مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت شصت و دوم

یکی از پشت سر او را صدا کرد. گاتریا او را غافلگیر کرده بود.
رها با اینکه قبلا گفته بود شین را دوست دارد، با اینکه پدر را در جریان همه چیز قرار داده بود، هیچ وقت فکر نمیکرد این ملاقات واقعا صورت بگیرد، اما این اتفاق افتاده بود.
رها در آن لحظه، به هجوم بی پایان افکاری ترسناک دچار شده بود. روی پیشانی اش، انگار عرق سردِ مرگ نشسته بود. دوست داشت زمین دهان باز کند و او را از این موقعیت رها کند.
گاتریا دقیقا با شین چه رفتاری نشان می داد؟ شین چطور؟ حق داشت نگران باشد، هر دوشان کاملا غیر قابل پیش بینی بودند.
گاتریا پا پیش گذاشت و به آرامی خود را به شین نزدیک کرد. مقابل شین که رسید، دستانش را از جیب پالتو درنیاورد و بدون اینکه پلک بزند، به چشمهای شین خیره شد. شین ساکت اما خونسرد بود و اتفاقا آن روز، او هم پالتوی بلند خود را پوشیده بود و دکمه هایش را نبسته بود.

شین دستانش درجیب شلوارش بود و با دیدن گاتریا، او هم تمایلی به دست دادن نشان نداد، خیلی هم تحت تاثیر حضور غافلگیر کننده اش قرار نگرفته بود.
انگار که سالها یکدیگر را می شناختند و از دنیای یکدیگر با خبر بودند، وگرنه، چرا باید تا این حد با یکدیگر، سر سنگین و سرد برخورد می کردند؟

_ من شما رو میشناسم؟

رها بجای گاتریا پاسخ داد:

_ گاتریا هستن، پدر بنده.

شین گفت:

_ وقت بخیر آقا. انتظار نداشتم شما را اینجا و اینطور ناگهانی ملاقات کنم.

گاتریا پاسخ داد:

_ روز بخیر جناب. واقعیت این است که منم هیچ وقت فکر نمیکردم چنین دیداری در طول عمرم داشته باشم.

رها دستپاچه شد. نگاه شین غیر مستقیم به رها فهمانده بود کار اشتباهی کرده است.

_ شین صداش کنید. ما با هم در مورد زندگی حرف می زنیم و جهان رو با هم نگاه می کنیم.

رها سعی می کرد اوضاع را کنترل کند. شین خونسرد و ساکت بود و گاتریا آرام به نظر می رسید.

گاتریا لبخندی به رها زد که معنی آنرا دخترش می دانست، یعنی آرام بگیر رها و نگران چیزی نباش. خیال رها کمی آسوده شد. سپس به شین گفت:

_ هوا سرد شده.

شین گفت:

_ در حقیقت همیشه سرد بوده، منتهی هر کس در خور لباس هایی که پوشیده، متوجه شدت سرما بوده.

گاتریا گفت:

_ ولی به نظرم سرما رو تمام مردم شهر متوجه هستن و ربطی به پوشش آدم ها نداشته.

شین گفت:

_ پس جای شُکرَش باقیست که شهر دست کم متوجه زمستان شده.

_ بله و بقیه اش به طاقت انسان برمی گرده.

شین گفت:

_ خیلی موافق نیستم.

_ چرا؟

_ کودکی میشناسم که هنگام سرما، از پهنای صورت اشک می ریخت، چون مجبور بود در نجاری، با چکش به نرده ها بکوبد و تاب آوری خیلی بکارش نیامده بود. زمستان های این شهر بی رحمند آقا.

گاتریا گفت:

_ ماهیت زمستان سرماست و شما نمی توانید ازش انتظار نسیم های دلنشین داشته باشید. و اینکه، نگفتم تاب آوری آخرین جایی است که باید ایستادگی کرد. تاب آوری برای دوران گذار از زمستان هاست و بطور حتم، شما اگر برگردید به زندگی همان کودک، می بینید در بهار، روی سبزه ها بازی می کرده و گلها را بو می کرده.

_ باید عرض کنم که آن کودک تا سالها حتی نمی دانسته گلها بوی خوش دارند.

_ و این ربطی به ماهیتِ زمستان ندارد. زندگی در کنار تاب آوری، بهار هم دارد، دشت و گلستان هم دارد، ای کاش بجای همدلی های پنهانی با آن کودک، برایش واقعیتِ تاب آوری در زمستان را توضیح می دادید؛ و مهم تر اینکه، گلهای بهاری را به او نشان می دادید تا در کنار دوران گذار، از وجود گلها و بازیگوشی هایش غافل نشده نباشد.

شین در کمال احترام لبخند زد و گفت:

_ دیگر دیر شده آقای گاتریا. آن کودک بالغ شده و حالا می داند که کودکی و نوجوانی اش به هدر رفته. نه تنها او، هم دورانی های او نیز. این کودکان دنبال بوئیدن گلها نمی گردند.

گاتریا پرسید:

_ او دقیقا می خواهد ماهیت زمستان را تغییر دهد یا می خواهد روزگار از دست رفته را برگرداند؟

_ هیچکدام. می خواهد مسئول این فجایع را مجازات کند.

_ تنهایی یا می خواهد از بچه های مردم هم کمک بگیرد؟

شین خنده اش گرفت.

_ شما چه زیرکانه مرا به بابِ محاکمه می کشانید.

گاتریا آرام خندید. شین ادامه داد:

_ احساس می کنم عوامل بی خانمانیِ کودکان را در لفافه انکار کردید.

_ چطور؟

گاتریا او را دعوت به پیاده روی کرد و مشتاق بود از زبان شین بیشتر بشنَوَد.
پیاده روی هر سه نفر با هم آغاز شده بود. شین گفت:

_ موافق شما هستم، اینکه می فرمایید ماهیت زمستان سرماست. من شهرهایی میشناسم که کودکانشان بدترین زمستانها رو سپری میکردند و هرگز خم به ابرو نمی آوردند. سر پناهی گرم بالای سرشان بوده آقای گاتریا. شما بفرمایید، آن کودک نجار، چرا سرپناهی بالای سر خود نداشته؟

_ عرایض بنده رو تعبیر به انکار دشواری های این شهر نکنید.

_ دست کم بگویید مقصر کیست؟

گاتریا گفت:

_ دقیقا می خواهید از من چه چیز بشنوید؟

_ همینکه برایتان مهم باشد مقصر بی خانمانیِ کودکان ما مجازات شوند.

_ با پیگیری مجازاتشان، سالهای از دست رفته ی آن کودکان برمی گردند؟

_ برنمی گردند.

_ پس چه؟

_ آینده را تغییر می دهند. شما که نمی خواهید اینرا انکار کنید؟

_ ما هنوز در مورد آینده صحبت نکردیم. فقط گفتم بهتر است به بچه های مردم بهار را نشان دهید نه شیوه ی مجازات را. بچه ها نه قاضی هستند نه جلاد، آنها فقط می خواهند زندگی کنند.

شین ایستاد و به گاتریا نگاه کرد، البته برخورد و رفتار خود را کنترل می کرد و به هیچ عنوان قصد نداشت به او توهین کند.
او حالا دیگر می دانست گاتریا از همه چیز خبر دارد.

_ چرا فکر می کنید مجازات آنها بی فایده است؟ 

_ شما تاریخ خوانده اید. می توانید بگویید در کدام روزگار، مردم بعد از مجازات مقصر مد نظرشان، روی آرامش دیده اند؟

_ آقای گاتریا، موضوع اصلا این نیست. همانطور که گفتم، موضوع تغییر آینده است.

_ با چه بهایی؟

_ مشکل این است که فقر احتیاط نمی شناسد. بگذارید با شما صریح باشم. اگر نخست وزیر نبود، اگر قوانین عوض می شدند، روزگار ما به اینجا نمی رسید. با بوئیدن گلها نمی شود از فقر گذشت. این یک همت همگانی می خواهد.

گاتریا سر تکان داد و گفت:

_ نه تنها همت همگانی می خواهد، به همدلی نیز احتیاج دارد، غیر از این کار به جایی نمی رسد.

_ پس در این مورد با من اتفاق نظر دارید.

گاتریا گفت:

_ صبر کنید آقا. همت همگانی چطور متجلی شود؟ فکر می کنم در این مورد اختلاف نظر عمیقی با یکدیگر داشته باشیم.

_ درست زدید وسط هدف جناب آقای گاتریا. یکراست برویم سر اصل مطلب. شما چه ایده ای دارید؟

_ صبوری میان تمام اقشار. ایده و راه شما تکرار گذشته هاست.

_ پس چه باید کرد؟

گاتریا تصدیق کرد:

_ این مسئله ی بزرگی است و احتیاج به زمان دارد. فعلا نباید وارد معرکه شد.

_ چطور چنین حرفی می زنید؟ قشر وسیعی از همشهری های ما هر روز فقیر تر می شوند. فساد، جنایت و دزدی های نخست وزیر بیداد می کند و راهی جز مجازات او و تمام لاشخورهای دورش وجود ندارد. مسیر اشتباه، سکوت و صبر زیاد شماهاست آقای گاتریا.

گاتریا گفت:

_ من هم مثل شما شاهد سقوط، انزوا و درد همشهری هایم هستم. شهر پر شده از بیمارانی که هزینه ی درمان ندارند. کارگرانی که درآمدشان یک هفته بعد از دریافت حقوق تمام می شود. کارگران جنسی، بیکاری و ناهنجاری در اجتماع بیداد می کند.

_ بالاخره یک نظر مشترک با یکدیگر پیدا کردیم. حالا بگویید چرا راه حل من اشتباه است؟

گاتریا گفت:

_ چون سازو کار نخست وزیر را در نظر ندارید.

