ویرگول
ورودثبت نام
معین صبوحی
معین صبوحی
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

رنگارنگ اما خاکستری! (موفق ولی ناراضی)

چند وقت پیش به خاطر پروژه جدیدی که دارم استارت می زنم با یکی از بچه‌های اکوسیستم استارت آپی تماس گرفتم ببینم کی میاد اصفهان و می تونم ببینمش؟ چند روز پیش اصفهان بود؛ هماهنگ کردیم رفتیم کنار جاده زاینده رود :( و بعد هم کافه و چند ساعتی گپ زدیم.

بحث و حرفامون در مورد این بود که چه کاری هنوز تو ایران جواب می ده یا نمی ده ولی کم کم به خودم اومدم و دیدم داریم یکی یکی معضلات اجتماعی رو بررسی می کنیم!!! از اینجا شروع شد که شروع کرد به گفتن زندگی و بالا پایین‌هایی که تجربه کرده بود:

زمانی بود پدر مادر های ما همه از خونه می زدن بیرون یه "الهی به امید تو" می گفتن و تلاش می کردن و می رفتن و می اومدن و یه لقمه نون در میاوردن و می ذاشتن سر سفره‌اشون. چرخ گردون چرخید و چرخید و تغییرات عجیب غریبی اتفاق افتاد، اوضاع عوض شد دیگه دخل و خرج‌ها جور در نمی اومد! یادمه تو همین اوضاع اقتصادی تازه درگیر شده بودیم که یکی از اقوام از اون پی سی سفیدها خریده بود (عجب چیز عجیبی بود! یه چندتا قوطی که با سیم وصل شدند به هم و توش چیز نشون داده می شه!) برام جذاب بود و بدون اینکه حتی بدونم دکمه پاور چیه ما هم یکیش رو خریدیم!

یکم می زنم جلوتر تعریف هاشو:

الان دیگه چند سالی می گذشت و دیگه الان داشتم نرم افزار می خوندم تو فلان دانشگاه و همه بم می گفتن "مهندس" حتی همکلاسی های خودمم فقط من رو مهندس می دونستن! حدودا سال دوم لیسانس بودم که با یکی از استادا که صحبت می کردم چند بار واژه استارت آپ رو به کار برد و این کلمه عجیب که قبلا هم چند باری اینجا اونجا شنیده بودم رفت تو مغزم! یادمه اون روز عصرش دیر رسیدم خونه و خسته کوفته بودم و کلا یادم رفت برم سراغ سرچ و وب گردی و اینا در مورد استارت آپ! فرداش این کار رو کردم و این سرچ و وب گردی کردنم حدود دو سه روزی ادامه داشت. زبان انگلیسیم اونقدرا خوب نبود که بتونم مقاله انگلیسی ها رو خوب بفهمم ولی دست و پا شکسته یه چیزایی فهمیدم. نمی دونم چرا ولی جو گیر شدم و گفتم خب من استارت آپمو می خوام! ( دقیقا چیزی که الان هر کسی تازه میاد تو فضای این حوزه دنبالش می گرده ) اون زمان دانشم نسبت به استارت آپ و این چیزا خیلی خیلی کم بود چه برسه به اینکه بخوام دانشی در مورد مدیریت و زوانشناسی و فلان و بهمان داشته باشم! ولی من استارت آپ خودمو می خواستم. یه جورایی مثل این می موند که وارد یه مغازه شده باشم و گفته باشم استارت آپمو بدید من برم. مرسی اه!
حدودا یکی دو ماهی از این ماجرا می گذشت و با گشتن تویه سایت های خارجی به یه ایده رسیدم که یه سایتی بزنم که فلان کار رو انجام بده. این کار رو با دو تا دیگه از دوستام شروع کردیم و بعد از یک سال وقتی بش نگاه کردم دیدم هیچ موفقیت چشم گیری نداشت! کم کم راضی کردم دوستام رو که رهاش کنیم. هر چند مثل بچه ام بود برام و دوستش داشتم ولی خب جواب نداده بود و فقط داشت پولمو می خورد و اون زمان من می خواستم پول جمع کنم.

ازش پرسیدم خب شاید اگر بهبودش می دادین و اینا می تونست اوکی بشه؟ گفت:

بزار راستش رو بت بگم، اون موقع من سال دوم دانشگاهم بود و حدودا ۳ یا ۴ سالی بود با یه دختر خانمی آشنا و دوست بودیم و خب اون زمان اینجوری می دیدم زندگی رو که زندگی به دو بخش تقسیم می شه : زندگی شخصی و زندگی کاری
زندگی شخصی من محدود می شد به اون شخص و زندگی کاریم هم که بخش عمده اش سایتمون بود. معادله خیلی ساده ای بود من اگر تو زندگی کاریم بیشتر در می آوردم و کمتر خرج می کردم می تونستم تو زندگی شخصیم خوشحال تر باشم، پس ترجیح دادم حداقل برای مدتی هم که شده این استارت آپی که هنوز هم نمی دونستم چی هست رو رها کنم و برم یه جا سر کار تا پول بیاد دستم و دیگه پولم رو هم به جای خرج برای استارت آپ، جمع کنم بزارم بانک برای خودم و اون.
خب چند سالی همینجوری گذشت اوضاعم بدک نبود یه مبلغ خوبی پس انداز داشتم و تویه یه شرکت تمام وقت و یه سری جای دیگه هم پاره وقت کار می کردم. ولی یه سری اتفاق باعث شد که معادلاتم به هم بریزه! کوتاه می گم برات: فوت یکی از نزدیکانم+ترک شدن توسط اون خانم+گرونیی عجیب+اقتصاد+بی سوادی مدیریتی من
به خودم اومدم دیدم افسرده نشستم گوشه اتاقم و وقتمو با یه سری خورده کاری الکی پر کردم که اگر واقع بینانه نگاه کنیم هیچکدوم ارزش کار و وقت نداشتند و فقط کمک می کردند که ذهنم اجازه فکر کردن نداشته باشه ولی خب کار دیگه ای هم نمی تونستم بکنم یه سری شکست روحی و عاطفی بد همزمان شده بودند با اوضاع بد مالیم و فشار زیادی روم بود و زندگی برام خیلی تلخ شده بود.

بازم می زنم جلو تر:

بعد از یکسالی که همونطور افسرده و داغون گذروندم دیگه همه چیز برام خاکستری بود و ارزشی نداشت که بخوام براش ناراحت یا خوشحال باشم؛ درست یادم نیست که چی شد و چرا ولی دوباره فکر استارت آپ اومده بود تو ذهنم و الان دیگه بهتر می شناختم این حوزه رو. تصمیم گرفتم این بار زندگی کاریم همون زندگی شخصیم باشه. زدیم و شد و گرفت.
شاید الان وضع مالی بدی نداشته باشم و اوضاعم خوب باشه ولی تو خلوت خودم که نگاه می کنم زندگیم رو راضی نیستم نه از خودم نه جامعه و نه...
می تونست قشنگ تر باشه...
می تونست رنگی باشه...
می تونست خاکستری نباشه...

حرفاش رو گذاشتم کنار خورده خورده ای که از زندگی بقیه افراد موفق نزدیکم می دونستم و نتیجه دنیایی پر از افراد رنگارنگ ولی خاکستری بود.

استارت آپخاکستریرنگارنگ اما خاکستریموفق ولی ناراضی
گرافیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید