محمد برات زاده
محمد برات زاده
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

[درخت بید]

وای از آن روز که دل بلرزد.


خانه عقل ویران میشود.


آرامشت زیر آوار جان میدهد و تنها چیزی که میماند بی قراری است که زیر چهارچوب دل پناه گرفته بود.

دل من بیدی بود که طوفان هم تکانش نمیداد؛


با یک نسیم زیر و روشد.


لبخندش را میگویم,آنقدر لطیف است که دلم نیامد به چیزی جز نسیم تشبیهش کنم.


اوکه میوزد چنان درخت بید من میلرزد که گویی شاخ و برگش هو هو کنان رقص عاشقی میکنند.


کاش برگهایم آنقدر پهن بود که اورا درمیان خود به دام می انداختم.


البته دام که نه,در اغوشش میکشیدم و راه گریزی برایش باقی نمیگذاشتم.


اما او که یک جا بند نمیشود,رویای طوفان شدن در سر دارد.


مدام میوزد و قربانی میگیرد و میرود.


از کجا معلوم شاید در پی درخت دیگریست,درختی که میوه میدهد,یا حداقل سایه دارد.


خداکند اینگونه نباشد که اگر باشد به خدای جنگل ها قسم خود را به دم تیغ تبر میسپارم.


شاید مرا تبدیل به کاغذ کنند,یا در,یاپنجره.


اما امیدوارم قلم شوم تا از او بنویسم...




نویسنده:محمد برات زاده

خدایا تورا سپاس که قلم را افریدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید