شاید خیلی از استعداد های ناب رو دور و ورمون دیده باشیم که به خاطر وضع جامعه و دلایل دیگه نمیتونن خودشون رو شکوفا کنن. از طرفی نیرو های بی استعداد و بی حال هم توی شرکت ها (مخصوصا شرکت های دولتی) زیاد شدن و این خیلی از کارفرما ها را آزار میده. ازونجایی که ما اونقدر قدرت نداریم که بتونیم چیزی رو توی جامعه و آموزش پرورش و حکومت عوض کنیم و همچنین جوونم و دوست ندارم سرم رو توی کیسه کنن D: در موردشون هیچ حرفی نمیزنم و مستقیم میرم سراغ چیزی که خیلی ها ازش غافل اند در حالی که خیلی از استعداد های مارو کشته، گرچه میشه بهبودش داد. خانواده ها! من قبل از این که وارد بحث اصلی " برسی تاثیر منفی خانواده ها بر رضایت شغلی فرزندان" بشم ترجیح میدم یه چند بندی رو مقدمه بنویسم.
وقتی که زندگی نامه ی افراد موفق رو نگاه میکنیم، اکثرا پدر و مادر خوبی داشتن. منظور از پدر و مادر "خوب" پولدار بودن، داشتن تحصیلات عالیه، دلسوز بودن یا سخت گیر بودن یا نبودن نیست. منظور از خوب بودن اینه که به نیاز های فرزندشون احترام گذاشتن و بهشون آزادی عمل دادن. از طرفی جایی که باید محکم برخورد میکردن، اینکارو کردن. توی خانواده های موفق سیستم "ایکس- سالاری" جایی نداره.
اما وقتی یه سر به نوجوون های (تینیجر) کشور خودمون نگاه میکنیم قضیه کاملا متفاوته. اکثرا از خانواده هاشون مینالن و میگن : "به من آزادی نمیدن"، "فکر میکنن من بچه ام" و ... . وقتی هم که با خانواده های اونا صحبت میکنیم همه ی کار هایی که میکنن رو با این جمله توجیه میکنن: "آخه ما بچمونو دوست داریم، صلاحش رو میخایم و نمیخایم از راه به در بشه. جامعه خرابه و ... " و این شکاف بین تفکرات آزادی خواه و البته کم تجربه نوجوون ها و خانواده هاشون از همون سن و سال کم شروع میشه و این شکاف کم کم تبدیل به گسل و دره میشه بدون این که پلی بین این تفکرات زده بشه. و من دلیل تمام این اتفاقات تلخ رو هزینه ی گذر از زندگی سنتی و پا گذاشتن به زندگی مدرن میدونم.
هر انسانی نیاز داره که توی یه سن و سال خاص به استقلال برسه. توی کشور های اروپایی و آمریکای شمالی معمولا بعد از دبیرستان نوجوون ها کار پیدا میکنن و مستقل میشن یا این که وارد دانشگاه میشن و از خانوادشون دور میشن. اما توی کشور ما این قضیه متفاوته و ممکنه این جوون های ما تا قبل از ازدواج ( و حتی بعد از ازدواج با توجه به آمار وحشتناک طلاق و مشکلات خانوادگی که اینا ریشه در عدم بلوغ فکری داره)هرگز به مرحله ی استقلال و در نتیجه بلوغ فکری نرسن که این موضوع بسیار بسیار جدی و خطرناکه.
قبل از این که برم سر اصل مطلب برای این که برداشت غلط از این مقاله نشه، قصد دارم که کلمه به کلمه ی موضوع این مقاله رو براتون معنی کنم.
ویکی پدیا میگه:
به واکنشهای شناختی، عاطفی و سنجشی افراد، نسبت به شغلشان اطلاق میگردد. عوامل مهم در رضایت شغلی شامل دو گروه عوامل میباشند که توسط زنجیرهای از پژوهشهای مختلف مشخص شدهاند. یک گروه شامل عوامل سازمانی و گروه دیگر شامل عوامل شخصیتی میباشد. از عوامل سازمانی میتوان به سیستم پاداش، کیفیت شخصی پایگاه و ارشدیت، عزت نفس بالا، خوش بین بودن، رضایت از زندگی و عوامل ژنتیکی اشاره کرد. عواملی که بر رضایتمندی شغلی تأثیر میگذارند را میتوان به عوامل درونی و عوامل بیرونی تقسیم نمود. عوامل بیرونی به نوبه خود شرایط کاری و مناسبات بین شخصی در کار تقسیم میشود.
از نتایج دیگر رضایتمندی شغلی میتوان رضایتمندی کلی از زندگی، سازگاری عاطفی و غیبت از کار را نام برد. از آنجایی که رضایتمندی شغلی میتواند منبع فشار باشد و فشار موجب بیماریهای متعدد جسمی میشود، این پیوند منطقی مینماید. رضایت شغلی نشان دهنده حدّی است که افراد از شغل خود راضی هستند و آن را دوست میدارند. برخی افراد از کار خود لذت میبرند و آن را به عنوان محور اصلی زندگی خود تلقی مینمایند و برخی از کار خود متنفرند و فقط به خاطر این که مجبورند، آن را انجام میدهند. مفهوم رضایت شغلی بیانگر احساسات و نگرشهای مثبتی است که شخص نسبت به شغلش دارد. وقتی گفته میشود که کسی از رضایت شغلی سطح بالایی برخوردار است؛ یعنی بهطور کلی، شغلش را دوست میدارد، برای آن ارزش زیادی قائل است و به گونهای مثبت به آن مینگرد و در مجموع، از احساس خوب و مطلوبی نسبت به آن برخوردار میباشد.
درنتیجه با رضایت شغلی ما این شانس روداریم که زندگی رضایت بخشی رو برای خودمون بسازیم.
در مورد نیاز به آزادی دکتر گلاسر تو کتاب تئوری انتخاب میگه:
آزادی نیازی است که انتخاب را برای انسان میسر میکند. مثل انتقال یا مهاجرت از جایی به جای دیگر برای ابراز آزادانه خویشتن، یا احساس خودمختاری درونی و باطنی. حتی در شرایطی که عوامل بازدارنده و سخت محیطی اعمال میشود، انسانها میتوانند همچنان آزادی درونی خود را حفظ کنند، به این معنا که آنها میتوانند انتخاب کنند که چگونه به شرایطی که در حال تجربه آن هستند پاسخ بدهند. عدم توانایی کنترل تکانهها و نیز برخی از محرکهای بیرونی (مثل داروها) میتوانند نیاز به آزادی را محدود کنند. آنچه ما به عنوان آزادی میخواهیم این است که از روی اختیار زندگیمان را بکنیم و خودمان را بهطور آزادانه ابراز کنیم، و از کنترل و فشارهای غیرضروری و بیرونی رها باشیم.
اسقلال مالی رو ماهان تیموری اینطور تعبیر میکنه:
استقلال مالی توانایی ایجاد حس آزادی بدون نگرانی در مورد پول است.
و استقلال فردی اینطور تعبیر میشه:
داشتن کنترل کامل بر تصمیمات زندگی خود
در نتیجه کسی که نتونه آزادانه برای شغل و زندگی خودش تصمیم بگیره و انجامش بده و یا این که یه عنصر دیگه ای (جامعه، خانواده، سیستم آموزشی، مشاورین مدرسه و ...) نظر خودش رو به طرف دیکته کنه استقلال نداره.
و متاسفانه توی جامعه ی ما به راحتی از سمت خانواده و جامعه و سیستم آموزشی و ... مورد دیکته ی تصمیمات قرار میگیریم طبق این موضوع : "ما میدونیم که چی برات خوبه"
یا به قول دکتر گلاسر: “ We know what’s best for you” که خطرناک ترین نوع دیکتاتوری هست.
نکته: دلیل نوشتن این مقاله ی بی احترامی به خانواده ها نیست و شامل همه ی خانواده ها نمیشه و صرفا یه تلنگر و اعتراض به یه سری خانواده ها هست که دارن نخبه سوزی میکنن. امیدوارم که انتقاد پذیر باشیم.
حقیقتا توضیح دادن سبک زندگی خانواده های ایرانی خیلی پیچیده هست. چرا؟ چون که اولا قومیت ها، مذاهب مختلف، شرایط آب و هوایی و اقلیمی، شرایط نابرابر مالی و خیلی متغیر های دیگه باعث شده که با طیف عظیمی از خانواده ها روبرو باشیم. اگه یه درصد کوچیکی از خانواده ها رو نادید بگیریم، درصد زیادی از خانواده های امروزی که فرزند بالای 18 سال دارند تحت تاثیر تفکرات "خانواده های سنتی-مذهبی" دهه ی 40 تا 60 شمسی اند. در نتیجه سعی دارم یه سری از ویژگی های این نوع خانواده هارو لیست کنم. همچنین شاید همه ی این توضیحات شامل حال همه ی خانواده های سنتی-مذهبی نشه ولی سعی میکنم در چند آیتم، شِمای کلی این جور خانواده هارو توضیح بدم.
- در خانواده های سنتی-مذهبی از نظر خانواده ها همسر گزینی باید از طریق خانواده ها انجام شود.
و اما برگردیم به بحث خودمون. " آسیب شناسی رضایت شغلی و استقلال در خانواده های سنتی-مذهبی"
الهام میگه :
من سی سالمه، آی تی خوندم و با وجود این که موقعیت های شغلی خوبی بهم پیشنهاد شده هم داخل شهرم هم تهران پدرم نه اجازه میده که برم تهران برا کار و تحصیلات ارشد نه حتی میزاره تنها برم مصاحبه کاری تو شهر خودم! میگه: معنی نمیده یه دختر با مرد غریبه بخواد بره بشینه حرف بزنه، فکر میکنن دخترمون بی خانواده است. مثل خر در گل مانده شدم بخدا. بخاطر همین کاراشون من با هیچکس ارتباط ندارم.
حالا هم مادرم که اصلا نمیدونه من حرفه ام چیه داره برام دنبال کار میگرده! انگار نه انگار که من قراره کار کنم و باید کار متناسب با علایق و استعداد های خودم باشه.
بابام میگه شوهر کن بعد هرجا دوست داری برو!
سی سالمه و به خاطر این موضوعات نتونستم رشته ای که بهش علاقه دارم و توش استعداد دارم رو به صورت حرفه ای پیش ببرم.
نازنین میگه:
مورد بوده یکی از دوستانم که توی معماری استعداد داشت توی یه دانشگاه خوب خارج از تهران در رشته ی معماری قبول شد. در کنار اون هم توی رشته ی حسابداری تو یه دانشگاه درجه دو و سه تهران قبول شد. هم خودش هم خانواده راضی به درس خواندن توی اون دانشگاه خارج از تهران بودن، تا وقتی که پدرش گفت : اگه دخترم رو بفرستم شهر غریب مردم چی میگن.
در آخر هم بخاطر همین دهن بینی خانواده اش داره توی یه رشته بی ربط با بی میلی تمام درس میخونه و در کنار این که سلامت روحی خوبی نداره، آینده ی حرفه ای و تحصیلی اش هم به خطر افتاده.
رضا میگه:
من ۲۴ سالمه. عاشق کامپیوتر و دنیای دیجیتالم. همیشه دوس داشتم برنامه نویس بشم. پایتون و لینوکس کار میکنم و الانم دارم دات نت یاد میگیرم. من توی سخت ترین شرایط و محروم ترین منطقه ی این کشور زندگی کردم. با وجود خیلی از محدودیتایی که داشتم، همیشه دنبال یادگیری چیزای جدید و تجربه های مختلف بودم. و خانوادم...
همیشه سعیشون بر این بوده و هست که به هر طریقی، جلومو بگیرن. هیچوقت واقعا از خودم اختیار نداشتم، چون معتقدن من هنوز بعد از این همه سال، خوب و بد رو تشخیص نمیدم، دارم به خودم ضرر میزنم، صلاحم و فقط خودشون میدونن و...
از هیچ تلاشی هم دریغ نکردن. از جمله اینکه همیشه جَو رو توی خونه واسم متشنج کردن، همیشه وادارم کردن که دنبال کار توی بازار (حالا هرچقدر اون کار کم درآمد و ساده و پرزحمت باشه) بگردم که فقط امروزم رو بگذرونم. سعادت رو توی این میدیدن. حتی وقتی که رشته ی مورد علاقم توی یه شهر دور توی یه دانشگاه دولتی قبول شدم، انقد گفتن و گفتن و گفتن که باید همینجا بمونم و یه رشته ی آینده دار مث حسابداری رو بخونم (از نظر اونا، اونایی که نرم افزار میخونن، نهایتا کافی نت میزنن!) که بالاخره راضی شدم و رفتم حسابداری اونم توی یه دانشگاه غیر انتفاعی با اینکه وضعیت مالی خوبی نداشتم. نتیجش شد کلی درس افتاده و دو ترم مشروطی!
الان تقریباً تموم همکلاسیای من فارغ التحصیل شدن، و من بعد از ۸ ترم، هنوز ۲ ترم دیگه (در صورت نیفتادن هیج درسی) باید بخونم تا فارغ التحصیل بشم. الانم به زور با نهایت بی علاقگی دارم واحدامو پاس میکنم و به فکر شهریه دادن هستم و بین شغل های پاره وقت و موقت، مرتب دارم جابجا میشم.
و بعد از همه ی این ماجراها، باید برم ۲ سال دیگه عمر خودمو هدر بدم و پا بکوبم توی پادگان.
حالا بالاخره کی و چطور قراره مستقل بشم و راه خودمو برم؟ خدا داند!
صفر: همینطور که بالاتر اشاره کردم، جامعه داره از سبک "سنتی-مذهبی" به "مدرن" ترانزیت میشه و نسل امروزی توی دره ی عمیقی از فاصله ی این دو تفکر گیر افتادن. و نکته ی بد اینه که درحالی که نسل جدید نسل قبل رو قبول کردن و حاضر به سازش هستند، نسل قبل این نسل رو به رسمیت نشناخته و با اجبار و دیکتاتوری "من صلاحت رو میدونم" سعی بر کنترل و عوض کردن رفتار این نسل دارن و با وجود این که میدونن کارشون بی تاثیره و شرایط رو بدتر میکنه به این کار ادامه میدن. سازش و اعتماد بین این دو نسل در جامعه ی ما خیلی کمرنگه. در کوچیک ترین واحد، این گپ(فاصله) محبت بین خانواده ها رو از بین برده و در نتیجه اش آینده ی حرفه ای و شخصی فرزندان رو به خطر انداخته. در واحد بزرگتر توی دستگاه حکومتی و دولتیمون دیده میشه که به این جوون های با استعدادی که سبک زندگی مدرن دارن اعتماد نمیشه و دولت دولتِ پیرمرداست! نتیجه اش هم که میبینید.( بیشتر توضیح نمیدم سرم توی کیسه نره D: ) .
یک: این که توی سیستم سنتی-مذهبی اختیارات فرزندان دختر خانواده نزدیک به صفره! در حدی که شغل، رشته ی دانشگاه، طرز پوشش و حدود ارتباط با دنیای بیرون همه و همه از سمت خانواده تعیین میشه. از طرفی فرزندان این خانواده ها بعضا به دلیل این رفتار های خانواده انتظاراتشون از زندگی پایین میاد و این باعث میشه هرگز پیشرفت نکنن. همچنین ازونجایی که خیلی از اجازه ها بهشون داده نمیشه، اعتماد به نفس بسیار پایینی دارن و معمولا دست به ریسک و تجربیات جدید نمیزنن (هرچند بزنن، قبل از این که درگیر با چالش های کارشون بشن و یاد بگیرن، جلوی سدی به نام خانواده باید صف آرایی کنن بعدشم باید برن سراغ سیاهچالی به نام جامعه). در ادامه ی این بحث باید بگم که ازونجایی پدر خانواده "تصمیم گیرنده" در خانواده ای بزرگ شده که مادرش خانه دار بوده، خانمش هم "خانه دار"ـه و این انتظار رو از دخترش داره که شوهر کنه و بره سر خونه زندگیش و معمولا برای زندگی حرفه ای ایشون هیچ برنامه ای ندارن.
دو: این که خانواده ها خودشون رو "صاحب" فرزند میدونن و برای اون ها تصمیم گیری میکنن. این غلطه! هر کسی نیاز به آزادی داره. اگر خانواده ها برای فرزندشون تصمیمی بگیرن که خلاف منطق و نیاز های فرزندشون میشه، برای همیشه فرزندشون رو از دست میدن. پس بهترین کار، آگاه سازی فرزندان در سنین پایین و رسوندنشون به بلوغ فکری هست تا خودشون تصمیمشون رو بگیرن و چه خوب چه بد، پای تصمیمشون باشن. "حرف شنوی" یه صفتیه که خانواده ها از فرزنشون انتظار دارن. خب من هیچ اعتراضی نسبت بهش ندارم و معتقدم باید هر کسی حرف های شخص با تجربه تر از خوش رو "بشنوه" و بعد فکر کنه. هرچند لازم نیست اونارو انجام بده! در نتیجه خانواده هایی که از فرزندشون "حرف شنوی" انتظار دارن باید بدونن که شاید فرزندشون تصمیم بگیره بعد ازین که حرف رو شنید انجامش نده! و اون ها هم حق ندارند نظر خودشون رو دیکته کنند، هرچند اگه به نظرشون درست باشه. همچنین خانواده ها انتظار "صالح بودن" رو دارن که من براش معنایی پیدا نکردم.
نتیجه ی این فشار کنترلی زیاد، نرسیدن فرزندان به بلوغ فکری و استقلال، تجربه نکردن چیز های جدید خصوصا در سنین پایین در نهایت منجر به انتخاب رشته ی غلط، شغل غلط، کشیده شدن به مسیر اشتباه و در نهایت نارضایتی شغلی و افسردگی میشه.
نازنین میگه:
تمام این اتقاقاتی که بین خانواده ها و فرزندان میفته باعث میشه در وحله ی اول رضایت از خانواده در نتیجه رضایت از خود حاصل نشه. همچنین دهن بینی و دخیل کردن نظرات و دیدگاه های بقیه روی تصمیمات شخصی زندگی فرد میتونه این وضع رو بدتر هم بکنه. کسی که با تصمیمات دیگران حرفه ی خودش انتخاب کرده، نمیتونه کارش رو درست انجام بده و دچار سرخوردگی و در نهایت مشکلات روحی میشه. در نهایت ما یه سری افرادی رو داریم که فکر کردن و تصمیم گیری رو بلد نیستن، یه سری تحصیلات دانشگاهی به درد نخور دارن که در آخر یه سری زامبی تحویل جامعه میده.
رضا میگه:
فاجعه از اونجایی شروع میشه که خانواده، فرزند رو اونقدر وابسته بار بیاره که به هیچ عنوان نتونه بدون دخالت اونا تصمیم گیری کنه. یا برعکس، خانواده اونقدر فشار بیاره که فرزند این تفکر براش به وجود بیاد که خانواده فقط یه عامل بازدارنده س و در نتیجه از هیچ حرفی که از سمت خانواده باشه، پیروی نکنه حتی اگه اون حرف درست باشه.
نتیجه ی مورد اول میشه یه آدم همیشه وابسته که خودش هیچوقت نمیتونه فکر کنه. و حتی در آینده وقتی که خانواده ای در کار نباشه (چون پدر و مادر تا آخر عمر باهاش نیستن) همیشه نیاز داره که یه نفر حرفاش و کاراش رو تایید کنه و حتی بجاش فکر کنه. نتیجه ی مورد دوم، یه آدم تنها، جامعه گریز و احتمالا حتی جامعه ستیز خواهد بود که هیچوقت به هیچکس نمیتونه اعتماد کنه.
ازونجایی که نباید هیچ انتظاری از دولت و آموزش پرورش و مسئولین داشت (چون که کار مفیدی نمیکنن) بهتره ما تغییر رو از خودمون شروع کنیم؛ بدونیم که اگه هر تغییر مثبتی رو توی یه واحد کوچیک (خانواده) بتونیم ایجاد کنیم، اونوقت میتونیم به انجام تغییرات توی سطح بزرگتر (جامعه) امیدوار باشیم. با دادن اطلاعات درست و راهنمایی به خانواده ها میتونیم از شر این مشکلات خلاص شیم. اگه هم خودمون صاحب خانواده ایم، باید یه سری نکات رو جدی بگیریم و نزاریم مشکلات موجود گریبان اعضای خانواده ی مارو بگیره.
نوشته ی : محسن سیفی
ویرایش: R.Cloner