شما ممکن است احساس تعلق کنید به یک فضایی، به یک محیط کاری، به یک جلسه، به یک رابطه، به یک شهر ولی اینکه شما احساسات نابی دارید نباید در ترک گفتن آنجا کوچکترین تردیدی کنید.
زیر و رو شدن یک سکه از ارزش آن کم نمیکند ولی به آن چیزی هم اضافه نمیکند. مثیکه مثال خوبی نبود.!
بریم سراغ یک مثال دیگه. شما در یک موقعیتی مشغول به کار هستید و آنجا را دوست دارید اما به مرور خرابکاری کرده اید. شما را دیده اند که باعث از زیر کار در رفتن بقیه کارمندان شدید خب یکبار نه چند بار بعد شما را اخراج میکنند. این بهترین کاری است که یک مدیر حاذق میتواند در حق شما بکند. در واقع بعد چندین بار تذکر، نصیحت و جریحه دار کردن حس مسئولیت اجتماعی شما موفق نشده و در نهایت بدون داد زدن یا عصبانیت یا هر نوع توهین دیگر به شما گفته اخراجید.
او میتوانست شما را فقط برای خدماتی که ارائه میکردید و حتما هم کار خود را خوب انجام میدادید که شما را نگهدارد و طوری شما را زیر منگنه بگذارد و با جریمه های مکرر یا توهین های لفظی یا نگاهی باعث شود شما کارتان را بکنید اما خطا نکنید. این یعنی فقط او از شما استفاده کند و برایش مهم نباشد که آیا شما هم پیشرفت میکنید یا نه.
اما این خطر را برای خودش پذیرفته و شما را اخراج میکند، شما میدانید که کارتان خوب بوده و فقط به خاطر نظم و مسائل انضباطی اخراج شدید. فکرش را بکنید خیلی هیجان انگیز است که کسی اینقدر شما را دوست داشته که شما را اخراج و باعث شده شما عمیقا به فکر فرو بروید. چون شما آنجا را دوست داشتید پس حس تعلق داشتید و حالا با اخراج، شما چیزی را از دست داده اید. و با این رنج از دست دادن است که شما به خودتان میآیید و تا آخر عمر درس بزرگی گرفته اید و دیگر چنین نمیکنید.
یه مثال دیگه، فکر کن چند ماه حتی چند سال با گروهی مشغول کار بودی، حتما که با آدم های آنجا لحظات خوب و بدی داشته اید. مثل خانواده شده اید، میدانند که شما چطور آدمی هستید، کی از کوره در میروید، چه روزهایی و چه حرف هایی شما را به وجد میآورد یا مثلا کیک اسنیکرز خیلی دوست دارید. اما آن سیستم هیچ انگیزه ی جدیدی در شما ایجاد نمیکند، مثلا نمیگوید تا پایان سال همه اعضا باید مدرک زبان فرانسوی خود را ارائه کنند یا نمیگوید هر کس تا پایان این پروژه بتواند یک عکس از چغازنبیل که با دوستان خود رفته است بیاورد، پاداشش این است که با دوستش به روستای میمند فرستاده میشود. انسان است و همین دلخوشی های کوچک. چه میدانم شاید من خیلی کم توقعم شایدم علم مدیریت خوانده ام.
در هر صورت، ترک کنید حالا یا خودتان، خودتان را اخراج کنید یا بگذارید و ناراحت نشوید از اخراج شما.
در یک جلسه نشسته اید و در حال توضیح و تشریح موارد خودتان هستید، یا حواستان بیاید سرجایش و بگویید ای وای مثل اینکه خودم را درست آماده ی برگزاری جلسه نکردم و من میرم در فرصت مناسب برمیگردم یا اینکه بگذارید کسی بر و بر شما را نگاه کند و از حرف های شما خوابش بگیرد و بگوید برو آقا جان ظاهرا نمیتونی منو قانع کنی.
خوش به حال کسی که وقتی آمادگی ندارد و آدم روبرو، دلش برایش میسوزد و میگوید شما چرا اینقدر پراکنده حرف میزنید چرا آمادگی ندارید؟ من به شما فرصت دیگری میدهم که بیایید و مخ من را بزنید. اما اکثر مواقع آدم ها شما را گوش میکنند و بعد میگن در صورت لزوم با شما تماس میگیرم، تازه تشکر هم میکنند و شما پیش خودتان فکر میکنید جلسه موفقی داشتید و اگر هم طرف مشتری حرفها و محصولات شما نشده حتما خدا نخواسته. نه جان دل خدا سرش شلوغ تر از این حرفهاست.!
خوشحال و از خدا خواسته بلند شوید، وسایلتان را جمع کنید و بروید روی نقاط ضعف خود کار کنید و از کسایی که از کنار نقطه ضعف های شما ساده نمیگذرند تشکر کنید. شما میتوانید ارزش بالاتری برای خودتان بسازید.
رفتن رو یک رشد بدونید. البته شاید روزی دوباره به این رابطه، جلسه، محل کار یا شهر برگردید. نه. نه. اما یک لحظه صبر کنید. آن کسی که برگشته با این که الآن رفته یکی است؟ شاید اسم و قیافه اش همین باشد که گاهی همان هم تغییر میکند. پس کسی دیگر برگشته.
و اگر خواستید کسی را که اخراج کردید برگردانید حتما اول مطمئن شوید تغییر کرده و آن عادت را ترک کرده. عادت ها در یک روز و یک ماه ایجاد نشده اند که بخواهد به این زودی ها ترک شود و عادت های خوب جایگزینش شده باشد.
پس الکی خودتان را گول نزنید. اگر هم زدید که خب زدید دیگه.
پس رفتن رشد است. همین.
اگر راجع به این متن نظری دارید این پایین برام بنویسید لطفا.