لحظه ای که فهمیدم دست ها شبیه هم نیستند، دنیا برای چند ثانیه از هم پاچید. بازار شلوغ بود. صداها در هم میپیچیدند. تازه موفق شده بودم بستهی خوراکی را باز کنم ،آمدم دوباره دست مامان را بگیرم، چهره ای غریبه...(صحنهی پر تکرارِ خاطرات کودکیم) هربار اما همانقدر ترسناک بود ، شاید بیشتر حتی...
طوفان خاکستری تمام رنگ هارا میشست. آدمها توده هایی میشدند از خطخطی های سیاه که با چشمهایی از حدقه درآمده به منی که سرگردان و حیران، با موج ب هر طرف کشیده میشدم ، خیره نگاه میکردند. سنگینی نگاهشان عذاب را بیشتر میکرد. بُهت زده به سمتی میدویدم.
همه چیز از هم گسست.

به دنبال ردپایی آشنا ، سر از کوچهی قدیمی خانهی دایی جان درآوردم.
آخر های شب بعد از پایان مهمانی، کتِ مخملِ قرمز را که سر آستینش تا خورده بود و آستر گلدارش پیدا بود با چنان عجله ای تن کردم و به سوی کوچه دویدم ک مبادا من را جا بگذارند. آنجا ک در ماشین را بستند و رفتند فهمیدم بازهم اشتباه گرفتم. باز هم همان صحنه.
هیچ احدی در کوچه نبود، اما نگاه های خیره همچنان عذاب آور بود. حتی سنگی که جلوی خانه نشانه گذاشته بودم هم انگار وجود نداشت.
سالها گذشته اما بازهم گاهی این صحنه ها کم و بیش برایم تکرار میشود. باز هم کتِ مخملِ قرمزم را آشفته به تن میکنم و سویی میدوم. بازهم چهره ای نا آشنا میفهماند ک دنبال دستانی دویدم ک شباهتی به آنچه بتواند از گمگشتگی نجاتم دهد، ندارد.
حالا اما خودکفا شده ام. تمامی نقش هارا به تنهایی اجرا میکنم. کودک ترسیده خودم هستم، غریبه خودم هستم ، تاریکی خودم هستم و چشم های از حدقه بیرون زده هم خودم هستم.
آنکه کودک را به مسیری نامعلوم هدایت میکند هم خودم هستم. مهمانیِ پرشور را نشانش میدهم و بعد به کوچه ی تاریک میکشانمش. بازارِ رنگارنگ را نشانش میدهم و به دل طوفان میکشانمش. آفتاب روی برگ ها را نشانش میدهم و در جنگل مه گرفته رهایش میکنم.
هربار تمامی این مسیر را از نو طی میکنم. با دستان خودم و چشم هایی که خیره شده اند ، در خودم به دنبال چیزی که دیگر نمیشناسم.