ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت صد و چهارم

به هنگام شب، چوب های خشک نارنج و لیمو شیرین بر روی هم انباشت شدند و به شکل یک دورچین درآمدند. پرستار کبریت را روشن کرد و آن شعله‌ ی کوچک با حرکتی آرام به میان چوب‌ ها رسید. طولی نکشید که شعله ها قد کشیدند و با صدای بلندی هور کشیدند و گرما و نور دادند.
شبی آرام و دلپذیر بود و نسیم ملایمی از سمت نخلستان می‌ وزید. هوا پر از عطر خاک و رطوبت بود. آسمان بالای سرشان، مملو از ستاره های چشمک زن و پرتوهای کهکشانی شده بود. انگار آسمان بدون نور و روشنایی زندگی شهری، تازه خود باشکوه اش را نشان داده بود.

_ خیلی شگفت انگیزه.

_ خیلی.

درختان خرما با قامت های کشیده و تنه های پر نقش، اینقدر زیبا و دلنشین بودند که نه پرستار، نه بانوی پیر، هیچکدام دوست نداشتند لحظه ای آنجا را ترک کنند.

_ چای درست می کنم.

_ پیشنهاد خوبی بود.

وقتی چای دم کشید، پرستار یک چوب نیمه سوخته را از

دل حلقه ی آتش بیرون کشید.

_ چیکار می کنی پرستار؟ می سوزی.

_ مراقبم.

بخشی از آن تنه ی خشک شده، هنوز شعله ور بود. پرستار آن را نزدیک خودشان انداخت و آتش کمی بعد فروکش کرد.

_ حالا نگاه کن بانو.

بانو به دقت نگاه کرد. چوب از یک سو خاکستر شده بود و تا نابودی کامل چیزی باقی نمانده بود.

گفت:

_ این تیکه چوب که دیگه تو آتیش نیست، ولی داره خودش، خودشو به خاکستر تبدیل می کنه. این داستان زندگی خیلی از ماهاست. یه درد سوزنده به ما می رسه و بعدش تموم میشه، اما کاری که ما می کنیم اینه، خودمونو با نگهداری از اون درد به خاکستر تبدیل می کنیم.

بانو یاد خودش افتاد، یاد زندگی زیسته ای که برای پرستار تعریف کرده بود و هر خاطره‌ ی تلخ و شیرینش، مانند همان تکه چوب در ذهنش شعله‌ ور بود.

_ چطوری می تونم جلوی این اتفاقو بگیرم؟

پرستار بلند شد و چوب را از روی زمین برداشت و گفت:

_ کافیه این تیکه چوب به حال خودش نباشه.

سپس آنرا از سمتی که داشت می سوخت، به تخته سنگی زد و تکان داد. شراره‌ های ریز فرو می ریختند و شعله‌ ها به تدریج خاموش می شدند.

_ پس کاری که داریم می کنیم اینه.

_ درسته بانوی من. خودمونو تکون می‌ دیم و از شر شعله‌ های سوزنده‌ ی درونمون خلاص می‌شیم. مهم نیست چقدر سوختیم، باید از مابقی اون مراقبت کنیم.

بانو سر خود را آهسته تکان داد.

در حینی که داشتند چای دوم را می نوشیدند، ناگهان سگی با ترس و لرز از لا به لای دار و درختان آنجا خارج شد. بو کشید و دم تکان داد و در احتیاط کامل نزدیک آنها شد. شروع کرد به خوردن باقیمانده ی غذای آنها.

پرستار قربان صدقه ی سگ رفت و از بانوی پیر پرسید:

_ دائم در یک هراس بی پایانه. نه؟

_ تقریبا همیشه.

_ چرا؟

_ چون لازمه ی حیاتشونه.

_ می خوام امشب بهش احساس امنیت بدم.

انگار که سگ صدای پرستار را شنیده بود. احتیاط خود را به آرامی شروع کرد به محو کردن. بو می کشید و اطراف آنها دنبال جایی برای نشستن بود.

بانوی پیر، ناگهان سنگ برداشت و به طرف سگ پرتاب کرد. سگ با زوزه ای کشیده و کوتاه پرید و فرار کرد.

_ این چه کاری بود کردی؟ می خواست با ما دوست بشه.

بانوی پیر با خونسردی کامل توضیح داد:

_ این براش بهتره.

_ چطور؟

_ با اینکارت اونو نسبت به آدمها خوشبین می کردی، اما همه مثل ما مهربون نیستن. این سنگ بهش یاد می ده فاصله شو از آدم ها حفظ کنه و این براش بهتره.

پرستار سر تکان داد و سکوت سنگینی بین شان نشست. صدای ترکیدن قطعات چوب در آتشی که جلوی رویشان شعله ور بود در فضا بلند بود.

_ بریم سر وقت ادامه ی داستان؟

_ آره، باید خودمو تکون بدم.

۱۰۵

خنده ها، صدای موسیقی و پایکوبی به انتها رسیده بود. نمایش تمام شده بود و آخرین نفرات مردم هم در حال رفتن بودند. مریم با سایر کولی ها در حال تعویض لباس هایشان بودند. رها گوشه ای از آن چادر بزرگ و در کنار گرگ پیر نشسته بود و داشت به رقص سایه ها نگاه می کرد؛ چراغ‌ های نفتی با نور زرد و لرزانی که داشتند سایه های کولیان را بر روی دیواره‌ های چادر انداخته بودند.

رها احساس خجالت و تنهایی می کرد. فضای آنجا اصلا با روحیات رها سازگار نبود. با اینکه با مریم میانه ی خوبی داشت، اما با دور و اطرافیان مریم و جمع کولی ها معذب بود.

_ تو قشنگی دختر.

رها از گرگ پیر تشکر کرد. او زنی کهنسال اما قوی اندام بود و نگاه نامهربانی داشت. پوست او تیره و رده های پیری بر چهره اش عمیقا نشسته بود. موهای او به رنگ حنا بود. لباس های محلی می پوشید و گردنبند و زیور آلات دست ساز زیادی از سر و گردن خودش آویزان کرده بود. او رئیس کولی ها بود و نزدیک ترین دوست مریم تا آن زمان محسوب میشد. شبیه جادوگرانی بود که رها فقط آنها را در داستان ها و کتاب ها دیده بود.

_ پدر و مادرت کجا هستن؟

رها آه کشید.

_ از دستشون دادم.

گرگ پیر هیچگونه همدردی نشان نداد.

_ پس بچه یتیمی تو.

رها سر خود را به طرف دیگری از چادر برگرداند و خودش را مشغول تماشای اطراف کرد. انگار می‌ خواست از صحبت با او فاصله بگیرد.

_ اما نگران نباش. اونا چیزایی که بدردت می خورده رو بهت دادن.

و ناگهان دست زمخت خود را بر روی پاهای رها قرار داد. رها از حرکت او جا خورده بود و نمی دانست دارد چه اتفاقی می افتد. با اینکه او یک زن بود، اینکارش به رها احساس شرم و خجالت می داد.

_ تو خیلی لطیفی دختر. خوش بحالت که از نعمت قشنگی و جوونی برخورداری. البته اگه ازش بتونی به موقع استفاده بکنی و بارت رو ببندی.

و در ادامه، با دست سر و روی رها را شروع کرد به نوازش دادن. رها در مورد اتفاقی که در حال رخ دادن بود هنوز دو دل بود. از سر احترام یا احتیاط لبخند زد.

رها آمده بود که از گرگ پیر درخواست کمک کند. به او بگوید می تواند ساز دهنی بنوازد و مردم را سرگرم کند.

گرگ پیر گفت:

_ اخبار این روزا رو شنیدی؟

رها جا خورد.

_ کودوم؟

_ ابلاغ تازه ی نخست وزیر رو؟

این مکالمه برای او عجیب بود.

_ چرا باید بشنوم؟

_ چون پیامش بلند بوده. خیلی بلند.

گاه به گاه دستان او کمی از بدن دختر را فشار می داد و رها تازه داشت منظور او را می فهمید.

_ خب؟

_ دیشب می گفت بازی تموم نشده.

_ یعنی چی؟

_ یعنی اونا میان رها. اونا خونه به خونه میان دنبال شما ها. اونا دست بردار نیستن.

رها سرفه اش گرفت. نمی‌ دانست گرگ پیر از کجا این چیزها را می‌ داند.

_ به من چه ارتباطی داره؟

گرگ پیر صدای خود را پایین آورد:

_ رها، مگه من بچم؟

صدایش حالتی نرم اما تهدید آمیز داشت:

_ می دونی اونا اگه بگیرنت، چی میشه؟

رها دیگر مطمئن شد او از این حرف ها قصد هم دلی کردن نداشته است. به خودش می گفت واقعیتی که پشت این لحن القا شده، یک قصد و نیت شوم بود. فریب بود. باج خواهی و تهدید بود.

گرگ پیر دستش را برد به طرف گردن رها و اینبار با پشت انگشتانش شروع کرد به نوازش دادن. ادامه داد:

_ می دونی اگه این همه زیبایی و جوونی رو پیدا کنن، می برنت تو یه اتاقی که صداتو هیچکس نمیشنوه، و با چه سرنوشتی ازت استقبال می کنن؟

رها بلند شد و چند قدم از گرگ پیر فاصله گرفت. دلش آشوب شده بود. هنوز کسی متوجه گفت و گوی آنها نشده بود.

_ تو چی می خوای بگی؟

گرگ پیر لبخند زد و دندان طلایی رنگ او درخشید.

_ من که آدرس تو رو بهشون ندادم.

و ادامه داد:

_ چون تو می تونی این آینده رو پس بزنی. فقط کافیه به من اطمینان کنی. فقط یه کم مردارو تلکه می کنیم، همین، بهت قول می دم هم خوش بگذره هم بهت کلی پول برسه. تو مثل مریم احمق نباش. این روزا اوضاع نمایش خرابه.

_ خفه شو.

گرگ پیر خندید.

_ سعی می کنم.

صدای رها لرزیده بود. از چادر با عجله بیرون آمد و چشمش به مریم افتاد.

_ چیزی شده؟

_ هنوز نه.

_ سرخ شدی. چته؟

_ می خوام بخوابم‌. فقط همین.

مریم کلید خانه را داد. رها تاریخ آنروز را پرسید و مریم روز و ماه را گفت.

_ وای نه، هنوز خیلی تا سفر مونده. چیکار کنم؟

_ چی رو چیکار کنی قشنگم؟ پیش من هستی تا موعد سفر برسه دیگه.

_ اما گرگ پیر.

_ گرگ پیر چی؟ بهش گفتی ساز بزنی؟

_ بی خیال. سیگار داری مریم؟

این داستان ادامه دارد...



۲۴
۲
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید