مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۹ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت شصتم

رها کف اتاق نشسته و به درب اتاق تکیه داده بود، گاتریا هم بیرون اتاق و کف سالن نشسته و به طرف دیگر همان درب بسته، تکیه داده بود. به عبارتی دیگر، درب بسته ی اتاق، حایلی بین گاتریا و رها شده بود.
گریه های رها قطع شده بودند. در خانه سکوت سنگینی افتاده بود؛ تا اینکه ساعت از نیمه شب گذشت. گاتریا گفت:

_ هیچ توضیحی بدهکار نیستی، هیچ شرم و خجالتی نیاز نیست. فقط کافیه بدونیم، چطوری از این مرحله عبور کنیم.

صدای گاتریا به رها القا کرد عصبانی نیست و نمی خواهد او را شَماتَت کند. گاتریا ادامه داد:

_ آدم عاشق میشه، معشوق میشه، انتخاب می کنه، انتخاب میشه.

گاتریا می دانست رها دارد گوش می کند.

_ نمیگم این رویه باید انتخاب هر آدم باشه، منظورم این نبود دخترم. فقط میگم چنین پیشامدی اگر رخ داد، نباید خجالت بکشی ازش.

هنوز رها قصد نداشت سکوت خود را پایان دهد. گاتریا اصرار کرد:

_ دربارش بگو. باهام حرف بزن.

_ چی بگم؟

صدای رها گرفته بود. گاتریا با شنیدن صدای رها، به شوخی گفت:

_ گنجشکی که صبح اومده بود لب پنجره، به زور جیک جیک می کرد و گلوش گرفته بود، دقیقا صدات اونطوری شده.

رها خیلی مختصر و کوتاه خندید. گاتریا ناخودآگاه یاد حرف مریم افتاد که در مورد آمدن پرنده نوشته بود:

_ پروردگار را در رؤیا دیدم، مثل یک پرنده ی سفیدِ خواستنی بود. بر شانه ی راست من نشست و گفت خوشا به حال تو که از دیدن من تزلزل نکردی.

_ حالم بده پدر.

گاتریا از زیر در اتاق، پاکت سیگار خودش را داخل اتاق هل داد:

_ البته باکلاس نیست ولی از هیچی بهتره.

رها بدون معطلی از این حرکت استقبال کرد.

_ فندک رو جا گذاشتم کافه.

گاتریا بعد از اینکه سیگار خودش را روشن کرد، فندک را از زیر درب اتاق هل داد:

_ گمش نکنی، یادگار آقا جان هست.

رها با سختی توانست از فندک استفاده کند.

_ این چه کوفتیه، مال دوران دقیانوسه.

_ بنزینیه. تو عقلت نمیرسه بفهمی ارزششو.

_ تو خوبی گاتریا و عقلت به همه چی میرسه.

گاتریا خنده اش گرفت. رها فندک را از زیر درب اتاق هل داد بیرون و پسش داد.

_ گم نشه یه وقت الماس کوه نور آقا جان شما.

خانه برای لحظاتی کوتاه از خنده هایشان مملو شد، اما زیاد دوام نداشت. دوباره رها ساکت شد و خاموشی خانه را فرا گرفت، اما گاتریا تسلیم نمیشد:

_ شین چه شکلیه که دل رها رو برده؟ می خوام بدونم تو قلب و ذهن دخترم چی میگذره. به نظرم این حق من باشه که بدونم.

رها از صحبت کردن امتناع ورزیده بود. گاتریا گفت:

_ از کی اینقدر غریبه شدم رها؟

_ اسم اون شین هست. مثل تو قد بلندی داره، اصلا چاق نیست. بارونی بلندی می پوشه و موهای بلندشو میده عقب. چشمهاش درشت و سیاه و خماره. خیلی با کلاس حرف می زنه و مثل خودت کتاب های زیادی خونده و داستان های زیادی برای گفتن داره.

گاتریا گفت:

_ منم دلم خواست رها. عجب تیکه ای زدی.

هر دو شان بلند بلند خندیدند.

_ همیشه هم برام گل سرخ میاره.

_ چرا برای من نمیاره.

دوباره خنده شان گرفت. گاتریا ادامه داد:

_ خب، این شازده کارش چیه؟

_ دقیقا نمی دونم. ازش نپرسیدم.

گاتریا گفت:

_ دنیاش چیه؟ دقیقا داره چیکار می کنه؟

رها با افتخار گفت:

_ اون یک مبارزه. مثل بقیه نمی ترسه و می خواد نخست وزیر رو نابود بکنه تا شهرو نجات بده.

گاتریا پرسید:

_ پس ناجی شهره. البته تنهایی؟

_ نه، آدم های شجاعی باهاش همراه شدن.

_ و تو هم باهاش همراه شدی. درسته؟

_ نمی خوام بهت دروغ بگم. راستش بله، منم باهاش همراه شدم.

_ و اگر طوریت بشه چی؟

_ پدر، این بهاییه که باید بابت آزادی پرداخت کنم.

گاتریا گفت:

_ مطمئنی که بهای ندانم کاری نیست؟

رها سکوت کرد.

_ دختر قشنگم، رهای من. اجازه بده یه داستان کوچولو بهت بگم.

_ مثل بچگی ها؟

_ مثل بچگی ها. منتهی اینبار دلم می خواد بیدار بشی.

_ میشنوم.

گاتریا گفت:

_ اون زمانهای دور، یک جادوگر خیلی بزرگ، مشهور و قدرتمند زندگی می کرده بنام گرالت که کارش شکار اهریمن و موجودات پلید بوده. این مرد پر ابهت و ماهر، در شمشیر زنی حریف نداشته. این جادوگر در شکار هیولا و موجودات بد موفق بوده. یک روز، یک نفر میاد سراغش و بهش پیشنهاد می کنه در ازای این مقدار پول، با اون همراه بشه تا برن و یک اژدهای بزرگ طلایی رو شکار کنند. گرالت میگه من با اون اژدها مشکلی ندارم و پیش زمینه ای از کارای بدش ندارم. عاقبت، اون مرد، گرالت رو راضی میکنه در این سفر همراه بشه. گرالت در سفر می بینه که کلی آدم دیگه هم در مسیر هستن و راضی شدن که همگی برن و اژدهای طلایی رو از بین ببرن. از اینکه در مسیر چه اتفاقاتی افتاد و چطور گذشت، گذر می کنم. از اینکه اون آدم ها، دارای چه ویژگی هایی بودند گذر می کنم. عاقبت که وارد محل زندگی اژدهای طلایی شدن، گرالت فهمید همونی که این همه آدم از جمله خودش رو آورد که اژدهای طلایی رو شکار کنند، در اصل، خودش همان اژدهای طلایی بود که در شکل و شمایل انسانی درآمده بود. عاقبت تمام دشمنان اژدهای طلایی نابود شدند؛ و اژدهای انسان نما با اینکارش به گرالت نشان داد قصد داشته از گونه ی خودش محافظت کنه.

رها نکته را گرفته بود.

_ اما شین اینطور نیست.

_ گیرم شین خود گرالت باشه. شاید نمی دونه داره در اصل از خود اژدها محافظت می کنه. این امکان وجود نداره؟

رها دوباره خاموش شد. گاتریا فندک را از زیر درب اتاق، داخل هل داد:

_ یه نخ دیگه روشن کن و برش گردون.

_ باشه.

_ قهوه می خوری یا چایی؟

_ من از تمام قهوه های دنیا بیزارم.

گاتریا رفت و با یک قوری چای برگشت. یک لیوان برای خودش ریخت و گفت:

_ رها، چای و کیک رو گذاشتم توی سینی. درو باز کن و بردار تا وقتی من برمی گردم. دارم می رم از کتابخونه واست چیزی بیارم.

گاتریا رفت و رها با احتیاط درب را باز کرد و چای و کیک را سریع برداشت و دوباره درب را بست. از اینکه به چشم های گاتریا نگاه کند هنوز شرم داشت.
گاتریا برگشت و دوباره جلوی درب بسته ی اتاق نشست و به درب تکیه داد.

_ یه رازی بهت بگم؟

_ چه رازی؟

_ من هم زمانی یک مبارز بودم. شبها می رفتم روی دیوارها شعار می نوشتم. من هم اعلامیه پخش می کردم و خواستار آزادی بودم، فکر می کردم مردان مقدس، دنیا و آخرت مارو آباد می کنند.

گاتریا از زیر درب اتاق، دفتر خاطرات جوانی اش را با یک سری عکس سیاه و سفید هل داد داخل اتاق.

_ ببین اینارو. منم زمانی مثل تو داشتم برای تغییر سرنوشت شهر مبارزه می کردم.

رها جا خورده بود.

_ هیچوقت نگفته بودی تو یکی از مقصرین حال و روز امروز ما بودی.

_ خجالت می کشیدم بگم.

_ پدر، با چه عقلی برای پیروزی این جماعت تلاش کردی؟

گاتریا بدون رودربایستی گفت:

_ با همان عقلی که تو امروز داری مبارزه می کنی.

رها گفت:

_ اما پدر، اینا با هم مقایسه نمیشن.

گاتریا گفت:

_ یه چیز عجیب تر بگم؟

_ چی؟

_ پدر من هم مبارز دوران خودش بود. اما از نتیجه راضی نبود و دقیقا این فندک رو بهم داد و گفت یادگار دورانی است که مجبور بودند در لا به لای جنگل ها مخفی شوند و برای زنده ماندن با این فندک هیزم روشن کنند.

_ واقعا؟

_ بله‌.

_ چقدر عجیب، بابا بزرگ هم برای برپا شدن حکومتی مبارزه می کرده که تو بعدها برای نابودیش دست به مبارزه زده بودی.

_ دقیقا مثل داستان تو.

_ دقیقا چی می خوای بگی؟ این چرخه تا ابد تکرار میشه؟

_ تا الان که همینطور بوده.

_ پس ولشون کنیم به حال خودشون؟

_ نه، منظورم این نبود.

_ پس چه؟

_ رها، دخترم. اینکه من راه حل ندارم، به معنای تایید راه اشتباه شماها نیست.

_ چرا اشتباهه؟

_ چون راهی است که تلفات زیادی داره.

رها گفت:

_ چاره چیه؟ شین رو بزارم کنار؟ دست از مبارزه بردارم؟ اینو می خوای نه؟

_ نه.

_ پس چه؟

_ می خوام با شین صحبت کنم.

_ با شین؟ حتما می خوای بهش بگی از زندگیم بره بیرون.

_ نه.

_ چی می خوای ازش؟

_ ما دو تایی با هم صحبت می کنیم. اگر منو قانع کرد، منم وارد مبارزه میشم.

_ واقعا؟ باهاش صحبت می کنم.

_ حالا پاشو بیا بیرون با هم آشپزی کنیم. دست از لوس بازی هم بردار.

_ چشم پدر. منتهی قبلش باید دوش بگیرم.

_ تا شستن ظرفها تموم میشه، خودتو برسون.

و گاتریا رفت داخل آشپزخانه و رادیو بیگانه را روشن کرد. رادیو ای که شنیدن آن توسط قوانین نخست وزیر ممنوع اعلام شده بود. از خوش شانسی او بود که همان لحظه، رادیو، ترانه ی دوست داشتنی او را شروع کرد به پخش کردن.

۶۱

بانوی پیر گفت:

_ اون ترانه رو دوست دارم دوباره بشنوم.

پرستار جویای اسم ترانه شد اما بانو نام ترانه را فراموش کرده بود. به پرستار گفت:

_ در دفتر خاطرات آقای گاتریا ترجمه و نام آن ترانه نوشته شده.

_ پس معطل چی هستی؟ پیداش کن.

بانو دفتر خاطرات آقای گاتریا را از صندوق در آورد و صفحاتش را ورق زد.

_ ایناهاش.

_ اجازه می دی دوتایی بهش گوش کنیم؟

_ بیصبرانه منتظرم.

همزمان که ترانه شروع شد، بانوی پیر، ترجمه اش را بلند بلند از دفتر خاطرات آقای گاتریا شروع کرد به زمزمه کردن:

_ باید چراغ هایی که روشن تر می سوزند جایی وجود داشته باشند
باید پرندگانی باشند که در آسمان آبی‌تر پرواز می‌کنند
اگر بتوانم رویای سرزمینِ بهتری داشته باشم
جایی که همه ی برادرانم دست در دست هم راه می روند

به من بگو چرا، اُه چرا، اُه چرا نمی تواند رویای من محقق شود
اُه چرا

زمانی باید صلح و تفاهم وجود داشته باشد
بادهای قدرتمندِ عهد و پیمان ای که تمام تردیدها و ترسها را دور برانند
اگر بتوانم خورشید گرم کننده تری را در خواب ببینم
جایی که امید بر همه می درخشد

به من بگو چرا، اُه چرا، اُه چرا آن خورشید ظاهر نمی شود

ما در زیر ابرها گم شده ایم
با باران زیاد
ما در یک دنیا گرفتار شده ایم
که با مشکلات و درد عجین شده است
اما تا زمانی که یک مرد
قدرت رویاپردازی دارد
می تواند روح خود را نجات دهد و پرواز کند

در اعماق قلبم سوال هولناکی وجود دارد
هنوز مطمئن هستم که پاسخ، پاسخ به نحوی خواهد آمد

آنجا در تاریکی، شمعی فروزان است، اُه
و در حالی که می توانم فکر کنم، در حالی که می توانم صحبت کنم
در حالی که می توانم بایستم، در حالی که می توانم راه بروم
در حالی که می توانم رویا داشته باشم

اُه، لطفا اجازه دهید رویای من
به حقیقت بپیوندد
همین الان
بگذارید همین الان محقق شود.

این داستان ادامه دارد...

ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید