ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۴ دقیقه·۴ روز پیش

داستانِ پرستار

قسمت صد و دوازدهم

با دشواری، پلکهای خود را از هم گشوده بود. چشم ها برای اینکه بسته بمانند، مقاومت می کردند. همه جا تیره و تار بود. به یاد نداشت چه بلایی بر سرش آمده است. پاهایش انگار خشک شده بودند. گردن درد شدیدی داشت و نمی توانست تکان دهد. با سختی و بریده بریده نفس می کشید. دست راست او سنگین شده بود و بی جان و سرد، در کنار بدنش افتاده بود. با دست دیگر، پشت پلکهای خود را مالید و مجدد سعی کرد واضح ببیند.

انتظار نداشت کسی آنجا حضور داشته باشد. چند نفر با لباس های سفید بالای سر او جمع شده بودند، انگار مرکز توجه همه شان شده بود. ناگهان صدای یکیشان در اتاق پیچید:

_ زندست، زندست.

و با شوق زیادی از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد، یک مرد میان سال و چهار شانه، داخل آمد. محکم قدم برمی داشت و با صلابت بود.

در کنار تخت رها ایستاد و دست خود را به قصد نوازش نزدیک کرد. ولی رها به خودش حالتی گرفت که نشان می داد هیچ وقت نباید لمسش کنند. دست نوازنش گر برگشت.

_ نباید بترسی از ما. من دکتر شما هستم. باید ببینم تب دارید یا نه.

و دوباره دست خود را به طرف پیشانی او برد. رها با وحشتی غیر ارادی از جا پرید و عقب عقب خزید. چشم هایش که حالا کمی بازتر شده بودند دیوانه وار در اتاق می چرخیدند.

_ من کجام؟

_ بیمارستان.

_ چرا؟

_ دستت رو تکون ندین خانوم تا جوش بخوره. ورجه وورجه نکنید اینقدر. بخیه ها باز میشن. بزارید دست بزنم به پیشونیتون.

رها به دست خود نگاه کرد. نه تنها دست، بخش زیادی از بدنش را باند پیچی کرده بودند. در میان این حیرت غوطه ور شد و اشک هایش در آمد. حسابی ترسیده بود. دکتر بعد از اینکه پیشانی او را لمس کرد، دست بی جان او را کمی تکان داد. درد همچون موجی ناگهانی بالا آمد و ناله های رها را درآورد.

_ هنوز درد داری؟

_ خیلی.

_ پس زنده ای.

رها گیج شده بود.

_ و کجام؟

_ یک جای امن.

صدای دکتر گرم بود و به آدم احساس امنیت می داد.

_ من کجا هستم دکتر؟

_ طبیب خانه ی مرکزی.

_ چرا؟

سکوتی سنگین در اتاق نشست و همه به هم نگاه کردند. دکتر از بالای تخت خم شد و آهسته نزدیک گوش رها شروع کرد به توضیح دادن:

_ من که می دونم چه اتفاقی واست افتاده. من که می دونم با خودت چیکار کردی. ولی نمی پرسم چرا پایین پریدی و اصلا نمیخوام قضاوتت کنم، ولی اینو بدون که  معجزه ی بزرگی رخ داده که تیکه نشدی و چند تا رهگذر پیدات کردن. یعنی برای مرتبه ی دوم، فرصت زندگی کردن بهت داده شده.

دکتر آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:

_ و اینو هم بدون، من خیلی خیلی زحمت کشیدم دوباره نفس بکشی. جراحی بسیار دشواری بود و همه ازت قطع امید کرده بودن. البته، اینو نگفتم که از بابتش ازم ممنون بشی، چون قادر مطلق و تعالی بخش زندگی، یکی دیگست نه من. فقط می گم، ساده از معجزه ای که برات رخ داده نگذری و زحمات منو لطفا هدر ندی. تنها به بهبودی فکر کن. تو بزودی به زندگی برمی گردی، بهت قول می دم دوباره بخندی و برقصی و موهاتو به نوازش باد بسپاری.

رها آهسته سوال کرد:

_ از این همه زحمت، از این همه تحمل درد، رنج و حسرت چه سودی می برند؟

دکتر به چهره ی رنگ پریده اش خیره شد:

_ چه چیز تو را تا این حد پریشان کرده؟

و نگاه رها به سقف اتاق دوخته شد.

_ چی تو رو لرزوند؟

رها گفت:

_ از اینکه دیدم قطار دوباره در جای اول ایستاده بود.

دکتر به پیشانی زخمی او بوسه زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_ اینا سوالای تو نیستند رها. من صدای یک بانوی پیر را میشنوم. پس، فعلا از طرف من بهش بگو ساکت بمونه تا وقتش برسه. فعلا به فکر بهبودیت باش.

رها سر تکان داد. دکتر دوباره صاف ایستاد و با صدای بلندی که همه بشنوند گفت:

_ احتمالا ماشین بهت زده و فرار کرده. هر چه بوده به خیر گذشته. استراحت کنید لطفا و طبق دستورات پرستارها در مسیر بهبودی تان همکاری کنید.

_ اوهوم.

_ البته، درسته که کلی پرستار اینجا هست و همه در جهت بهبودی تو تلاش می کنند، اما فقط یک نفر در اینجا می تونه پرستار خوبی باشه.

رها پرسید:

_ اون کیه دکتر؟

_ خودت.

سپس دستورات مراقبتی خود را به پرستارها گوشزد کرد و از اتاق خارج شد.

رها پلک های خود را بست و به جمله ای اندیشید که دکتر گفته بود:

_ اینا سوالای تو نیستند رها. من صدای یک بانوی پیر را میشنوم.

این داستان ادامه دارد...

۱۷
۷
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید