ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا فرهادی
محمدرضا فرهادی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سرنوشت پر زور تر از من است.

تو اخبار بی‌بی‌سی داشتم می‌خوندم که جسد یک پیرمرد رو بعد از گذشت نه سال تو خونه‌ش پیدا کردند! شنیدن این خبر می‌تونه برای خیلی‌ها دردناک باشه. این‌که انقدر از اجتماع به دور باشی که مرده و زنده‌ت فرقی نداشته باشه. حتی بیمه هم تا چندسال بعد از مرگت بی‌خبر، هرماه حقوقت رو واریز کنه. تنهایی که حالت قدیس‌واری به خودش می‌گیره. ارج و قربی داره. اما درون خودِ همین گوشه‌گیری و تنهایی هم نوعی شنیده شدن وجود داره. یک نوع داد زدن، که آهای جهان این منم. منم که همه‌ی شمارو رها کردم و به سکوتی سرخورده فرو رفتم. که خیلی وقت‌ها بعد از مرگ، این رسالت به اوج خودش می‌رسه. آدم‌های زیادی از تنهایی گفتند و نوشتند و ساختند. اما در پایان یادِ این جمله از اسکات فیتزجرالد افتادم که می‌گه: تنهاترین لحظه در زندگی یک نفر وقتی است که از هم پاشیدن دنیایش را می بیند و تمام کاری که می‌تواند بکند این‌است که مات و مبهوت خیره شود. و تمام.

دنیایی که برای خودم ساخته‌ام تشکیل شده از ادبیات و کتاب‌ها و صداها و تصویر‌هاست. مثل همیشه شاید در تعریف خودم بتوان گفت کتابفروش، پادکستر و علاقه‌مند به نوشتن و تئاتر و موسیقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید