ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ سال پیش

آخرین زمستان قرن


2

به خروجی کارگاه رسید. حراست مثل همیشه شروع کرد به گشتن او. باید مطمئن می شدند او دزدی نکرده است. ساعت از یک گذشته بود. این یعنی یک ساعت وقت دارد به حال خودش باشد و این زمان توقف کار روزانه، بهترین اتفاق کاری زندگی محسوب میشد.

_اگر کلی زمان داشتی چیکار می کردی؟

_ همیشه روزهای اول بی کاری خوب پیش می ره. اما چند روز بعد، ترس از این آزادی مطلق، اوضاع رو تغییر می ده. به نظرم هیچ چیز ترسناک تر از در اختیار داشتن زمان نیست که ندونی چطور اونو مصرف کنی.

- بیا اینجا.

کی داشت صدا می کرد؟ درست دید، مدیر پروژه بود. چرا صدایش می کرد؟ حتما کار داشت.

... بعید می دانم این بالا دستی ها برای احوال پرسی صدایت کنند...

- سلام جناب مهندس.

- اینارو ببر بالا و بزار دفترم.

... شماها که دم از رعایت قوانین موجود کارگاهی می زنید مگر نمی دانید ساعت یک تا دو ظهر، وقت استراحت کارگر است و نباید به او کار سپرد؟ جدای از این، مگر من کارگر تو هستم که کارهای شخصی ات را به من می دهی که انجام دهم؟...

- چشم مهندس چشم. نوکرتم هستم. چی بهتر از اینکه کار شخص شخیص شما رو انجام بدم.

دفتر مدیر پروژه طبقه ی سوم بود. راه پله ها طولانی و بالا رفتن سخت بود. جلوی آسانسور کارگاهی دقایقی منتظر ایستاد. کسی نیامد. صدا کرد:

- آهای بیا پایین.

آسانسور رسید طبقه ی همکف اما نگه نداشت.

- اوهوی منو ببر بالا.

اما آسانسور وقتی رسید طبقه ی منفی سه، دیگر بالا نیامد. ده دقیقه از وقت استراحت گذشته بود و او هنوز داشت داد و بیداد می کرد که آسانسور بالا بیاید.

- آسانسور یک تا دو کار نمی کنه، از پله ها برو.

با غرولند از پله ها بالا رفت. هر پاگرد که می رسید نفس نفس می زد. طبقه ی سوم که رسید عرق کرده بود با اینکه هوا سرد بود و داخل آن سالن نیمه کاره سوز بدی می وزید.

رفت داخل دفتر و پلاستیک را گذاشت روی میز. از روی کنجکاوی به محتویات داخل پلاستیک نگاه کرد. تعدادی کاپوچینو بود. بیسکوییت و کاکائو تلخ و ... .

...همه چیز این جماعت فرق دارد. خوردنشون، خوابیدنشون، زندگی کردنشون، چرا زندگی من طوری نیست که بتونم چیزی برای خودم و خانوادم بخرم؟...

وقتی رسید جلوی کانکس نگهبانی، ساعت شده بود یک و نیم ظهر و او هنوز ناهار هم نخورده بود.

- کجا می ری؟ بابا ما هم وقت استراحت داریم.

- هر بار می رم و میام منو می خوای بگردی؟

_برو زود برگرد.

معمولا به وقت ناهار، بی درد سر از جلوی نگهبانی رد می شد.

داخل سوپرمارکت شد. هوای داخل گرم و مطلوب بود. به فروشنده سلام کرد، هیچکس جواب نداد.

...این خاصیت عجیب لباس کارگری است که واکنش های صمیمانه ای در اجتماع دارد، انگار حق پدرشونو خوردم، ولی آخه اونی که حق پدرامونو خورده ما کارگرا نیستم...

- یه پاکت اسکار سفید.

صاحب مغازه قیمت را گفت.

- چی؟ ده درصد دیگه هم گرون شد؟

- خب نکش. خب نخر.

کارت را داد.

- رمزت چند بود؟

رمز را گفت.

- میگه رمزت اشتباهه. بدو سریع.

حواس پرتی لعنتی دوباره پیدایش شد.

- این رمز رو بزن این سری.

رسید خریدش را را داد. طوری که القا می کرد زودتر از مغازه خارج شود.

- یعنی عطرش خوب نیست؟ از لاس وگاس آوردن.

- برو خدا پدرتو بیامرزه. برو پیکارت حوصله ندارم. بوی گ... می ده می گه لاس و گاس... گرفتاری شدیم از دست این جماعت...

به اتاق کارگری رسید. یک چهار دیواری بلوکه شده که در طبقه ی چهارم برج بطور موقت احداث شده بود.

آرزو داشت آن بالا در سکوت و سکون و تنهایی غذا بخورد. اصلا کسی با او حرف نزند و ساعتی به حال خودش باشد. اما این اتفاقی نادر بود. سخت پیش می آمد که مثل رستوران ها افراد زیر یک سقف غذایشان را میل کنند و کاری به کار هم نداشته باشند.

- درو باز میگذارم.

صدای همکارانش درآمد:

- تو این سرما؟ حالت خوشه؟

یکی دیگر گفت:

- ساقیت کی بوده؟

- بعد ساعت کار بیا نشون بدم.

همه خندیدند.

نشست کنارشون و ظرف یکبار مصرف سفید رنگ ناهار را برداشت. همه خورده بودند و تنها او مانده بود. غذا سرد شده بود.

اما از ویژگی های خوبی که در میان این توده های هم مسیر هست می توان به پایین بودن آستانه ی خنده هایشان اشاره کرد و البته جملاتی که میان این سخت پوستان رد و بدل می شود. کوچکترین مزاح کلامی همه را عمیقا می خنداند. خنده هایی که فضای کارگری را شاد می کند. البته اگر در طول روز اتفاق خاصی نیفتاده باشد و یا خبر بدی نشنیده باشند. آن روز کارگر چهل ساله ی ما بعد از اینکه ناهار خودش را میل کرد به همکاران گفت فقط چند دقیقه پنجره ی اتاق کارگران را هم باز کنند که هوا رد و بدل شود.

- مردم حق دارن از سه متری ما ها فرار کنن.

...بله، حق داشتند. سخت است بوی چوب سوخته را تحمل کردن. این ویژگی بیل زدن در سرما بود، با سوزاندن مقداری چوب خشک خود را گرم کردن. از پله های برج بال و پایین دویدن. لا به لای گرد و خاک زمین را جارو زدن. شن و ماسه جا به جا کردن و کیسه های سیمان را حمل کردن. می توانید یک بار امتحان کنید. آن وقت خوب متوجه می شوید که بهترین حالتش بوی چوب سوخته است که کارگران ساختمانی در زمستان ها به همراه دارند. بوی جوراب، بوی زننده ی کفش کار، گرد و خاک همیشگی کارگاه های ساختمانی که معلق در هوا می رقصند، بوی تن هایی که حمام نرفته اند و...

روی زمین سخت و سردی که فقط با یک موکت پوشیده شده بود دراز کشید. سیگار را در آورد و یک نخ روشن کرد. ناگهان جهان زیبا شد. باد از پنجره داخل می وزید و با برون رفت از درب، هوا را عوض می کرد. از آسمان برف دانه دانه می بارید و روز روشن بود. پک های سیگار پشت هم دود می شدند.

کارگران دیگر هم هوس کردند. دو سه نفرشان سیگار نداشتند. او سیگارهایش را با دیگران به اشتراک گذاشت. اینبار سکوت عجیبی در اتاق کارگری نشست.

...این نخ های سیگار خاصیت جالبی داشتند، از زمانی که روشن می شدند تا وقت خاموشی، سکوت برقرار می کردند...

-هر وقت سیگار می کشی غرق در دنیای درونیت می شی.

-نه آقای مهندس، به مشکلاتم فقط فکر می کنم.

... هیچ وقت درک نمی کردم این فیلسوفان اخلاق چرا پیشنهاد می دادند درون خودتان را ببینید. می گفتند زندگی همین است. نه، زندگی این نبود، زندگی روزی بود که غصه ی نان فردایت را نخوری، سقفی داشته باشی که هیچ کس برای گرفتن اجاره های معوقه با فحش و ناسزا و تهدید صدایت نکند. زندگی روزی بود که بدون ترس از جلوی اسباب بازی فروشی رد شوی بدون اینکه نخواهی حواس فرزندت را پرت کنی که ویترین را نبیند. یا با رستوران های شهر خاطره داشته باشی و قبل از انتخاب غذا به قیمتی که جلوی نام غذا ها ثبت شده نگاه نکنی. زندگی روزی بود که هر چند وقت یک بار سفر کنی. این همه می گویند اصفهان زیباست، کاشان و همدان و شیراز زیباست و نام های دیگری که در این کشور تمامی ندارند، زندگی جایی است که عکس های یادگاری از این سفرها بگیری.

زندگی جاییست که تو را هیچ کس مجبور نکند ساعت هشت صبح سر کار باشی. یا جمعه ها لااقل بخوابی و مجبور نباشی برای بیل زدن یا تخلیه مصالح یا تخریب و از این دست کارها به سر کار بروی. درون ما چه خبر بود؟ چه چیزی آن داخل ارزش دیدن داشت؟ سینه ها پر بود از دردهایی که تنها روی هم تلنبار شده بودند. دردها که دیدن نداشت. و بدتر از آن اینکه درونت حقیقت تو را نشان میدهد...

سیگار دوم را شروع کرد به پک زدن.

... می گفت اگر درس می خواندم اوضاع بهتر می شد. چرا درس نخواندم؟ معلم جلوی همه به من سیلی زد. آبرو برایم نمانده بود. همیشه مسخرم می کردند. اگر به گوش پدرم می رسید چه می شد؟ از کلاس رفتم بیرون و از ریاضی بیزار تر شدم، بعد ها از درس خواندن. می گفتند درس خوان ها کجا رسیدند که تو بخواهی برسی. اما دروغ می گفتند. فریبت می دادند، خواسته یا ناخواسته...

سیگار سوم را روشن کرد که دوباره سر و کله ی فرشته ی بد طینت پیدا شد. معمولا هر چقدر خبرهایی که می داد بدتر بودند با آب و تاب بیشتری تعریفشان می کرد.

- این کثافت کاری هاتو نکن الا... آخه اینجا هر روز ناهار می خوریم حما... .

- ناس مگه چشه؟ چه فرقی با ته سیگار تو داره؟

در سقف راهروها، روی دیوارها، سقف اتاقها، و معمولا جاهایی که ارتفاع دارند همیشه اثر ناس های مکیده شده بودند.

- رییس گفته بیاین دفتر فیش های حقوقی رو امضا کنین.

- کی؟

- به ترتیب بیاین. همه با هم نیاین. هر کی بره سر کارش و یکی یکی بیاد دفتر.

دلهره گرفت. آیا اضافه کارهایش را درست حساب کردند؟ آیا جریمه هایش را اعمال کردند؟ آیا تاخیرات و غیبت ها را دو چندان ننوشتند؟

به خودش که آمد دید سیگار سوم هم تمام شده و هیچ کس در اتاق نیست. همه هجوم برده بودند برای اخذ فیش حقوقی. ساعت لعنتی شده بود دو ظهر و این یعنی وقت استراحت تمام شده بود. تلفن اش زنگ خورد. سرپرست اجرا بود.

- الو؟

- برای چی سر کارت نیستی؟

- مهندس هنوز که ساعت دو شده.

- ساعت دو باید کار رو شروع کرده باشی.

- چشم. الان میام. فیش ها اومده، برم قبلش بگیرم فیش حقوقمو؟

- نه، بعدا می ری. الان بیا سیمانا رو خالی کن دیر شده.

و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. او به این طور پایان ها عادت داشت. معمولا بدون سلام دستورات پشت گوشی داده می شد و بدون خداحافظی تماس تلفنی پایان می گرفت. خم شد و با سختی بند کفش هایش را بست. کمرش تیر می کشید. دوباره تلفن اش زنگ خورد. اینبار سرپرست کارگاه بود.

- الو؟

- کجایی؟ مگه بهت نگفتن بیا؟

- دارم میام قربان.

حالا دو راه وجود داشت. یا به حرف سرپرست کارگاه گوش کند و برود فیش حقوقی اش را بگیرد یا به حرف سرپرست اجرا گوش کند و نرود فیش حقوقی اش را بگیرد. لذا می دانست که سرپرست کارگاه بالاترین مقام کارگاه است پس دستور او ارجحیت دارد. رفت که فیش را بگیرد.

جلوی دفتر همه ی کارگران حضور داشتند. با هم پچ پچ می کردند و با عصبیت فیش هایشان را به یکدیگر نشان می دادند البته نه همه شان، تعدادی از آنها بی سرو صدا در حال امضای فیش و تحویل به سرکارگر بودند.

- زود امضا کن و برو بقیه ی بارو خالی کن.

کارگر فیش را گرفت و به جزئیاتش پرداخت.

- خبر رسیده دیر میای زود می ری. زود می ری ناهار، دیر بلند می شی. چیه جریان؟

- خدا پیغمبری هیچی نیست. اشتباه به عرضتون رسوندن.

- امروزو که خودم دیدم.

- آخه، قوربونتون برم الهی خودم. برف میومد موتور یخ زده بود که دیر شد.

- موتور خودت یا موتوری که دم در پارکه؟

- موتور ما که خیلی وقته روشن نمی شه. دومیش هم از امروز یخ زده.

تعدادی از مهندسان زیر لب خندیدند.

- ده بار بهت گفتم یه جا دیگه پارکش کن مزاحم رفت و آمدن ماشینا نشه.

- چاره ای نیست. می دزدنش. باید جلو چشم نگهبونا باشه. جای دیگه ای هم ندارین خب.

سرکارگر بی حوصله بود.

- زود امضاش کن برو.

... حالا می رسیم به محتوا. ده ساعت کسری کار می شود اینقدر. مساعده می شود اینقدر. تشویقی نوشته صفر ریال. اضافه کاری اینقدر. حقوق اینقدر. عیدی و مزایا و پاداش هم اینقدر...

- رییس؟ این چیه؟

- این سند اعمالته.

- قوربونت ده ساعت زدی واسه چی؟

- من نزدم. من فقط تاییدش کردم.

...یک جمله برای فرار از پاسخ دهی...

- آخه قوربونت ده ساعت یه کم زیادی به شرکت کمک نمی شه؟

- واسه همین زبون بازی هات بوده حتما. شوخی های بیجا. جواب دادن هات. دیر اومدنو و زود رفتنات.

- اینو چی می گی؟

- چی نوشته؟

- نوشته حقوق پایه اینقدر و بعد نوشته مساعده اینقدر. این حقوقو که به من نمی دیدن و اینکه مساعده من نگرفتم تاحالا.

- همینو ده بار توضیح دادم. ما یه عددی قراره حقوق بدیم. تو انتخاب کردی با این عدد کار کنی. خب؟

- خب.

- مبلغ رو بالاتر می زنند، تفاوت مبلغی که بین این دو تا هست رو به اسم مساعده میارن تو فیش حقوقیت. چراییش هم به تو ربطی نداره.

...بله، پاسخی بهتر از این وجود نداشت. همین که هست. در حقیقت این جمله ای بسیار معروف در این مملکت بود که از خیلی ها شنیده می شد. یادم هست یکبار رفتم بانک که حساب باز کنم. کارگاه می گفت فقط باید در بانکی که مد نظر ماست حساب داشته باشی. من کارت ملی خودم را گم کرده بودم. بانک هم قبول نمی کرد که حساب باز کند. حقوق هم پرداخت نمی شد تا قبل از اینکه من حساب باز کنم. مرخصی نداشتم. در اداره هم یک کاغذ موقت دادند که به ارزش همان کارت ملی هایی بود که زمانی به این کشور وارد می کردند. خلاصه به هر بدبختی که بود توانستم در بانک مربوطه حساب باز کنم و شماره ی کارت برای پرداخت حقوق به کارگاه تحویل بدم. اما این قسمت خوب ماجرا بود. باز گفتند باید برم به اداره ی بیمه تا شماره ی بیمه برایم در نظر بگیرن. بعد از انجام آزمایشاتی که انجام شد حقوق را ریختند اما پرداخت کاملی نبود، یک ماه پرداخت نشده بود. گفته بودند حقوق کارگر را یک ماه نگه می دارند.

اگر امضا نمی کرد، یعنی محتویات آنرا تایید نمی کرد پس حقوقی نداشت. پس امضا کرد، دوبار هم امضا کرد و اثر انگشت خود را پای نامه گذاشت. آمد بیرون و رفت برای ادامه ی ماجرا. در ذهن داشت هزینه ها را مرور می کرد. بارها به این کار مشغول بود. می خواست بفهمد چرا حقوقی که می گیرد ده روز بعد تمام می شود. اجاره ی خانه اینقدر، قبض ها اینقدر، قسط وام که با آن موتور خریده بود اینقدر، هزینه ی خورد و خوراک اینقدر، سیگار و بنزین اینقدر و ... . نه، این ماه هم نمی توانست برود دکتر تا او را معاینه کنند. کمر دردی که امانش را بریده بود. وقتی که می گرفت مگر ول می کرد؟ آه، داشت یادش می رفت، برای همسرش باید این ماه پول تهیه می کرد. قول داد بود دیگر این ماه برایش لباس گرم بخرد. آه یادش آمد به پسرش هم قول داده بود این ماه ماشین کنترلی بخرد.

-کجا بودی؟

-فیش حقوقی رو بگیرم؟

-مگه بهت نگفتم نرو؟ نگفتم بعدا بگیر؟

-سرپرست کارگاه بعد شما زنگ زد گفت بیا فیشتو بگیر.

-بهش گفتی من گفتم بعدا بگیر؟

-نه!

-دو ساعت دیگه کسری خوردی که بفهمی دیگه از دستورات من سرپیچی نکنی!

و با عصبانیت رفت.

داشت فکر می کرد برود و به سرپرست کارگاه بگوید موضوع را و این دو ساعت کسری را از فیش ماه بعد حذف کند که سر و کله ی سرپرست کارگاه پیدا شد. بیسیم را برداشته بود و داشت داد می زد:

- واسه یه کامیون بار، چهار نفر گذاشتین؟ تعطیل کن اونجا رو. بیارشون اینجا...

...حس کردم سرپرست می گوید بیارشون اینجا که کمکمون کنه، اینها گناه دارند چهار نفری این همه بار رو خالی کنند. اما منظور او این نبود...

- بیارشون اینجا زودتر بار خالی شه، راننده صداش دراومده... .

وقتی که دو مرتبه برگشت، پرسید:

- ساعت چنده؟

- ساعت پنج شده.

- تا یک ساعت دیگه که اینا خالی نمیشه.

- دقیقا.

- همه تون باید اضافه کار وایستین.

...مثلا امروز هوا سرد بود و باید زودتر تعطیل می کردند. همه جا خاموشی شده بود و کارگاه سوت و کور بود...

- تا تموم نشده جایی نمی رید. امروز باید تموم شه.

- فردا هم روز خداست رییس.

- ولی روز خالی کردن سیمان نیست.

رییس نمی توانست بایستد. سرمای هوا آزارش می داد. بعد از ادای دستورات لازم، از کارگاه خارج شد و رفت.

مدیر پروژهکار
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید