دومین سال دبیرستان، حس میکردیم کنکور راستیراستی دارد میرسد و ما هم راستیراستی اصلاً آماده نیستیم. معلّمی داشتیم که برایمان دل میسوزاند. یک بار، پای تخته نوشت: «۳ سال = زندگی» و یک سخنرانی احساسی و تأثیرگذار ایراد کرد. گفت این سه سال تا #کنکور، تعیین میکند زندگی خوبی داشته باشید یا نه!
بعداً فهمیدیم او اشتباه میکرد. فهمیدیم زندگی فراتر از آن است که با یک آزمون ۴ ساعته خوب یا بد شود.
کنکور برای ما واقعاً غول بود. غولی که هرکدام یکی از آن بدجنسهایش را در خانه داشتیم. غولی با تواناییهای عجیب و جادویی. مثلاً غول یکی از همکلاسیها مجبورش کرده بود ابروهایش را با ماشین بتراشد تا نتواند از خانه بیرون برود و بشیند پای خواندن، نمودارکشیدن و تستزدن.
یا غولِ یکی از دخترهای کنکوری مجبورش کرده بود بعد از دیدن کارنامه آزمون آزمایشی جمعهها، از ساختمان مؤسسه فلانچی بالا برود و خودش را پرت کند وسط حیاط.
غول من هم قدرتهای عجیبی داشت. هرچند زورش نمیرسید مرا در خانه حبس کند اما اینقدر توان داشت که از چند کیلومتر دورتر، تمام لذتهایم را زهرمار کند.
حالا غول کنکور سالهاست ما را رها کرده و هیچوقت هم سراغمان نخواهد آمد. او ما را رنج داد اما از او ممنونم چون به من آموخت زندگی را نمیتوان اینقدر راحت با چیزی کوچک مثل دانشگاه، رتبه کنکور، عشقی آتشین، ایمانی قوی یا هرچیز دیگر سنجید و ارزشگذاری کرد.
به من یاد داد خیلی از چیزهایی که در این لحظه، بزرگ و مهم به نظر میرسند ممکن است در واقع، اصلاً هم مهم نباشند. از غول عزیزم یادگرفتم حتی وقتی با دقت، فکر و تأمل کردهای و با مشورت، افکارت را محکم کردهای، بازهم ممکن است خطا کنی.
از او پذیرفتن را آموختم. اینکه خیلی چیزها در اختیار ما نیست. باید بپذیریم، کنار بیاییم و بگذرانیم. یاد گرفتم تلاش خیلی مهم است، مهمتر از هرچیزی، اما کافی نیست. معلّمان خودیاری در توصیف آن، زیادی یاوه میبافند.
یاد گرفتم پشیمانی را کم کنم. برای دو فصلِ نخوانده تره هم خُرد نکنم. برای معاملهی جوشنخورده، شغلِ دستنیافته، آرزوی نامحقّق، پشیمان نباشم. و چیزهای دیگری که باید به عزیزانم بیاموزم، پیش از آنکه منتظر باشم با رنجکشیدن زیر دست یک غول بیشاخ و دم، یاد بگیرند.
شما چه غولهایی داشتهاید و از آنها چه آموختهاید؟