
قسمت نود و یکم
تک و توک چراغ های پایه دار با نوری زرد و کم سو روشن مانده بودند. تاریکیِ گسترده ای آسمان را پوشانده بود. قطرات درشت باران بی وقفه بر زمین می کوبید و گودال های محوطه را به هم وصل کرده بود.
وسط محوطه، آب جمع شده بود و تعدادی از سرباز های بخت برگشته، با دشواری تلاش می کردند مسیر آب را باز کنند. با هر تکان، چکمه هایشان در گل فرو می رفت و سرتاپا خیس شده بودند.
امشب راشا خوش شانس بود. شیفت نگهبانی اش فردا بود و از باد، باران و سرمای آن روزها در امان مانده بود اما از دلتنگی نه. کنار نورگیرهای مستطیلی شکل ایستاده بود و از پشت نرده های آهنی محافظ، در حالی که دستانش را عین زندانی ها دور میله ها حلقه زده بود، محوطه و آسمان را تماشا می کرد.
_ این همه داد و بیداد واسه چیه؟
صدای گرفته ی فهام بود. روی تخت دمر بود، با صورت ای که در بالش فرو کرده بود.
_ آب داره کم کم میاد تو سالن، زیر تمام درها هم بازه. همینطوری پیش بره، کل اتاقا رو آب بر می داره.
فهام خنده اش گرفت:
_ امشب تخت های پایینی خا...شون گا...یدست، تو آب باید بخوابن.
و قاه قاه خندید. صدای خنده اش در فضای نیمه تاریک آسایشگاه پیچید. راشا حس کرد او مثل کسی است که برای فرار از اضطراب، به جنون مخفیانه ای پناه برده است.
_ غیر عادیه آسمون، بعد از ظهر رنگش قرمز شده بود. آخر الزمان شده؟
او این جمله را با لحنی اندوهگین گفته بود. با اینکه می دانست فهام خیلی تحت تاثیر او قرار نمی گیرد، با این حال از گفتن امتناع نداشت.
_ نئشه کردی راشا؟
از عکس العمل فهام، راشا تعجب نکرد. فهام همیشه اینطور بود، انگار همه چیز را مسخره می کرد:
_ هیچ وقت اینطوری بارون نیومده.
_ دردت چیه حالا؟
فهام بلند شد، با تن سنگین و بی حوصله اش لبه ی تخت نشست. یک نخِ سیگار روشن کرد، دود را آرام بیرون داد و گفت:
_ حالتی که آسمون به خودش گرفته، نگران کنندست.
ناگهان برای فهام، یک خاطره ی قدیمی تداعی شد:
_ مامان بزرگم می گفت، وقتی آسمون قرمز میشه و بارون شروع میشه، طوری که آدما اذیت می شن و ترسشون میگیره، اتفاق بزرگی در راهه.
راشا با کنجکاوی و نگرانی نگاهش کرد:
_ چه اتفاقی؟
_ اتفاقی که سرنوشت همه رو برای همیشه تغییر می ده.
راشا در فکر فرو رفت. فهام ادامه داد:
_ ولی ک...شعر گفته. جدی نگیر.
و قاه قاه خندید و ادامه داد:
_ زنیکه با همین ک..شعراش همه رو می ترسوند.
راشا هم بالاخره خندید:
_ اینطور نگو پشت خدا بیامرز.
_ حالا کی گفته خدا بیامرزه؟ همه رو کَرد زیر گور، خودش صاف صاف داره راه می ره و از ثروت مرحومش می خوره.
مدتی کوتاه خندیدند. راشا اما دوباره به آسمان نگاه کرد. چشمانش هنوز دلیل دلهره و خستگی هایش را جستجو می کرد:
_ ولی من نگرانم.
_ از چی؟
_ اونا دارن میان فهام.
_ به تُ...مَم.
و دوباره خندید. بی ملاحظه و بلند، مثل کسی که هیچ مرزی برای بی خیالی نمی شناسد. راشا در حالی که لبخند ضعیفی داشت، تصدیق کرد:
_ تو به یک بی خیالیِ عجیب مبتلا شدی.
_ نباشم، نمیگذره.
راشا وقتی به فهام نگاه کرد فهمید از چشم های او شیطنت محو شدند. آرام از او پرسید:
_ ما اینجا چه غلطی می کنیم؟ چرا نمی ریم شمال؟
_ چه می دونم دادا. اینا هم مثل اینکه ک..خل مُسخُل می زنن. فرمانده می گه کیا داوطلب میشن بعد از ظهر ها برن تو شهر دور بزنن شب برگردن!
_ چرا فهام؟ نکنه تروریستا وسط شهر رسیدن و اینا چیزی بهمون نمیگن؟
صورت فهام جمع شد:
_ ممکنه، با تمام خنگ بودنت بد نگفتی. آخه می گفت یک ماموریت خیلی مهم پیش آمده.
بلند شد، کنار راشا ایستاد، ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت:
_ در نهایت همه چیزو می فهمیم.
_ فقط امیدوارم زمانی بفهمیم که هنوز کاری ازمون ساختست.
آخرین خروجی آب هم بسته شد و معلوم بود تلاش سرباز ها برای باز نگه داشتن خروجی ها بی فایده است. جریان آب از مرز محوطه گذشت و به ورودی سالن ها رسید.
راشا با صدایی بلند سعی کرد همه را خطاب دهد:
_ همینجوری بمونیم همه ی اتاقا رو آب برمی داره. بریم کمکشون کنیم.
فهام قبول کرد، اما دیگران نه. راشا درخواست خود را تکرار کرد:
_ چرا خوابیدین؟ دست روی دست بزاریم، اتاقا همه خیس میشن.
یکی از سرباز های قدیمی، خمیازه ای بلند کشید. چشمهای خواب آلودش را مالید و با لحنی بی تفاوت گفت:
_ شیفت ما نیست.
انگار این جمله را از طرف همه گفته بود. راشا گفت:
_ آب بیاد تو، اول از همه میاد زیر تخت خودت، من که بالا خوابیدم.
_ این دیگه از حرا...دگی ارتشه که تختای بالا رو داده به داوطلبین.
فهام اخم کرد و به راشا گفت:
_ ولشون کن این خسته هارو، بیا بریم کمکشون.
ناگهان یکی از ارتشی ها تا این حرف را شنید از تخت پایین پرید.
_ خسته با کی بودی؟
انگار دنبال بهانه بود. پسری تنومند بود. همیشه با شلوار ارتشی و زیرپوش سفید دراز می کشید و با کسی زیاد حرف نمی زد.
راشا ملاحظه ی او را نکرد:
_ دقیقا با تو بود.
تمام خوابگاه در سکوتی محض فرو رفتند. سرباز اخم کرده بود و حالتی جدی به خود داشت. تن خود را آرام تکان داد و جلوی راشا و فهام قد علم کرد.
_ حرف آخرته؟
از شاهدان، دو نفر برای جانبداری بلند شدند. حالا سه نفر آماده به رزم بودند، شانه به شانه، کنار یکدیگر ایستاده بودند و آرایش خشونت بار خود را به راشا و فهام نشان می دادند.
اما فهام اصلا قصد نداشت میدان را خالی کند:
_ فرض کن باشه. خب؟
و یک قدم دیگر جلو تر رفت. راشا بی موالاتی نکرد و او هم پیش آمد. یکی از تخت ها تکان خورد و بعد، آنها به جان یکدیگر افتادند. انگار منتظر همین جرقه بودند. صدای برخورد پا ها با موزاییک های ترک خورده، مثل طبل جنگی، همه را شوکه کرد. آنها بی رحمانه با یکدیگر درگیر شده بودند. فحش های رکیک و نفس زدن ها به دعوا شدت و خشونت داده بود.
سرانجام، این مشت ها و فریاد ها تمام شدند و از سر خستگی همه شان روی زمین افتادند، زمین که نه، انگار داخل رودخانه شناور شده بودند.
همه جا خیس شده بود. جریان آب از زیر درب ها راه خود را به داخل پیدا کرده بود و تمام فضای خوابگاه را گرفته بود. چراغ ها و بخاری های برقی خاموش شده بودند زیرا پریز ها و سیم کشی ها از شدت رطوبت از کار افتاده بودند. حالا باید تا خود صبح در تاریکی و سرما می ماندند، با بدن هایی که از فرط خستگی زار شده بود، بی هیچ صدایی، جز صدای باران