دیروز به همراه یکی از دوستانم به تماشای یک فیلم اجتماعی ایرانی رفتم؛ نام اثر اهمیتی ندارد، زیرا تمرکز این نوشته روی یک فیلم خاص نیست، بلکه دربارهی الگوی تکرارشوندهای است که در بخش قابل توجهی از سینمای ایران دیده میشود. تماشای این فیلم، در کنار مشاهدات پیشینم، دوباره این پرسش را برای من زنده کرد که چرا روایتهای سینمایی ما تا این اندازه بر بازنمایی تلخی، اضطراب، شکست و فقدان تکیه میکنند؟ آنهم اغلب با سطحی از اغراق، همزمانیِ غیرواقعگرایانهی بحرانها و حذف هرگونه کنشمندی مؤثر.
صرفنظر از ضعفهای فرمی یا رواییِ برخی آثار سینمای ایران، مسئلهی اصلی این است که بخش مهمی از تولیدات سینمایی، چه در جریانهای نزدیک به نهادهای رسمی و حکومتی و چه در میان آثار مدعی استقلال، روشنفکری یا نقد اجتماعی، بر نوعی نگاه منفعل، تقدیرگرایانه و عمدتاً تیره نسبت به جهان اجتماعی شکل گرفتهاند. پرسش اینجاست که این رویکرد تا چه حد آگاهانه است و چرا چنین منطق غالبی بهوجود آمده است؟ پیامد این الگو برای «حال جمعی» چیست و چگونه بر ادراک عمومی از جامعه اثر میگذارد؟
در این زمینه، میتوان با یک مقایسهی ساده با سینمای دیگر کشورها نشان داد که حتی در جوامعی که با مشکلات اقتصادی و اجتماعی عمیقی دست و پنجه نرم میکنند، تنوع ژانری و روایی بیشتری مشاهده میشود؛ یعنی در کنار آثار انتقادی و تلخ، روایتهایی وجود دارد که مسئلهمندی را با کنشگری یا روایت امید ترکیب میکنند. در سینمای ایران اما، بهویژه در طی یک دههی اخیر، بهنظر میرسد نوعی یکدستیِ ناخواسته شکل گرفته است: بحرانها پشت سر هم انباشته میشوند، کنش شخصیتها کاهش مییابد یا به نوعی خشم و پرخاشگری بیمارگونه تقلیل پیدا میکند و مسئلهی اجتماعی تقریباً همیشه در قالب یک چرخهی شکست بازنمایی میشود. چنین رویکردی، فارغ از نیت فیلمساز، میتواند تجربهی عاطفیِ مخاطب را بهگونهای هدایت کند که درنهایت احساس ناکافی بودن، بیقدرتی، انفعال و اضطراب جمعی را افزایش دهد.
از سوی دیگر، الگوی مصرف مخاطب نیز نشانههای قابل توجهی ارائه میدهد. بهعنوان نمونه، استقبال گسترده از آثار کمدی و طنز، حتی نمونههای کممایه، را نمیتوان صرفاً به «ذائقهی سطحی» جامعه تقلیل داد، بلکه این تغییر الگو میتواند نشاندهندهی نیاز جمعی به سبکتر شدن، فاصله گرفتن از اضطراب مزمن و یافتن اشکال متفاوتی از مواجهه با دشواریهای روزمره باشد. این نشانه، حداقل برای بخشی از جامعهی هنری، باید بهمنزلهی یک پیام باشد: مخاطب خواهان روایتهایی متنوعتر، امیدوارانهتر و واقعبینانهتر است؛ روایتهایی که علاوه بر بیان مسئله، امکان مواجههی فعال با آن را نیز نشان دهند.
در مجموع، مسئله تنها «تلخی» نیست؛ مسئله فقدان تنوع روایی و غلبهی یک لنز تیره بر بازنمایی جامعه است. نقد اجتماعی زمانی اثرگذار است که نه فقط بحران را برجسته کند، بلکه امکان فهم، کنش و امید را نیز حفظ کند. بهنظر میرسد سینمای ایران امروز، در این بخش دوم، دچار نوعی غفلت و عدم توازن شده است.

شده است.