مجتبی نیکنام
مجتبی نیکنام
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

جستارهایی از کتاب "جای خالی سلوچ" به همراه متن‌های زیبایی از کتاب

جای خالی سلوچ
جای خالی سلوچ

آیا مردی که خانه و زندگی خود را به امان خدا گذاشته و رفته، دوباره برمی‌گردد؟ آیا زن خانه می‌تواند در نبود همسرش از پَس تمام مشکلات زندگی برآید؟ آیا یک زن به تنهایی می‌تواند فرزندان خود را سر و سامان دهد؟ بچه‌ها نان می‌خواهند، الکی نیست شکم گرسنه نخوابیدن و فکر و خیال نکردن. بخش زیبایی از کتاب:

"بی‌کار، سفره نیست و بی‌سفره، عشق. بی‌عشق، سخن نیست و سخن که نبود، فریاد و دعوا نیست. خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لب‌ها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشم‌ها می‌خشکد."

زمستان سرد را چه کند؟ زمستانی که سرمای آن مانند سوزنی تا مغز استخوان فرو می‌رود. فکر بچه‌ها را چه کند؟ جواب نبودن و نیامدن پدرشان را چه جوری بدهد؟ جواب بچه‌ها پیشکش، جواب مردم روستا را چه بدهد؟ جواب و نگاه گرگ‌صفتان زمینج. دست‌درازی مردهای گرگ‌نما را چه کار کند؟ فقط جالی سلوچ خالی نیست. جای پدر خالیست. جای مردانگی و غیرت خالیست.

بی‌عشق، سخن نیست (متنی از کتاب)
بی‌عشق، سخن نیست (متنی از کتاب)

زمینج، روستای نادانی و زشتی

و اما روستای خیالی زمینج که پر است از درس‌های زندگی. جایی که مردمانش با تمام سختی‌ها و مشقت‌های فراوان روزگار در حال کشمکش هستند. در زمینج داستان زنی روستایی را می‌بینیم که با تمام مشکلات زندگی خود دست و پنجه نرم می‌کند.

این روستا (زمینج) زشتی‌ها و بدی‌های بسیاری دارد که به جرأت می‌توان گفت خوبی‌های آن در کنار بدی‌هایش هیچ است. این کتاب برای من طوری بود که اگر یک نکته مثبت در آن پیدا می‌کردم، بلافاصله با پلیدی‌های باورنکردنی آن یک نکته خوب هم، نه اینکه از بین برود، بلکه یادم می‌رفت که چی بود.

دلم یک پیاله چای ذغالی و خرما می‌خواهد

موقعیت مکانی روستا به احتمال زیاد یکی از روستاهای استان خراسان است. چرا که نویسنده چندین مرتبه از شهر شاهرود در کتاب اسم می‌برد. روستایی کویری که در تابستان، آفتابی داغ و سوزان و در زمستانش سرما و برف زیادی به خود می‌بیند.

از موارد قابل توجه در کتاب، دل‌خوش بودن مردم و نمایش لذت آنها در خوردن چای است. طوری که نویسنده، پیاله چای و مَویز و خرما را در حالی که در کنار تنور نشسته‌اند و نوش جان می‌کنند، با طراوت خاصی توصیف می‌کند. چه کسی هست که دلش نخواهد!

تازه درمی‌یابی که چه از دست داده‌ای

آقای دولت‌آبادی داستانی از خانواده‌ای را روایت می‌کند که پدر خانه بدون دلیل خاصی خانه را ترک کرده و همه مشکلات بر دوش زن خانه یعنی مِرگان افتاده است. زنی که در نبود شوهرش بسیار عصبانی شده و از خدا مرگ او را می‌خواهد. اما در ادامه می‌بینیم که چقدر دلتنگ سلوچ شده است؛ بخشی از کتاب:

"تا چشم‌هایت با تو هستند، به نظر عادی می‌آیند؛ اما همین که این چشم‌ها ناگهان کور شوند، به میله‌ای داغ یا به سرپنجه‌هایی سرد، تو دیگر تنور خانه‌ای را هم که عمری در آن آتش افروخته‌ای، نمی‌بینی. تازه درمی‌یابی که چه از دست داده‌ای؛ که چه عزیزی از تو گم شده است: سلوچ!"

تا نزدیک هم هستیم و زنده، قدر یکدیگر را بدانیم...

مِرگان نمادی از استقامت و پایداری

آیا واقعا مِرگان قهرمان کتاب است؟ به نظر من، هم می‌تواند قهرمان باشد و هم نباشد. از اینکه می‌تواند قهرمان کامل نباشد این است که در برخی از قسمت‌های کتاب، به عقیده من شاید به دلیل مشکلات زندگی تصمیماتی می‌گیرد که به عقیده من درست نیست.

به عنوان مثال دختر جوان خود را که هنوز آداب و رسوم زندگی را به طور کامل نمی‌داند (طبق احساسات مِرگان) چرا باید مجبوراً به خانه بخت بفرستد. وقتی نه خود دختر و نه مادر دل‌شان به این تصمیم راضی نیست. پس این چه خانه بختی است که بدبختی از سر و رویش می‌بارد و مِرگان خودش را گول می‌زند.

در اتفاقی دیگر و بدتر از این می‌خوانیم که سلوچ چند تکه مِس را به امانت از "سالار عبدالله" یکی از اهالی روستا، گرفته است؛ "سالار عبدالله" برای گرفتن مِس‌ها به خانه سلوچ می‌آید و در نبود سلوچ، آنها را از مِرگان می‌خواهد. بی‌اطلاعی مِرگان طوری در کتاب توصیف می‌شود که خودم شخصاً باورم شده بود که مِرگان جای مِس‌ها را نمی‌داند. ولی آخر معلوم می‌شود که چقدر اشتباه می‌کردم و این هنر نویسنده را نشان می‌دهد.

مغرور نباشیم و مشورت کنیم، حتی اگر بیشتر از بقیه بدانیم

شاید موارد بالا از تکنیک‌‌های نویسنده است که می‌خواهد نشان دهد انسان‌ها هر چقدر هم که پخته و آب‌دیده باشند، بدون مشورت تصمیماتی در زندگی می‌گیرند که بعدها هم خودشان باورشان نمی‌شود. به نظر من یکی از پیام‌های کتاب، کامل نبودن انسان‌هاست. اینکه همه در زندگی خود اشتباهاتی کرده‌ایم و فقط باید به آنها اعتراف کنیم. اگر هم اعتراف نمی‌کنیم، حداقل در مقابل آن جبهه نگیریم و وانمود نکنیم که اتفاقی نیفتاده.

در کنار مِرگان هم اگر سلوچ بود به احتمال زیاد هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. به نظر شما واقعا چه کسی مقصر است؟ تقصیر سلوچ است که رفته؟ یا مِرگان که شوهرش گم و گور شده باید هر تصمیمی بگیرد؟

وقتی نفس‌های مرگ از نزدیک شنیده می‌شود

لحظه نزدیک شدن مرگ چه حالتی به ما دست می‌دهد؟ آیا همه خاطرات خوب زندگی در یک لحظه، جلوی چشم‌مان می‌آیند؟ اگر مرگ را حالتی مادی درنظر بگیریم طوری که آن را ببینیم، آیا سرجای خودمان میخ‌کوب می‌شویم؟ آیا از شدت ترس، موهایمان سفید می‌شود؟ زبان‌مان لال می‌شود؟

یکی از فرزندان مِرگان با چشمانش مرگ را دید و این بخشی از کتاب است:

"این که باید تسلیم بود، که باید تسلیم شد، که ناچاری و باید خود را به مرگ بدهی نیز چیزی است که در همه لحظه‌ها به ذهن نمی‌آید. همیشه نمی‌آید! و غالباً وقتی چنین چیزی بر ذهن و چنین سخنی بر زبان می‌گذرد که خبری از خطر مرگ نیست. لبه‌گاه مرگ امان نمی‌دهد که به تسلیم بیندیشی. فرصتی در اختیار نداری. نه به تسلیم و نه به دفاع. در این دم تو، توده‌ای از ذرات هستی که پیوسته و پُر شتاب تمام می‌شوی.
شاید بتوان گفت: مثل آتش. مثل خود آتش. سرپا آتشی. به شتاب می‌سوزی تا تمام شوی. گرچه به ظاهر خشکیده، مُرده باشی. گرچه پشت به دیواره پوده چاه، هزار سال پیر شده باشی. که ترس، میخت کرده باشد. که تکان نتوانی بخوری و حتی صدای نفس‌های خود را نتوانی بشنوی."

و این‌گونه است که عباس پسر مِرگان به اندازه شاید 30 سال پیر می‌شود و نویسنده غصه مادر را به زیبایی هر چه تمام به تصویر می‌کشد؛ متن فوق‌العاده دیگری از کتاب:

"چیزی رنج‌آور که نمی‌توان عزیزش داشت. که ندیده نمی‌توانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو نه می‌توانی زخم را قلبت وا بکنی، و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلب هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند."
زخم تکه‌ای از قلب توست (بخشی از کتاب جای خالی سلوچ)
زخم تکه‌ای از قلب توست (بخشی از کتاب جای خالی سلوچ)

و در آخر

اگر از بخش‌های کتاب که در مطلب گذاشتم لذت بردید، توصیه می‌کنم حتما یک‌بار هم که شده کتاب "جای خالی سلوچ" را بخوانید. ضرر نمی‌کنید. نظر شما عزیزان برای من بسیار مهم است و باعث خوشحالی من خواهد شد که دیدگاه شما نسبت به کتاب و این مطلب را بدانم. و در آخر، این مطلب زیبا تقدیم به شما عزیزان که تا آخر مطلب همراه من بودید:

"روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید. هوا ملایم می‌شود. دست و دل مردم باز می‌شود. کار، دست می‌دهد. دست تنگی نمی‌ماند. می‌رود. پایمان به دشت و صحرا باز می‌شود. بیابان خدا پر آب و علف می‌شود."
روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند (بخشی از کتاب جای خالی سلوچ)
روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند (بخشی از کتاب جای خالی سلوچ)
جای خالی سلوچچالش کتابخوانی طاقچه
همیشه دیجیتال مارکتینگ رو یاد می‌گیرم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید