نوشتۀ صفر
- یه وسواسی همیشه نمیذاشته راحت بنویسم و راحت حالتها و احساساتم رو با کلمات منعکس کنم. اون وسواس این بوده که همیشه نگران «نارسایی کلمات» بودم؛ ینی همیشه تا میومدم بنویسم، پیش خودم میگفتم «نه! اگه الان بنویسم و سعی کنم برای معنای مدّنظرم کلمه و عبارت انتخاب کنم، آدمای دیگه ممکنه اون کلمه و عبارت رو بر اساس تجربیات خودشون تفسیر کنن و بفهمن و در نتیجه اونی که من میخواستم، منتقل نشه»؛ و حتی بالاتر از این مسئله، پیش خودم میگفتم که «شاید دفعاتِ بعدیای که خودم دوباره سراغ متن خودم میام هم اتفاقاتی برام افتاده باشه و با تجربیات جدیدی رو به رو شده باشم که دیگه معنایی که از نوشتۀ خودم میفهمم، اونی نباشه که موقع نوشتنش خواستم ثبت کنم».
- این چالش، سالهاست دلیلی شده برای این که هیچ لحظهای رو تحت هیچ قالبی برای خودم و دیگران ثبت نکنم: همۀ پیامکهام رو همیشه پاک میکنم. هیچ عکسی از خودم و اتفاقاتِ شایستۀ ثبتشدنی که برام میافتند ندارم. هر بار توی شبکههای مختلف (توییتر، تلگرام، اینستاگرام، وبلاگ) صفحهای برای نوشتن باز میکنم قبل از گذشتِ یک ماه از افتتاحش حذفش میکنم. یادداشتهای دستنویسم هر چند وقت یک بار و بعد از یک بار مرور، راهیِ سطل بازیافت میشن.
- الان که به پشت پردۀ این همه سال «فرار از ثبت وقایع» و «مقاومت در برابر رو به رو شدن با گذشتههام» فکر میکنم، میبینم دلایل مختلفی میتونند کاندیدای توجیه و توضیحِ این داستان باشند. یکی از اونها، همون موردیه که توی این نوشته دارم بهش اشاره میکنم: «نگرانی نسبت به ناقص موندن و از بین رفتنِ شکوهِ لحظهها و ایدهها». پیش خودم میگفتم که ثبت این فکر یا این لحظه در قالب یک عکس یا نوشته، شکوه اون لحظه روبه اندازۀ کلمات نوشته و یا خط و خطوط عکس، کوچک و محدود و حقیر میکنه. به همین دلیل، مدتهاست که حاضرم از لحظات مهم و باشکوهم هیچ اثرِ خودآگاهانهای برای مراجعهام به اون لحظه باقی نمونه، ولی تن به این ندم که عظمت لحظات رو بخوام ناقص و کوچیک منعکس کنم. (البته قید کردم که دربارۀ اثر خودآگانه اینو دارم میگم دیگه؛ ینی اون لحظات، ناخودآگاه اثرش رو بر شخصیت و وجودم میذاره و اینو میفهمم).
- به دلایلی که هنوز برای خودمم تماماً واضح و روشن نیست و بخشهاییش برام خودآگاه نشده، چند وقتیه با شیب ملایمی این وضعیت برام کمی کمرنگ شده. نسبت به چراییِ این کمرنگشدگی، اونقدریش که به نظر خودم میرسه که میدونم رو قصد دارم توی یه نوشتۀ مجزّا توضیح بدم، چون نکتهش به نظرم نکتهایه که توجه بهش، اثر عمیق و زیادی توی "تصویری که از شخصیت خودمون و از معادلات زندگی و دنیا داریم" میذاره.
ولی به هر حال، این نگرانی و وسواس، فعلاً کمرنگ شده، و راحتتر مینویسم.
پینوشت: همونجوری که توی متن اصلی گفتم، دلایل دیگهای هم کاندیدای توضیح چراییِ این وضع هستند؛ مثل این که حس میکردم و میکنم که اگه ذهنیتم نسبت به چیزی اشتباه باشه، و در اون حالت، من اون ذهنیت رو ثبت کنم یا بر اساسش چیزی بنویسم، اون ذهنیت، ناخودآگاه درونم رسوب میکنه و تبدیل به اعتقاد و باورم میشه و انعطاف لازم برای تغییرش رو از دست خواهم داد. باز هم دلایل دیگهای به ذهنم میاند ولی خب چون موضوع این نوشته، واکاوی روانی خودم در زمینۀ «مقاومت در برابر نوشتن» نیست، فعلاً اشارهای بهشون نمیکنم. این نوشته رو فقط به عنوان مقدمه برای شروع دورۀ جدید نوشتنم توی ویرگول نوشتم.