_ چطور؟

_ شما دقیقا همان کاری را پیگیری میکنید که نخست وزیر از قبل برای رخدادنش برنامه ریزی کرده.

_ بیشتر توضیح دهید.

_ سوالی از شما می پرسم. اولین باری که تظاهرات کردید کی بود؟

شین پاسخ او را داد. گاتریا پرسید:

_ آخرین بار؟

شین دوباره پاسخ او را داد. گاتریا گفت:

_ این عجیب نیست که من از هیچ کدام از روزهایی که قرار گذاشته بودید برای اعتراض، خبر نداشتم؟

_ متوجه منظور شما نیستم.

گاتریا ادامه دهد:

_ یا مثلا، شما خبر داشتید که در پایتخت، فلان سال، گروه بزرگی از مردم که مذهب مورد علاقه ی نخست وزیر را نداشتند، روزها دست به اعتراض زده بودند؟

_ خیر، بی خبر بودم.

_ پر واضح است که نخست وزیر مردم را به اقشار مختلفی تقسیم کرده؛ و هر بار، قشری را با راههایی که خودش بهتر از همه ی ما به آن اشراف دارد، ابتدا تحریک و سرکوب می کند، سپس می رود سراغ قشر بعدی و اگر دقت می کردی، ما در تمام این سالها، دچار یک همزمانی در اعتراضات، بین اقشار مختلف مردم نبودیم. هیچ وقت دو قشر با هم و در یک زمان لب به اعتراض باز نکرده اند. این شما را به فکر وا نمی دارد؟ فکر نمی کنید نخست وزیر دارد با حوصله و برنامه ریزی عمل می کند؟ فکر نمی کنید خشم عمومی را لقمه لقمه کرده تا از زمان و نیروی خوردن آن بی بهره نماند؟

شین سر خود را تکان داد.

_ اینکه مثلا اعتراض دانشسرا داشتیم، اعتراض صنف باربری داشتیم، اعتراض عرفا داشتیم. چطور است که اعتراض عرفا با اعتراض بازنشسته ها هم زمان اتفاق نیفتاده، و بقیه ی مردم حتی از روز اعتراض با خبر نبودند؟ چرا تا تکلیف سرکوب کامل یک قشر تمام نشده، اعتراض قشر بعدی علنی نمیشود؟ این نگران کننده نیست؟

_ شما می خواهید مرا دلسرد کنید؟

_ هرگز، می خواهم تمام جوانب را در نظر بگیرید.

_ مطمئن باشید کسی که سالهای کودکی و جوانی ما را نابود کرده بزودی مجازات می شود. این اتفاق در حال وقوعه و ما دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم.

_ ولی من و امثال من دارند. بحث جان انسان هاست آقا. بحث معصومیت انسان هاست آقا.

_ این بهای آزادی است و نمی شود با ترس چیزی را تغییر داد.

_ با سبک و سیاق شما، بهای آزادی سنگین می شود.

_ با سکوت شما سنگین تر می شود.

_ بحث سکوت کردن یا نکردن نیست، بحث زمان مناسب تغییر است. شما نخست وزیر را دست کم گرفتید.

شین گفت:

_ عجیب است، شما من را بخاطر فریادم گناهکار می دانید و در بطن صحبت هایتان، نخست وزیر را مبرا میکنید. او دارد می کشد نه ما. متهم کس دیگریست.

_ شما اصلا متوجه عرایض بنده نشدید. من فقط شیوه ی کار نخست وزیر را تشریح کردم و گفتم زمان مناسبی هنوز محیا نشده. بچه های مردم را بیچاره نکنید.

_ به هر حال یکی باید آغاز کننده باشد.

_ اما مثل الک عمل می کند. یک ضرب المثل قدیمی می گوید: آب که سر بالا رود، قورباغه هم ابوعطا می‌خواند.

رها ناگهان گفت:

_ میشه بس کنید؟ مکالمه ی هر دوی شما را تا اینجا شنیدم، و یک موضوع منو سخت نگران کرد.

گاتریا و شین برگشته بودند به طرف رها. گاتریا پرسید:

_ چه چیز شما را نگران کرده دخترم؟

_ اینکه من اصلا در مکالمه ی شما ها نبودم.

گاتریا بیش از شین متعجب شده بود.

_ منو فراموش کرده بودید؟

و بعد عقب عقب رفت و از آنها فاصله گرفت.

_ چرا هیچ کدام وقتی مشکلات را برمی شمردید، نگفتید بخاطر مشکلات ما دختر ها؟

رها این را گفت؛ و بی آنکه حتی برای چند لحظه منتظر پاسخی از طرف آنها بماند، رفتن را شروع کرد. گاتریا کم کم متوجه شد دردسر تازه ای در راه است.

او با نگرانی گفت:

_ شین، فکر می کنم اینبار، تمام خودش را برد.

این داستان ادامه دارد...
























ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید