مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۸ دقیقه·۸ روز پیش

داستانِ پرستار

قسمت شصت و هشتم

آنشب، هوا بیش از حد تاریک و سرد شده بود، تاریک تر از تمام شبهایی که این شهر تابحال از سر گذرانده بود. همه چیز کسل کننده بود و آدم بی اختیار در بُهت و اندوهی پنهانی فرو می رفت.

_ یعنی زنده می مونه؟

_ امیدوارم.

بی قراری های رها، خاطرات آن روزهای تلخ و ناگواری را تداعی می کرد که ژاکلین در بستر بیماری افتاده بود. گاتریا آن روز هم گفته بود امیدوارم، اما امید خیلی بکارشان نیامده بود.
رها قادر نبود بیش از این صحبت کند. فقط با اشاره، آدرس را به گاتریا نشان داد و درخواست کرد زودتر راه بیفتند.
گاتریا کمی آب، غذا، قرص و جعبه ی کمک های اولیه را برداشته بود و با سرعت زیادی حرکت می کردند.
نفهمیدند کِی به آنجا رسیدند. با عجله وارد خانه ای شدند که بیشتر به مخفیگاه شبیه بود تا محل زندگی. گاتریا از دیدن آنجا عمیقا حیرت کرد. پوسیدگی، سراسر دیوار های خانه را پوشانده بود و بوی شدید رطوبت می داد. پنجره ها زنگ زده بودند. دیوارهای خانه سست و ناپایدار بودند و به طرز خطرناکی تکان می خوردند. بخشی از سقف خانه ریزش کرده بود و باقیمانده را پرندگان، به آشیانه ی خود تبدیل کرده بودند.
بیچاره شین، چه شبهای طولانی و تاریکی را باید در این خانه ی بی روح و سرد زندگی می کرد، میان این دیوارهای بلند و خاکستری رنگ که اصلا رنگ و بوی زندگی نداشت.
عاقبت درب خانه را باز کردند و داخل رفتند. درب چوبی، در حین حرکت می لرزید و صدای چرق و چروق می داد. رها درب را از پشت بست و چفت درب را انداخت.

شین کف یکی از اتاق ها، دراز کشیده بود. پسر بیچاره، روی زمین سخت داشت نفس های آخر را میکشید. خون زیادی از دست داده بود. صورت اش زرد و زار شده بود و زیر چشمهایش، لکه های سیاهِ کبودی ظاهر شده بود.

رها بالای سر او نشست و شروع کرد به نوازش موهایش. او بی تاب، مبتلا و دچار بود.

_ شین قشنگ من. باید بریم مریض خانه.

شین سر خود را تکان داد و بریده بریده گفت:

_ بی فایدست رها.

گاتریا با اندوهی عمیق نزدیک شین آمد و بر روی زانوهایش نشست. با دست راست، پیشانی او را لمس کرد و جای زخم های شین را جست و جو کرد. یک گلوله در پای او خورده بود و یکی دیگر، بی رحمانه سینه اش را سوراخ کرده بود.
هر دو زخم را شین با لباس های خود بسته بود که جلوی خونریزی را بگیرد، تلاشی که از شدت عمقِ زخم زایل شده بود.

_ فرزندم.

شین بی اراده چشم از رها برداشت و به گاتریا خیره شد. گاتریا، حالت های زار چشمهای او را دید و به دردی کشنده مبتلا شد. جز ترس هیچ چیز در آن چشمها وجود نداشت، هیچ چیز جز وحشت عمیقی که وجودش را تسخیر کرده بود؛ اما گاتریا فرای آن وحشت، قصه ی دردناک تری را میخواند. قصه ی ناامیدی را. داستان مردی شکست خورده را تشخیص داده بود که دیگر امیدی به بودن نداشت و این بدترین حادثه ای بود که یک انسان می توانست در دنیا تجربه کند؛ وگرنه، جای زخم ها دیر یا زود بسته میشدند.
شین کاملا سَرخورده و تسلیم بود و گاتریا از طریق چشمهای او، به دورترین نقاط درون او فرو رفته بود، جایی که حالا فقط غرق در وحشت و تاریکی بود.

_ همه را به رگبار بستند.

اشک های گاتریا درآمد. شین گفت:

_ آقای گاتریا، لطفا به حال من گریه نکنید.

گاتریا گفت:

_ به روزگار خودم می گریم.

_ سربازان نخست وزیر بی رحم بودند. لطفا این را به گوش همگان برسانید.

گاتریا دست شین را گرفت. شین بلافاصله دست خود را عقب کشید.

_ به حال و روزم ترحم نکنید آقای گاتریا.

_ به حال و روز خودم ترحم می کنم.

شین آب دهانش را قورت داد و با دشواری گفت:

_ تعدادشان بیشمار بود. آرایش دفاعی آنها جنگی بود؛ انگار که ما دشمنان قسم خورده ی این سرزمین بودیم.

گاتریا سکوت کرده بود. چه حرفی برای گفتن داشت؟

_ اما، ما فقط از فقر بیزار شده بودیم.

گاتریا گفت:

_ امیدوارم آیندگان این داستان را هیچ وقت فراموش نکنند.

شین آب دهانش را قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید، داشت سعی می کرد برایشان توضیح دهد شاهد چه صحنه های ترسناکی بوده است.

_ تا وقتیکه نخست وزیر نفس میکشه، هیچ امیدی وجود نداره آقای گاتریا. نخست وزیر همه را نابود می کنه. او به جنونی مرگبار مبتلا شده. او بی رحم ترین و خطرناک ترین گونه ی بشره.

و با چشم هایی که دیگر از شدت هیجان خیس شده بودند ادامه داد:

_ عجیب بود آقای گاتریا. خیلی از آنهایی که شلیک می کردند با زبان ما حرف نمی زدند. انگار که از اهالی این شهر نبودند.

گاتریا گفت:

_ باید بریم مریض خانه. نباید زمان بیشتری را از دست بدیم.

شین لبخند زد:

_ شما دیگه چرا آقای گاتریا. خودتون بهتر از هرکسی می دونید که نخست وزیر جلوی تمام مریض خانه ها سرباز گذاشته.

رها هق هق می کرد، او آخرین رگه های امید خود را از دست داده بود. فهمیده بود شین نفس های آخر خود را می کشد. حتی اگر معجزه ای رخ می داد و او از این وضع جان سالم بدر می بُرد، در بهترین حالت، ممکن بود توسط دادگاه عدالت، شناسایی و بر روی صندلی مرگ بنشیند؛ به این جرم که به قوانین نخست وزیر اعتراض کرده است. آنروزها، اینکار بخشی از نمایش اقتدار نخست وزیر شده بود.

گاتریا پرسید:

_ تو کی بُریدی فرزندم؟

_ آقای گاتریا. جایی بریدم که دیدم کودکی بخاطر نان تا کمر داخل سطل زباله رفته بود. لطفا از آیندگان بپرس چرا اینطور بود؟ گویا کسی از مردم شهر پاسخ اش را نمی داند. اگر می دانستند امروز کنار من و امثال من، عدالت را فریاد می زدند. آقای گاتریا، ما خیلی تنها بودیم.

ناگهان صداهای مشکوکی از بیرون شنیدند. هر سه نفر چند لحظه سکوت کردند تا بفهمند موضوع از چه قرار است. گاتریا متوجه شد اتفاقات ترسناکی در حال وقوع است.

شین گفت:

_ دارن میان آقای گاتریا، میان که کار رو یکسره کنن. اینجا بودن شما خطرناکه. لطفا از اینجا برید.

صداها نزدیک تر شدند. چند نفر با داد و فریاد داشتند دنبال شین می گشتند.

_ لطفا برید آقای گاتریا و مراقب رها باشین.

رها با وجود اینکه ماندن شان داشت خطرناک می شد، دستان شین را گرفته بود و رها نمی کرد.

_ خواهش می کنم برو رها. اینجا نمون.

صداها نزدیک و نزدیک تر شدند.

_ ولی من می خواستم با تو ازدواج کنم.

شین گفت:

_ پس اجازه بده بهت اعتراف کنم. تو هیچ وقت انتخاب من نبودی رها. ما فقط دنبال مبارز بودیم. همین.

عاقبت گاتریا دستان دخترش را با خشم گرفت و کشید. چاره ای جز اینکار نداشت.

_ نه. من شین رو ول نمی کنم.

گاتریا گوش نمی کرد.

_ باید بریم.

سپس به شین گفت:

_ لطفا اگر پروردگارمان را دیدی، بگو شهر ازش دلگیره شده.

شین گفت:

_ آقای گاتریا، خیلی وقته از خداوندگار دل کنده ام.

ناگهان صدای ضربه های بلندی برخواست. داشتند درب ورودی را از جای می کندند. شین راه مخفی شدن را با دست به آنها نشان داد.

_ برید از آنجا و مخفی بشین.

آخرین تماس های چشمی آنها با یکدیگر برقرار شد و زمان جدایی رسید، زیرا درب شکسته شده بود و دیگر مجال ماندن نبود.
رها و گاتریا پشت درب اتاق مخفی شدند وبی حرکت و ساکت ماندند. شین در آن شب، تنها ترین مرد جهان بود.
تعدادی مرد مسلح از راه رسیدند. با حضور آنها، گاتریا دهان دخترش را با دست نگه داشت که سر و صدای اضافی نکند.

یکیشان گفت:

_ مثل اینکه قبلا به حسابت رسیدند.

شین فریاد زد:

_ مرگ بر نخست وزیر.

یک ضربه ی ناگهانی به پایی که زخم برداشته بود، فریاد شین را درآورد. رها در رویا فریاد می زد:

_ دست از سرش بردارید.

اما گاتریا دهان او را با دست نگه داشته بود.

_ بگو زنده باد نخست وزیر.

شین فریاد زد:

_ زنده باد عدالت.

ضربه های درآور تکرار شدند.

_ بگو زنده باد نخست وزیر.

اما شین مردی تسلیم پذیر نبود. از پا فشاری و استقامت او، آخرین رگه های حیات او تضعیف شد و دیگر قادر نبود فریاد بزند.

گاتریا محکم تر دخترش را به آغوش کشید و نزدیک گوش او نجوا کرد:

_ آرام بگیر رها.

رها از شدت محیطی که پر از وحشت و سربازان نخست وزیر بود، حتی نمی توانست فریاد بزند و مرگ شین را زاری کند و این صحنه به یکی از بدترین خاطرات زندگی او تبدیل شده بود.
ناگهان، صدای شلیک گلوله ای بلند شد و بعد، سکوتی محض نشست. آنهایی که آنجا حضور داشتند یکدیگر را با تعجب تماشا میکردند.

سر گروه زده بود، بدون اینکه بی موالاتی نشان دهد. یکی شان از او پرسید:

_ قربان، قرار نبود اینطوری پیش بره.

_ برعکس، دقیقا طبق برنامه پیش رفت‌.

کسی دیگر اعتراض نکرد. سر گروه ادامه دهد:

_ حالا هم اینطور واینَستید. جسد رو با خودتون بیارید بیرون. نباید اینجا این شکلی بمونه.

_ چشم قربان.

این داستان ادامه دارد...

ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید