
قسمت صدم
خیابان ها شلوغ و صداها واضح تر شده بودند. فریادها و شعارها، اکنون روشن و بی پرده به گوش می رسیدند:
_ مرگ بر نخست وزیر.
راشا موتور را نگه داشت و شانه به شانه با موتورهای دیگر متوقف شد.
صدای فرمانده می آمد:
_ تا دستور ندادم، یورش نکنید.
فهام از موتور پیاده شد و کنار راشا ایستاد. لحظه ای هر دو فقط به صورت یکدیگر نگاه کردند. این اواخر، دیگر مکالمات آنها در سکوت هم ادامه پیدا می کرد.
صدای یکی از هم رزمی ها هنوز به گوش می رسید:
_ اون دخترو ببینید بچه ها، موهاشو.
یکی دیگر دنباله ی حرف او را گرفته بود:
_ ای بی همه چیز هرزه. پدرتو درمیاریم.
نظر یکی دیگر این بود:
_ هم زمان دست دو تا پسرو با هم گرفته، هرزه ی عوضی، سه تاییتونو می کشیم.
نظرات تمامی نداشتند:
_ شهر از بی بند و باری نکبت گرفته، درستش می کنیم. ما اینجائیم بچه ها، خدا با ماست.
_ قدیم ندیم ها زن خانواده رو می چرخوند، اینا گند زدن به خانواده ها. فرمانده چرا دستور حمله نمی ده؟
سپس داد زد:
_ بچه ها، ما همه شونو ادب می کنیم.
فهام آهسته نزدیک گوش راشا گفت:
_ یه حس ک...شعری گرفتم.
_ منم.
_ دادا اینا چی می خوان؟
_ از خودشون بپرس.
_ باشه، رفتم بپرسم.
ناگهان فهام از صف آرایی نیروها جدا شد و به سمت جلو رفت. راشا از این کار شوکه شد.
_ منظورم واقعی نبود. برگرد فرمانده گفته وایستیم.
_ الان برمی گردم.
از حرکت ناگهانی او، نه تنها همه ی جمعیت سیاه پوشان ساکت شده بودند، آنهایی که شعار می دادند، برای چند لحظه فقط به فهام چشم دوختند.
صدای فهام بلند بود:
_ چرا اینجا هستین؟
دختری پیش آمد که موهایش بلند بر روی شانه هایش ریخته بود. ماسک مشکی زده بود و در دست راستش یک پلاکارد بود. نزدیک فهام شد و پلاکارد را بالا برد:
_ ما از سوداگران وحشت نمی ترسیم.
فهام دوباره پرسید:
_ پرسیدم چرا اینجا هستین؟
_ چون قراره آینده رو تغییر بدیم. خودت چرا اینجایی؟
_ ما؟
فهام برگشت رو به عقب و به راشا نگاه کرد.
_ فقط برگرد عقب. خواهش می کنم.
فرمانده هم با اخم و عصبانیت به فهام دستور داد برگردد.
اما فهام عقب برنمی گشت. ناگهان دست دختر را قاپید و در آن چند ثانیه، همه چیز عوض شد. صدای جمعیت دوباره اوج گرفت:
_ بی شرف، بی شرف، بی شرف.
چند نفر دیگر نزدیک تر شدند و پشت دختر ایستادند:
_ ما همه با هم هستیم. ما همه با هم هستیم.
فهام دست دختر را بالا گرفت و جلوی صورتش نگه داشت. او در سکوتی عجیب دست او را کندوکاو می کرد.
_ چیکار میکنه؟
پلاکارد از دست دختر افتاد و شروع کرد به داد و بیداد کردن:
_ ولم کن برم روانی.
دختر ترسیده بود و بی قراری می کرد. فهام ساکت و خونسرد به کندوکار دست دختر ادامه می داد و می گفت:
_ پیشوا گفته بود به ابلیس دست بزنید می سوزید، ولی دست تو منو نسوزوند، یا تو ابلیس نیستی، یا پیشوا ک..شعر گفته بود.
_ گفتم ولم کن.
فهام خونسرد بود:
_ من تا حالا از این فاصله به چشم های هیچ دختری نگاه نکردم.
با دست دیگر، چانه ی دختر را گرفت و به طرف خودش کشید.
_ چشمات.
فرمانده گفت:
_ سرباز داره چه غلطی میکنه؟ بچه ها آماده بشین.
موتور ها یکی پس از دیگری روشن شدند، جمعیت پیاده، به تکاپو افتاد؛ یکی باتوم را محکم گرفت، یکی اسلحه را آماده کرد، یکی روی موتور جابجا شد تا کنترل بهتری داشته باشد. همه در حال آماده سازی برای حمله بودند.
_ واحدهای مسلح هم رسیدند فرمانده.
و راشا نگاه خود را به جمعیتی دوخته بود که آرام آرام دور فهام حلقه می زدند.
_ بگین آماده باشن. چند لحظه بعد به طرف دشمن حمله می کنیم.
سرانجام دختر دستانش را از دست فهام جدا کرد. فهام روی زمین افتاد و جمعیت هورا کشیدند.
دوباره فریادها منظم شدند:
_ مرگ بر دیکتاتور. مرگ بر دیکتاتور.
و به طرف نیروهای سیاه پوش شروع کردند به پرتاب سنگ و همزمان شعار می دادند:
_ بی شرف، بی شرف، بی شرف.
فهام کم کم داشت زیر دست و پا له می شد. ازدحام جمعیت حالا به جنبش و حرکت افتاده بودند.
فرمانده فریاد زد:
_ نگاه کنید بچه ها، اگر گیر اینها بیفتید به شما رحم نمی کنن، پس حق ندارید شکست بخورید، بروید و در راه خدا کافران را شکست دهید.
و اسلحه را بالا برد. سپس با شلیک هوایی، آسمان را درید. هجوم مردان سیاه پوش آغاز شد.
راشا هر طور شده بود خودش را به فهام رساند. خون از بینی او جاری شده بود. نقاب صورت او را پاره کرده بودند و تمام لوازم همراه او را گرفته بودند. فهام وقتیکه می دید راشا بر بالین او حاضر شده، گفت:
_ چشماشو دیدم راشا.
_ خب؟
_ تمام زندگی رو در چشمای اون دختر می دیدم.
هنوز صدای جمعیت معترض هماهنگ و منسجم بود:
_ نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم.
فهام گفت:
_ راشا، زندگی من اون چشما رو کم داره، اون دستا رو کم داره. کاش دستاشو نمی کشید راشا.
راشا گذشته های دور را به یاد آورد؛ جائی که رها پلاکارد را پایین برد و دستانش را به راشا سپرد و پرسید تو کدام طرف قرار گرفتی.
راشا بدون اینکه در این باره صحبت کند، به فهام کمک کرد از روی زمین بلند شود.
_ راشا، من تا حالا دست هیچ دختری رو نگرفته بودم.
راشا حرف نزد.
_ راشا تو زیادی ساکتی.
_ چی بگم فهام، چی بگم.
آنجا درگیری به اوج خودش رسیده بود. پسری روی زمین افتاده بود و گریه می کرد. دستش آسیب جدی دیده بود و خون از پیشانی اش خارج می شد. چند نفر از نیروهای سیاه پوش، هم زمان باتوم ها را بر سر و بدن او فرود می آوردند، بی توجه به اینکه ضربه ها کجا می نشیند.
_ راشا دستاش خیلی لطیف بود. چشماش پر از زندگی بود. با اینکه نمیشناختمش، کنارش حس کردم از درون کنده شدم و آزاد شدم.
دختری را روی زمین می کشیدند. صورتش پر از خون و خاک شده بود. او را به طرف ماشین های قفس دار می بردند.
و راشا هنوز حرفی برای گفتن نداشت.
یکی عربده زد و افتاد و هر دو هول کردند. او چشم های خود را محکم گرفته بود و نفس نفس می زد. از لای انگشتانش خون جاری شده بود.
_ الان کجاست راشا؟ اون دستا کجا رفتن؟
_ نمی دونم فهام نمی دونم.
ناگهان کسی از میان جمعیت فریاد زد:
_ ما دیگه ازتون نمی ترسیم.
و آمد جلوی آنها ایستاد. دختری هم سن و سال راشا بود. درست روبروی آنها فریاد میزد:
_ مرگ بر نخست وزیر و تمام سگ های وحشی او.
فهام و راشا بدون هیچ عکس العملی، به صورت یکدیگر نگاه کردند؛ اما بقیه نه، سه نفر از سیاه پوشها به او هجوم بردند و دختر را به زمین کوبیدند. فهام سعی کرد دختر را از زیر دست و پای آنها رها کند.
_ چته؟
_ برا چی بچه رو می زنی دی..ث؟
_ تو چرا جلومونو گرفتی؟ نکنه از اونایی؟
_ فرمانده گفت پراکنده شون کنیم نه که بزنیمشون.
_ فرمانده خودش داره با گوله می زنه اغتشاش گرا رو. تو داری نجاتشون می دی؟
دختر از روی زمین بلند شد و فرصت کرد از مهلکه دور شود.
دو نفر از راه رسیدند که لباس های معمولی داشتند. صورت هایشان برای راشا آشنا به نظر می رسید، انگار جایی آنها را ملاقات کرده بود، اما یادش نمی آمد کی و کجا آنها را دیده است. هر دو اسلحه به دست داشتند.
_ بچه ها، با هم دعوا نکنید. خدا دوست ندارد بین برادران اختلاف نظر بیفتد. امید او شما ایمانداران هستید. لطفا حالا که خدا به شما رو کرده و جایی قرار گرفتید که می توانید در راه خدا اقدامات موثر انجام بدید، قاطع باشید و دشمنان خود را شکست دهید.
و بلافاصله اسلحه را به طرف جمعیت گرفت و به طرف دو سه نفر شلیک کرد. یکی از آنها در دم جان باخت.
_ دیدید چقدر راحت بود؟ کافی است ایمانتان را بیشتر کنید. کافران براحتی شکست می خورند.
راشا شوکه شد و فهام حتی بیشتر.
_ باید اینطور برخورد کنید. قاطع باشید و شک به دل راه ندهید. خداوندگار با شماست. حالا برید و آن دو نفر را دستگیر کنید که زخمی کردم. امشب آن دو نفر را عروس عدالت خواهیم کرد.
و داد زد:
_ بزنید، بگیرید، ببرید.
وقتی گرد و غبار هوا نشست، درگیری در مرکز شهر به پایان رسیده بود، اما نه به طور کامل. با اینکه ماشین ها پر از دستگیر شده ها بودند و اجساد بی شماری بر روی زمین افتاده بودند، یک نفر وسط میدان ایستاده بود. یک دختر که هنوز فریاد میزد مرگ بر نخست وزیر و پلاکارد را پایین نمی آورد. روی آن نوشته شده بود:
_ من نمی ترسم.
و داد می زد:
_ مرگ بر نخست وزیر.
صدای فرمانده بلند شد:
_ بچه ها، تفنگارو پر کنید. این آخرشه.
از میان شاهدان، تعدادی شروع کردند به پر کردن اسلحه ها.
راشا بی اختیار، با قدم هایی آهسته و مردد، به سوی دختر رفت.
_ راشا؟ داری کجا می ری؟
اما راشا صدای او را نمیشنید.
فرمانده فریاد زد:
_ آماده بشید.
تفنگ ها به طرف دختر نشانه رفتند.
_ شلیک کنیم می خوره به این سرباز.
_ این کیه؟ چرا داره رژه میره؟ نکنه باز فهام زبون نفهمه؟
_ نه، فکر کنم اینبار رفیقشه.
سپس فریاد زد:
_ برو کنار سرباز، برو کنار.
راشا کنار نمی رفت. فهام دست بکار شد. تلو تلو خوران خودش را به راشا رساند. از پشت سر او را گرفت تا از مسیر شلیک او را کنار بکشد، اما راشا مقاومت می کرد.
صدای فرمانده برخواست:
_ گفتم برو کنار سرباز. برو کنار.
راشا فهام را رد کرد و کنار نرفت.
به دستور فرمانده، چند نفر به کمک فهام رفتند و راشا را از پشت سر گرفتند. او دست و پا می زد اما بی فایده بود. دیگر نمی توانست پیشروی کند. حالا راه برای شلیک باز شده بود.
_ اینو هم بزنید.
ناگهان، مردی بلند قامت ظاهر شد و بین دختر و نیروهای مسلح قرار گرفت. پشت او به طرف جمعیت سیاه پوش بود.
_ فرمانده، هیچ تیری به دختره نخورد.
_ دوباره پر کنید.
سربازان مشغول پر کردن خشابها شدند.
_ بزنید.
اما دوباره گلوله ها به تن مرد نشستند. او دختر را در آغوش گرفته بود و چیزی در گوش او داشت زمزمه میکرد.
_ نمیزاره به دختره بخوره، به طرفش حرکت کنید.
راشا داد می زد:
_ یادم اومد فهام، یادم اومد.
سرانجام دختر از آغوش مرد جدا شد و با همه ی توان شروع کرد به دویدن. وقتی سربازها به مرد رسیدند، آن دختر، کاملا دور شده بود.
فرمانده پرسید:
_ چرا اونو نجات دادی؟
مرد روی زانوهای خود افتاد. صورت او خسته، زیر چشمانش سیاه و استیصال از سر و رویش بیرون می ریخت. از گوشه ی لب هایش باریکه ای از خون جاری شده بود.
_ تو اونو فراری دادی، تو محکوم به مرگ هستی.
مرد با سختی دهان باز کرد:
_ امروز رو جدی نمی گیرید، ولی همه چیز داره از همینجا تغییر می کنه.
فرمانده خندید:
_ما شکست ناپذیر هستیم.
_ ولی هر شروعی پایانی داره.
_ ما جان خود را فدای نخست وزیر می کنیم که پایان نگیرد.
مرد با اینکه پر از زخم شده بود سعی می کرد حرف بزند:
_ به وقتش، همه ی شما را فدا خواهد کرد. سربازی که شلیک میکند، دیگر یک مهره ی سوخته است.
فرمانده اسلحه را بالا برد و جلوی صورت مرد نگه داشت:
_ آخرین حرف؟
_ جوانان را شریک جرم نکن، دستهایشان را به خون آلوده نکن.
_ ولی اونا در راه خدا می جنگن.
_ این کشتاره نه جنگ. روبروی شما هیچ سرباز مسلحی نیست.
تعدادی از سربازان گفتند:
_ ما از خدا محافظت می کنیم.
مرد نگاهی به همه انداخت و بلند پرسید:
_ شما ها محافظ خدا هستین یا خدا محافظ شما ها؟
فرمانده بلند داد زد:
_ ای کافر، خدا دستورش را داده.
گاتریا گفت:
_ خدای شما چه ضعیف و شکننده است فرمانده.
ناگهان چند نفر از سربازان جلو آمدند و با باتوم هایشان سر و گردن مرد را کوبیدند.
فرمانده داد زد:
_ بسه.
مرد چشم های خود را به سوی آسمان برگرداند. زیر لب داشت چیزی نا مفهوم زمزمه می کرد.
فرمانده تاکید کرد:
_ تو می میری.
_ تو هم قسر در نمیروی.
_ فعلا نوبت توست.
فرمانده شلیک کرد، اما اسلحه خالی بود. مرد با دشواری از زمین بلند شد.
_ درس خوبی بود فرمانده.
فرمانده داد زد:
_ یکی اونو بزنه.
تعدادی سرباز، اسلحه هایشان را به طرف او گرفتند، اما گلوله ای برای شلیک باقی نمانده بود. مرد آرام، تلو تلو خوران، از میان آنان گذشت.
_ داره کجا می ره؟
همه به دنبال مرد براه افتادند. خون او روی زمین می ریخت و در محل رفتن او رد سرخی باقی میگذاشت. یکی از سربازها گفت:
_ خون رو داره همه جا می ریزه.
_ خب چیکار کنیم؟
_ همه جا رو داره خونی می کنه. من قبلا تو دژ امتحان کردم، خون از زمین پاک نمیشه ها، گفته باشم. به نظرم همینجا بزنیدش.
مرد آهسته وارد خیابان اصلی شد. از نگاه مردم می شد فهمید همه او را می شناسند.
فرمانده پرسید:
_ چه کسی او را می شناسد؟
هیچکس پاسخ نداد. سرانجام جلوی یک کتاب فروشی ایستاد. فرمانده فهمید آنجا متعلق به آن مرد بوده است.
_ بنزین بیارید.
شیشه های کتاب فروشی را شکستند و داخل، بر روی کتاب ها بنزین پاشیدند.
فرمانده گفت:
_ این راهی بود که تو رو به یک کافر تبدیل کرد.
مرد گفت:
_ تو راه بدی انتخاب کردی فرمانده.
_ من دارم از کشورم دفاع می کنم. از دینم. از آینده و مملکتم. از مردمم.
و شعله را داخل کتاب فروشی پرتاب کرد.
مرد شروع کرد به گریستن. اشک و خون قاطی شده بود.
_ولی تو داری همه چیزو خراب می کنی. کافیه به نتایج نگاه کنی.
کتاب هایی که بر روی هم انباشت شده بودند آتش را برافراشتند. طولی نکشید که شعله ها قد کشیدند و با صدای بلندی هور کشیدند و گرما و نور دادند.
_ کتاب ها اینقدر زیبا و دلنشین بودند که آدم دوست نداشت آنجا را ترک کند.
فرمانده گفت:
_ اما وسیله ای برای فسق و فجور بودند. تو دشمن را فراری دادی.
مرد دستانش را از هم باز کرد و گفت:
_ در غربتِ مرگ، بیم تنهایی نیست. یاران عزیز، آن طرف بیشترند.
و بعد، دستانش به آرامی در عرض شانه ها افتاد. پلک های خود را بست و دیگر صدایی از او هیچکس نشنید.
راشا خودش را رسانده بود کنار مرد و آن لحظه، اجازه نداد روی زمین بیفتد. فهام نیز، بدون اینکه منتظر مانده باشد، جلو آمده بود و شانه ی دیگر مرد را گرفته بود.
فرمانده پرسید:
_ مُرد؟
_ بله، دیگر نفس نمی کشد.
_ مابقی اجساد رو هم از خیابون ها جمع کنید. بچه ها، ما پیروز شدیم.
همه از فرط خوشحالی فریاد کشیدند. همانطور که فرمانده گفته بود، نیروها رفتند تا خیابان های دیگر را پاکسازی کنند.
فهام پرسید:
_ می شناختیش؟
_ بله.
_ کی بود؟
_ گاتریا کیانی بود.
_ و دختری که رفت؟
_ همان کابوسی بود که به حقیقت پیوست.
و فهام سر تکان داد و گفت:
_ و اینجا شهر تو بود راشا، زادگاهت، جایی که بزرگ شدی.
و زد زیر گریه.
این داستان ادامه دارد...