ازونا نبودم که از قبل سن تکلیف و حتی بلافاصله بعدش نمازامو کامل بخونم. (حالا ماجرای نمازخون شدنمم جالبه یبار شاید گفتم) و اطلاعات دینیمم در حد مدرسه و تلویزیون و حالا محرم یه هیئتی میرفتیم و اینا بود. اطلاعاتی که بصورت پیشفرض واسم درست بودن. دوم دبیرستان بودم که سریال طفلان مسلم پخش میشد. وسط دیدنش سر اینکه درموردشون چیزی نمیدونم، بهم برخورد و رفتم سراغ کتابخانه و کتابی در مورد زندگانی امام حسین و گشتم و اطلاعاتی از طفلان مسلم رو توش خوندم. کتابه واسم جالب اومد و مشغول خوندنش شدم.
دوران کودکی و نوجوانی چه از معلما چه از تلویزیون و... داستانیو چند بار شنیده بودم. اینکه امام حسین و حضرت عباس بچه بودن و بازی میکردن تو کوچه و امام علیم اونجا بودن. امام حسین میگه من تشنمه. تا امام علی به قنبر بگن برو آب بیار، حضرت عباس بدو بدو میره آب میاره و ... این داستانو دوست داشتم و کلی حس داشت واسم. ولی تو اولین صفحات این کتاب فهمیدم اختلاف سنی امام و حضرت عباس، بیست و چند ساله! ذهنم رفت رو داستان دوست داشتنیم. اینا که نمیتونن هم بازی باشن!!! بعد این همه مدت کل حسم ترکید. ورق زدم. چندتا تناقض دیگه بین کتاب و دانسته هام پیدا کردم. تنم میلرزید!! در لحظه به همه چی شک کردم!! به همه چی!! تو مرحله شک یا انقدر جراتشو نداشتم یا یچیزی مانعم میشد که نمازمو ترک نکردم. از فرداش تو کتابخونه مدرسه هرچی مقتل بود برداشتم خوندم و کم کم تاریخ اسلام جای خودشو تو مطالعاتم باز کرد. حتی رفتم تورات و انجیل و منابعی از اهل سنت و... رو طی چندین سال خوندم. سعی کردم پله پله خودمو بسازم. این کلی بحث، صحبت، سفرها و... هم کلی کمک کردن. به لطف خدا از دیدگاه صفر و صدی بشدت دور شدم و عقاید، افکار، تجارب و داشته هایی ساختم که هنوز میدونم کلیییی راه هست که باید رفت و مطالب که باید یاد گرفت و هیچوقت تمومی نداره. و یاد گرفتم مدام دانسته هامو در معرض پرسش و نقد بذارم که نکنه یوقت درجا بزنم. و یا پسرفت کنم!
بزرگترین پسرفت، پیشرفت نکردنه. دور و برم پر از آدماییه که تو همون مرحله شک موندن و گیر کردن. و نخواستن یا نشده که برطرفش کنن. و اون شک مثل خوره همه اعتقاداتشون رو میخوره. تو شک موندن بدترین کاره...