قسمت شصت و سوم
آن روز وقتی به بانوی پیر نگاه کرد، نا امید و دلسرد شد. بانو دوباره به جنونِ بی اندازه ای مبتلا شده بود. مثل همان روزهای نخست موهایش سفید شده بود. پرخاشگری و بی تابی نشان می داد و می خواست در سکوت و تاریکی به خوابی بی پایان فرو برود. دوباره کمرش خم شده بود و چین و چروک های چهره ی او ظاهر شده بودند.
_ گریه می کنی پرستار؟
در حالی که داشت اشک های خود را پاک میکرد، گفت:
_ فکر می کردم شاهد بهبودیِ اوضاع و احوال او شدم، اما سخت در اشتباه بودم. در کمال ناباوری، دوباره به نقطه ی اول خود بازگشته.
دکتر گفت:
_ چرا فکر می کنی به نقطه ی اول خود بازگشته؟
_ ظاهرش گویای همه چیز است.
_ اما اینبار چیزی با روزهای اول فرق می کند.
پرستار پرسید:
_ چه چیز؟
_ اینکه امروز می داند چرا اندوهگین است. او امروز می داند دست کم برای چه موضوعی حسرت می خورد.
_ مگر فرقی هم می کند؟
_ در حالت اول شَفَقت خیلی بکارش نمی آمد. اما حالا چرا.
_ شفقت؟
_ بله، شفقت. وقتی که نمی دانست چه رنجش هایی دارد و از چه اتفاقاتی دلگیر بوده، شفقت ای هم در کار نبوده. شفقت نسبت به خودش، شفقت نسبت به دیگران.
_ اما چطور شفقت را پیدا کند؟
_ با کمک تو. به او یادآوری کن فقط یک انسان است. به او یادآوری کن در آن روزگاران، دست به انتخاب هایی زده که فکر می کرد درست بوده اند. به او یادآوری کن تجربه ی آن روزها، مَنِ امروز او را ساخته اند و هیچ کس از همان اول خردمند نیست.
_ اما او از مَنِ امروز خود پشیمان است و افسوس می خورد.
_ اگر یک درخت را انسان در نظر بگیریم، شکوفه هایش خردمندی ها و تجارب او هستند، اما زمانی درخت شکوفه می دهد که شاخ و برگ هایش را حرص کنیم. به او یادآوری کن او امروز در حال حَرص شاخ و برگهای خویش است و منکر خردمندی و تجارب خودش نباشد، بگو انسان با اشتباهات و رویدادها خردمند می شود و غیر از این امکان پذیر نیست.
_ اما خردمند شدن به چه درد می خورد؟
_ پرستار، زمانی می فهمی خردمندی به چه کار تو می آید که خردمند شده باشی، الان وقت این حرفها نیست، بگو شاخ و برگهایی خود را حرص کند.
_ متشکرم دکتر.
_ موفق باشی پرستار.
۶۴
_ این بار چندم است که اینجا مراجعه می کنید جناب؟
گاتریا گفت:
_ انصاف نیست مرد.
مسئول گفت:
_ تقصیر من که نیست، دستور از پایتخت رسیده، تمام پست خانه ها تا اطلاع ثانوی تعطیل هستند و هیچ نامه ای رد و بدل نمیشود.
گاتریا عصبی شد و داد زد:
_ اینکه نمی شود، بالاخره یکی در این خراب شده باید جوابگو باشد، با چه حقی پست خانه های کل مملکت رو تعطیل کردن؟ اینطوری که نمی تونیم از هم خبر بگیریم؟
یکی از مراجعه کننده ها طعنه زد:
_ دقیقا برای همین تعطیل شده که از هم خبر نگیریم. معلوم نیست تو کشور چه اتفاقاتی داره می افته که نمیخوان ما بفهمیم.
گاتریا بهم ریخت و بدون اینکه دوباره اعتراض کند از آنجا خارج شد.
مشکل او فقط این نبود. به دستور دولت، توزیع برگه های خبری در تمام کشور ممنوع اعلام شده بود. رادیو به طرزی باور نکردی فقط موسیقی پخش می کرد و خبرهای داخلی را پوشش نمی داد.
گاتریا چند بار پیگیری کرده بود، اما همه شان به اتفاق هم گفته بودند دستور جدید نخست وزیر است و در این مورد اصلا بی موالاتی نشان نمی دهد. اینکه دلیل آن موضوع چه بود، هیچ کس بطور کامل از آن آگاهی نداشت.
آن روز کتاب فروشی نرفت و ترجیح داد در خانه استراحت کند. خانه که رسید، از صدای بلند موسیقی، فهمید رها بیرون نرفته است.
از پله ها بالا رفت و درب اتاق را زد:
_ رها جان، چرا دانشسرا نرفتی؟
_ یعنی واقعا خبر نداری تمام دانشسراهای کشور تعطیله؟
گاتریا تعجب کرد:
_ چرا؟ چند وقته تعطیل شده؟
_ یعنی واقعا نمی دونی چرا؟
رها درب را باز کرد و طلبکارانه به دیوار تکیه داد.
_ واقعا نمی دونی تو کشور چه خبره؟ خودتو زدی به اون راه؟
گاتریا هیچ دوست نداشت به این دست صحبت ها ادامه دهد.
گفت:
_ برات سیب زمینی سرخ کرده خریدم و قارچ تنوری، بیا بخوریم تا سرد نشده.
_ اشتها ندارم.
و رفت نشست روی لبه ی تخت و با دلتنگی از پنجره به آسمان نگاه کرد.
گاتریا گفت:
_ میشه بیام تو؟
_ بیا.
گاتریا رفت داخل و کنار رها نشست.
_ می دونی چند وقته با دوستات بیرون نرفتی؟ تئاتر نرفتی، رستوران نرفتی؟ همش آهنگ های غمگین گوش میکنی و راستش، اتاقت خیلی بهم ریخته و سرد شده.
رها بدون اینکه از آسمان چشم بردارد، با عصبانیت گفت:
_ میشه شروع نکنی؟
گاتریا گفت:
_ می خوام ببرمت سیرک کولی ها، شنیدم کلی کارای خنده دار انجام می دن.
رها به تمسخر گفت:
_ آخه بابات خوب، ننت خوب، همین مونده بریم سیرک و دلقک بازی تماشا کنیم.
_ خودت بگو چیکار کنم دیگه بی حوصله نباشی؟ دلم می خواد تمام بی حوصلگی ها و خستگی هاتو بغل کنم و از تنت بیرون بیارم.
رها بلافاصله رفت سر اصل مطلب:
_ یه چیزی بپرسم گاتریا؟
_دو تا بپرس دختر شیرین من.
_ شین چه آدمی بود؟ اونو چطوری دیدی؟
این سوال، حجم زیادی از اضطراب و نگرانی را به دل گاتریا بخشید. او خودش را کنترل کرد و گفت:
_ تو چی دوست داری بشنوی؟
_ نظر واقعیتو.
رها می دانست گاتریا اهل تعارف نیست.
_ واقعیت اینه که تو کور شدی رها.
رها با تعجب به صورت گاتریا نگاه کرد.
_ کور؟
_ چون شین هیچ شباهتی به چیزی که تعریف کرده بودی نداشت. اینکه انسان محترم و شریفی است به کنار و حتی به باورهای او کاری ندارم. ولی ظاهرا سنش خیلی از تو بالاتره که این منو شوکه کرد. غیر طبیعی لاغر و استخوانیه. تیک عصبی داره و مشخصه دنیای درونی آرامی نداره. موهای بلندشو داده عقب نه از روی مدل کردن. فکر کنم اصلا آرایشگاه نمی دونه چیه. دندان های زردش تو ذوقم زد و سیاهی زیر چشمهاش اصلا شاعرانه نبود. رها، حتی اسم اون مرد شین نبود و این چیزیه که تو صداش می زنی. منظورم این نیست که چون ظاهرش درد کشیده هست پس مرد محترمی نیست و حق زندگی نداره. ولی دنیاش فرسنگ ها از دنیای فانتزی تو فاصله داره. رها دخترم، اگر می خوای واقعیتو بدونی، باید بگم شین دنیای بیرون با شین توی رویای تو زمین تا آسمون فرق می کنه.
رها سر خود را پایین گرفت و شروع کرد به اشک ریختن.
گاتریا بلند شد و قبل از اینکه از اتاق بیرون برود گفت:
_ واقعیتش اینه که پی بردم برات پدری نکردم. تقصیر من بوده که رفتی سمت اون. درست شنیدی، تو دنبال همسر نرفته بودی، تو گاتریای گم شده ی خودتو در اجتماع پیدا کرده بودی. از این به بعد بهت بیشتر توجه می کنم و برات زمان بیشتری صرف می کنم. حالا هم به جای لوس بازی، بیا پایین ناهار بخوریم و فیلم تماشا کنیم.
این داستان ادامه دارد...