. آنچه در پایان رخ میدهد، تسلیم شدن پاتریسیا بعد از مدتی تلاش کردن برای تظاهر است و ثابت کردن حرف آقای نویسنده.
میشل: آدمفروشها آدم میفروشن. دزدها دزدی میکنن. قاتلا مرتکب قتل میشن و عاشقا عشق میورزن.
سکانس اصلی دوم اما از آنجایی آغاز میشود که پاتریسیا، برای اینکه به خودش ثابت کند که مانند میشل نشده و هنوز بر ثبات معتقد است، با میشل بدرفتاری میکند. او را به پلیس لو میدهد. مکالمات این دو و حرکت دوربین در ابتدای این صحنه، حقیقتا جای تحسین بسیار دارد. میشل از خانهای که در آن پنهان شده بود بیرون میرود. تونی پول میشل را آورده است. میشل پول را میگیرد اما دیگر علاقهای به رفتن ندارد. او مانند معشوقش شده، نمیخواهد برود. میخواهد بماند و هرچه میشود بشود. او دیگر پاتریسیا را به دست نخواهد آورد، پس برایش مهم نخواهد بود که چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. فرار همیشگی میشل از گذشتهاش و مرگ، به سرانجام میرسد؛ زمانی که گذشتهاش و مرگش با هم تلاقی میکنند.
پاتریسیا: گوش کن، جملهی آخر خیلی زیباست. {بین اندوه و هیچچیز، من اندوه رو انتخاب میکنم.} تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
میشل: اندوه احمقانهس، من هیچ رو انتخاب میکنم.
پاتریسیا: ناراحت کنندهست که آدما میخوابن. خواب آدما رو از هم جدا میکنه. حتی وقتی با هم خوابیده باشین باز هم تنهای تنهایین.
فیلم از نفس افتاده، ورای داستان قوی، روایت بسیار زیبایی رو تونسته ارائه بده. همچنین (برخلاف ادیت فیلم که بعضی جاها اذیت کننده است.) تصویربرداری فیلم به شدت هنرمندانه صورت گرفته است. بازی بینظیر شخصیتهای اصلی و توجه کارگردان به ریزهکاریهای بازیها، این فیلم را تبدیل به اثری ارزشمند کرده است که پیشنهاد میشود به هرکسی که آن را ببیند.
اگر قرار باشد از 10 به این فیلم نمره بدهم، 8 از نظرم منصفانه است.