ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۶ دقیقه·۱۹ روز پیش

داستانِ پرستار

قسمت صد و یازدهم

سپیده ی صبح بود و سنگ ها همه خرد شده بودند.
میهمانداران با صدای بلندی داد می‌ زدند:

_ قطار دقایقی دیگر حرکت می‌ کند و مسافران باید به داخل برگردند.

آرتین هنوز بیدار و بی قرار بود. صدای " هر چه زودتر سوار شوید. " به او دلهره میداد بدون آنکه واقعا دلیلش را دانسته باشد.

با دشواری، دریچه ی کوپه را گشود و رو به بیرون نیم خیز شد. تا دوردست ها، چشمانش میان جمعیت می‌ گشت. به مسیری که رها رفته بود و در تاریکی ناپدید شده بود. دختر پیدا نبود. درب های واگن، یکی پس از دیگری بسته می شدند و دربان ها آخرین نفراتی بودند که سوار می شدند.
آرتین درب کوپه را باز کرد و به سالن سرک کشید. صدای پراکنده‌ ی مسافران جریان داشت و در میان آن همه حضور، رها باز هم حضور نداشت.

ناگهان، قطار با تکانی آرام به حرکت افتاد و رفته رفته تپه ها و بلندی های مسیر از نظرش شروع کردند به رد شدن. گذرگاه سوم داشت از او دور میشد و غیر عادی بود که رها هنوز داخل کوپه نیامده بود.
یکی از خدمه که متوجه رفتار نگران او شد، پرسید:

_ مشکلی پیش اومده؟

آرتین شروع کرد به توضیح دادن:

_ بله. رها کیانی مسافر بود. داخل کوپه ی من بود. یادتونه؟

_ خب، مشکل چیه؟

_ داخل نیامده و قطار راه افتاده.

خدمتکار، میهماندار را صدا زد. او با آرامش پرسید:

_ از کجا می دونی داخل نیومده؟

_ از اینکه داخل کوپه نیومده دیگه.

_ خب شاید رفته رستوران.

آرتین قلبش آرام گرفت.

_ راست میگی.

آرتین با شتاب به سمت رستوران دوید. وقتی وارد شد، صدای اخبار، به شکل غیر منتظره ای در فضای رستوران شنیده می شد. داشت اخبار گذرگاه سوم را مخابره می کرد:

_ آخرین خبرها حاکی از این است که قطار حرکت خود را از سر گرفته. در ادامه، به تحلیل این موضوع می پردازیم.

صدای یکی از مسافران در آمد:

_ داداش قطار تازه حرکتش رو از سر گرفته، اینا چطور اینقدر سریع، تحلیلش رو هم دارن پخش میکنن؟

آرتین از او پرسید:

_ آقا ببخشید، یه دختر ندیدید با این مشخصات...

_ برو پی کارت سر صبحی، ندیدم بابا بزار ببینم اینا چی میگن.

مجری و کارشناس، درباره‌ ی ریزش سنگ‌ ها و مسئولیت‌ ها بحث می‌ کردند. صدای مجری بلند بود:

_ آیا ریزش طبیعی سنگ ها در کار بوده؟ اگر بله، مسئول این موضوع چه کسی است؟ اگر نه، متهم کیست؟

کارشناس گفت:

_ واقعیت این است که ما کارشناس ریزش کوه نداریم!

مجری خنده اش گرفت و گفت:

_ جان؟

_ بله، نه تنها ما، هیچ کشور دیگری در جهان کارشناس ریزش کوه ندارد.

_ عجب!

_ بله، شما تعجب کردید؟

مجری تصدیق کرد:

_ اما کارشناس ریل گذاری که دارید؟

_ خب چه ربطی به ریزش کوه دارد؟

_ فکر نمی کنید ریل گذاری در مسیر اشتباهی صورت گرفته؟

_ این را شما می دانید یا کارشناس ریل گذاری؟

_ به نظرم حالا همه ی شاهدان می دانند.

_ چطور؟

_ سقوط کوه روی ریل می گوید این نتیجه ی کارشناسی شماست. نه؟

کارشناس خندید.

_ ولی فکر می کنم شما احتمال حمله ی تروریستی رو در نظر نگرفته اید. دشمنان نخست وزیر مقدس ما می خواستند نا امنی ایجاد کنند.

_ اگر اینطور باشد، چرا از قبل، امنیت مسیر را تامین نکردید؟ چرا شما چند برج مراقبتی ایجاد نکردید؟

_ چون وظیفه ی ما نیست. و اینکه شما دارید به نیروهای حافظ امنیت توهین می کنید، آنها مستقیم تحت نظر نخست وزیر مقدس کار می کنند. یعنی، شما با این حرف، به نخست وزیر مقدس دارید توهین می کنید، نه؟

مجری خندید.

_ اینجا درست لحظه ای هست که مردم می شنوند انتخاب مسئول درست چقدر اهمیت دارد.

اخبار تمام شد و همان لحظه صدای یکی از کاندید های شهرگردانی پخش شد:

_ من تمام ریل های قدیمی کشور را به ریل های تازه ای تبدیل می کنم. کافی است مرا انتخاب کنید.

یکی از مسافران گفت:

_ این بابا بیاد خار نخست وزیر گ...ییدست!

_ امید ما همینه. بالاخره یکی باید جلوی این دی...ث وایسته.

_ ساده اید شماها، خود نخست وزیر اجازه داده این بابا کاندید بشه.

آرتین از رستوران بیرون آمد و تصمیم گرفت خودش دست بکار شود. وقتی به واگن بعدی رسید، فریاد زد:

_ رها کیانی، اینجا هستی؟

یکی اعتراض کرد چرا تنه به تنه شدند:

_ هو یارو چته اول صبحی؟

_ آقا یه دختر گم شده.

_ به من چه، برو پی کارت بچه قشنگ.

آرتین رفت واگن بعدی و دوباره داد زد:

_ یه دختر گم شده، رها کیانی اسمشه.

خانمی مسن پرسید:

_ همراهتو گم کردی؟ مردای نسل جدید غیرت ندارن.

آرتین گفت:

_ همراه من که نبود، مثل من مسافر بود.

خانم مسن پرسید:

_ چرا حالا تو نگرانش شدی؟ ها؟ به تو چه دختر مردم گم شده؟

_ چی میگی خانوم. ولم کن.

رفت کوپه ی بعدی و همان داستان تکرار شد.

_ خودش پیدا میشه.

یکی دیگر آمد کنار آرتین و داستان را پرسید. آرتین موضوع پیش آمده را توضیح داد به امید اینکه در یافتن رها همراه شوند.

_ غلط کرده پیاده شده. ما باید تاوان بدیم؟

آرتین داد زد:

_ شماها چطون شده؟ فکر کنید رهای شما گم شده.

پاسخ آمد:

_ زبونتو گاز بگیر پدر سگ. آدم سالم که نمی ره پیاده روی تنهایی.

آرتین متوقف نشد. او واگن به واگن پیش می رفت. با گام‌ هایی سریع و نگاهی خالی از آرامش، به جست‌ و جو ادامه می داد تا وقتی که به لکوموتیو رسید.

نگهبانان جلوی او ایستاده بودند. او آنها را یکی یکی از آستانه ی ورودی کنار زد. داخل که رسید، فریاد زد:

_ رها از قطار جا مونده. رها سوار نشده.

رئیس قطار، مردی مسن و جا افتاده بود. علامت داد نگهبانان کمی آرام بگیرند.

_ فرزندم، میشه لطفا بلیط خودتون رو نشون بدید؟

آرتین با بی قراری، بلیط را نشان داد و دلیل نگرانی خود را توضیح داد. رئیس قطار گفت:

_ نگران نباشید. به خدمه دستور می دهم سرشماری مسافران را شروع کنند. شما لطفا به کوپه ی خودتان برگردید.

_ اما این کافی نیست.

_ چطور؟

_ می خوام قطار رو نگه دارید.

رئیس سرش را تکان داد و گفت:

_ تا حالا نشده قطار برای کسی توقف کنه. این خلاف قوانینه.

_ اگر به مشکل برخورده باشه، اگر کمک لازم داشته باشه چی؟

_ نسبتی با شما داره؟

آرتین جا خورد:

_ نه.

_ پس اجازه بدید خودمون پیگیری کنیم.

_ اما اینطوری که نمیشه. این دختر اگر واقعا سوار نشده باشه، الان اونجا تک و تنها اتفاقات بدی رو شاید تجربه کنه. اول قطار رو نگه دارید که اگر سرشماری کردید و جا مونده بود، برگردیم و پیداش کنیم.

رییس قطار گفت:

_ قوانین به شما توضیح داده شد و بیشتر از این لطفا وقت ما رو نگیرید.

آرتین سمج تر از این حرف ها بود:

_ واقعا براتون گم شدن یک انسان مهم نیست؟ قطار رو نگه نمی دارید که قوانین نشکنه؟

رئیس قطار با نگاه خسته، از شانه به او نگاه کرد و گفت:

_ نشنیده می گیرم. لطفا به کوپه برگردید تا بازداشت نشدید.

از رفتار آرتین مشخص بود می خواهد دنبال رئیس برود. اما نگهبانان جلوی او را گرفته بودند:

_ برو پی کارت و مزاحم نشو، فهمیدی؟

آرتین، با گام هایی سنگین و دلی که نمی توانست مثل قبل آرام بگیرد، مثل لحظه ای که سوار قطار شده بود به طرف کوپه براه افتاد. او حس می کرد با حجمی از دل های سنگین روبرو شده و آنها به اتفاقی که افتاده اهمیت نمی دهند.

همچنان که داشت به کوپه نزدیک میشد، صدای شهرگردان دیگری می آمد:

_ قهر کردن بی فایده است، تغییر فقط توسط رای شما ممکن است. اگر دوباره به من رای دهید، قول می دهم هیچ کوهی دیگر ریزش نکند.

این داستان ادامه دارد...

۱۸
۲
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید