امشب شب امتحان منم باید مثل مرتضی بشینم تاریخ بخونم ولی اون احساس سرکشی احمقانه ام گفت الان وقت اینکه بزنیم از خوابگاه بیرون و منم گفتم چشمحوالی ساعت ۵ زدم بیرونمی خواستم برم پارک ملت تا از شلوغی شهر و سر و صدا خلاص بشم که تو راه نجاری که چند وقت یه بار یه سر اونجا می زدم چشم و گرفت چون اون خرسه که اوستا محمد روش کار می کرد دیگه اونجا نبود اینم عکس منو آقا خرسه که توی بدترین حالت ممکن عکس برداری شدهاین هم یه عکس دیگه البته روز آخر خیلی به خورده کاری هاش توجه شده و روغن جلا هم بهش زده بود اوستااما آقا خرسه اونجا نبودپرسید اوستا خرس ما کجاست ؟ گفت روسیه بعد کاشف به عمل اومد که این نجاری با این که ساده است ولی اوستا چون کارش خیلی خوبه مشتری خاص کم ندارهیکم نجاری موندم که می خواستم برم اما دلم نیومد بوی چوب و حال وهواش ترک کنم از اون ور هم آقای حسینی که رفیق فاب اوستا بود هم اونجا بود و داشتن درباره شکار حرف می زدن و منم که عاشق روایت و داستان و ماجرا اونجا گوش به قصه های پرفراز نشیب شون شدم و کنار آتیش نشستم ص
حوالی ساعت ۵ زدم بیرون
می خواستم برم پارک ملت تا از شلوغی شهر و سر و صدا خلاص بشم که تو راه نجاری که چند وقت یه بار یه سر اونجا می زدم چشم و گرفت چون اون خرسه که اوستا محمد روش کار می کرد دیگه اونجا نبود
البته روز آخر خیلی به خورده کاری هاش توجه شده و روغن جلا هم بهش زده بود اوستا
اما آقا خرسه اونجا نبود
پرسید اوستا خرس ما کجاست ؟ گفت روسیه بعد کاشف به عمل اومد که این نجاری با این که ساده است ولی اوستا چون کارش خیلی خوبه مشتری خاص کم نداره
یکم نجاری موندم که می خواستم برم اما دلم نیومد بوی چوب و حال وهواش ترک کنم از اون ور هم آقای حسینی که رفیق فاب اوستا بود هم اونجا بود و داشتن درباره شکار حرف می زدن و منم که عاشق روایت و داستان و ماجرا اونجا گوش به قصه های پرفراز نشیب شون شدم و کنار آتیش نشستم
و فکر کنم قرار پست بعدیم روایت یکی از شکار هاشون باشه با کمی تغیر از من
یکم گذشت اوستا چایی که قبل اینکه من بیام اونجا دم کرده بود آورد و توی اون سرما واقعا چسبید
بعد چایی یه مشتری اومد که خواهر زنش یه چیز به نام پته دوزی می کرد که اون هم سوغات کرمان و از اوستا خواست تا قاب و پته به هم با میگه بادی چفت کنه
من یکم تعجب کردم که بهشهر کجا کرمان کجا ولی چی بگن دیگه
یه لحظه به خودم گفتم این طرح روی لباس زنانه یا یه چیز مثل مانتو یا همچین چیزی چقدر قشنگ میشه
ولی این به اون نگفتم و فقط شماره اشو گرفتم تا هر وقت با خالم که خیاط هست دیدم باهاش حرف بزنم ببینم میشه این ایده که با همچین چیزی لباس دوخت اجرا کرد یا نه ؟
بعد اینکه کار اوستا تمام شد منم از نجاری اومد بیرون و تاریک شده بود و به همین دلیل در پارک بسته بودن
و منم دست از پا دراز تر با نارحتی به طرف خوابگاه روانه شدم
اینم بگم دلیل اینکه اسم این پست هست همشهری بعد آشنایی با اوستا فهمیدم که اوستا هم چالوسی هست و ۱۳ ۱۴ سال پیش وقتی که چالوس سیل میاد از شهر خودش دل میکنه و به بهشهر که اشرف البلاد هست میاد