
قسمت صد و سوم
همه را به صف کرده بودند؛ تمام سربازان دژ را. طبق معمول در صف هایی طولانی و در ردیف هایی پشت سر یکدیگر، در سکون و سکوت کامل ایستاده بودند، درست به مرکزیت جایگاهی که بالاتر از همه قرار گرفته بود. هر بار که کسی تکان می خورد، صدای خفیف برخورد تجهیزات نظامی به هم، در فضا بلند می شد و دوباره سکوت برمی گشت.
فرمانده، پیشوا، نماینده ی نخست وزیر و چند تن از افسران بلند پایه بر روی سکو و در کنار یکدیگر ایستاده بودند. پرچم مخصوص نخست وزیر بالاتر از همه شان به اهتراز درآمده بود و داشت تکان می خورد.
فرمانده سخنرانی را شروع کرده بود:
_ امروز اینجا هستیم تا نشان سرخ شجاعت را به شما ها تقدیم کنیم.
فرمانده دست راست خود را با حالتی خاص بالا نگه داشت. بلافاصله سربازان، با گام های محکم و هماهنگ، یکصدا در پاسخ به او شعار دادند:
_ زنده باد نخست وزیر مقدس.
در ادامه، پیشوا اضافه کرد:
_ امروز با اراده ی خدا، امنیت به خیابان ها بازگردانده شد و دشمنان این مملکت دوباره مغلوب تقدس نخست وزیر مظلوم شدند.
شعار سربازان دوباره با صداهای یکنواخت و بلندی در محوطه پیچید:
_ زنده باد نخست وزیر.
فرمانده ادامه داد:
_ همه ی شما مستحق دریافت نشان سرخ شجاعت هستید. منتهی امروز فقط به تعدادی از شماها تعلق میگیرد.
پیشوا با لحنی کاملا جدی ادامه داد:
_ البته نگران نباشید. موقعیت های زیادی وجود دارد که می تواند شما را به دریافت این نشان نائل کند. هنوز مبارزات ما تمام نشده و به سمتی می رویم که جهان را به تعظیم در برابر خدای نخست وزیر مقدس وادار کنیم.
_ زنده باد نخست وزیر مقدس.
نماینده ی نخست وزیر مقتدرانه قدمی برداشت و به صف جلویی سربازان نزدیک تر شد. از جیب لباس نظامی اش یک کاغذ بیرون آورد؛ سپس شروع کرد به صدا زدن. نفر نخست از میان صف سربازان خارج شد و به سمت جایگاه رفت. با افتخار و در کمال ناباوری، از پله ها بالا آمد و در کنار فرمانده استاد.
پیشوا گفت:
_ او نخستین فردی است که نشان سرخ شجاعت را دریافت می کند. او برای حفظ مملکت، نظم و برقراری امنیت بیشترین زحمت را کشیده است.
سپس به صورت سرباز نگاه کرد و پرسید:
_ مگر نه سرباز؟
_ بله قربان.
_ شما در این چند وقت، چند نفر را به دستان عدالت سپردید؟
سرباز محکم بود. گفت:
_ من تا جایی که ممکن بود از هیچ تلاشی دریغ نکردم.
_ چند نفر؟
سکوتی محض بر محوطه نشست. سرباز پاسخ داد:
_ در طول این مدت، بیست و هفت نفر را به دستان عدالت سپردم، هفده نفر را از روی زمین حذف کردم و به دستان فرشتگان مرگ سپردم و شش نفر را ناقص کردم تا درسی باشد برای آیندگان.
_ تشویق کنید.
صدای کف های مرتب و ممتد تماشاچیان برای همراهی آنها بلند شد. نماینده ی نخست وزیر نشان سرخ عدالت را با دقت به یقه ی اورکت سرباز دوخت. در حین اینکار، سرباز از فرط خوشحالی به گریه افتاده بود.
پیشوا نفر دوم را صدا کرد. او وقتی از سکو رفت، پاسخ همان سوال را به سربازان توضیح داد:
_ من چهل نفر را به دستان عدالت سپردم و متاسفانه فقط پانزده نفر از اغتشاشگران را به فرشته ی مرگ تحویل دادم. خدا از من راضی باشد.
_ کسی ناقص نشد؟
_ در واحد ما، بچه ها دقیق بودند، کسی ناقص نشد، یا مرگ یا اسارت بود.
و تشویق ها ادامه پیدا کرد.
_ باید روزی جبران کنی سرباز. تا پیروزی بزرگ هنوز کار داریم.
_ با کمال میل قربان.
وقتی مراسم اعطای نشان به پایان رسید، تعدادی قاب عکس بالا آوردند و در سکوت و احترام روی میز ها چیدمان کردند. هر تابلو تصویری تاریک از یک سرباز بود.
_ اینها در میان ما وجود ندارند. یادشان گرامی باد. لطفا چند لحظه سکوت کنید.
راشا در میان عکس ها، روی یک قاب خیره مانده بود. داشت فکر می کرد چقدر عکس شبیه آن مردی است که در تمام زندگی اش، بیش از همه چیز ازش تنفر دارد، یعنی شین. بعد به خودش گفت اشتباهی صورت گرفته و این یک تصادف شیطانی بزرگ است.
_ این مردان در راه مملکت کشته شدند توسط همین اغتشاگران که شماها عاقبت شکستشان دادید.
_ زنده باد نخست وزیر.
مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت. فرمانده صدایش را با قدرت در محوطه بلند کرده بود و در مورد نقشه ی راه و اهداف کلی مبارزات حرف می زد. در ساعات پایانی، فرمانده گفت:
_ سربازان عزیز. خبر مهمی برایتان دارم.
سکوت سنگین شد.
_ طرف صحبت من با آنهایی است که پیشتر، برای همراهی با ما داوطلب شده بودند و در نظم خیابان ها کمک کردند.
همه منتظر بودند فرمانده خبر را اعلام کند.
_ خیلی از شما ها منتظر بودید به صحنه ی نبرد اصلی بروید، جایی که اهریمنان حضور پر رنگی دارند.
سربازان زنده باد نخست وزیر گفتند.
_ حالا موقع آن شده که به درخواست شما پاسخ دهیم. ای مردان شجاع نخست وزیر، شمال منتظر شماست.
در میان سربازانی که بالا ایستاده و همه شان نشان سرخ شجاعت دریافت کرده بودند غوغایی از سر هیجان به پا شد. همه شان از سر ذوق اشک می ریختند.
_ البته، اولویت با آنهایی است که نشان سرخ عدالت را امشب از نماینده ی نخست وزیر دریافت کردند.
نماینده ی نخست وزیر می گفت:
_ البته راه برای همه ی شماها باز است، برای همه ی اینهایی که اینک در محوطه ی دژ هستند. به درخواست تمام شماها پاسخ مثبت می دهیم، منتهی یکی یکی. هفته ی بعد، گروه اول رهسپار صحنه ی نبرد اصلی خواهد شد، جایی که قرار است حمله ی نهایی صورت بگیرد و کار دشمن یکسره گردد، جایی که قرار است شما سلحشوران صحنه ی اصلی عدالت جهانی باشید.
_ زنده باد نخست وزیر مقدس.
بعد از پخش شیرینی و شکلات، سربازان از محوطه خارج شده و به سالن های غذاخوری هجوم بردند. آن شب همه جا مملو از انواع مختلف غذاها، میوه ها و آب میوه های مختلف بود. جشن بزرگ پیروزی تا پاسی از شب جریان داشت و فرمانده دستور داده بود امشب هیچ کدام از قوانین دژ نظامی، لصلا الزامی به رعایت کردن ندارند. حتی به طور غیر مستقیم به افسران سپرده بود با سیگار کشیدن و بیدار ماندن سربازان کاری نداشته باشند و ساعت اعلام خواب را امشب از کار بیندازند.
اما گوشه ای از دژ، فهام به حال خود ایستاده بود و داشت آسمان را تماشا می کرد، تنهای تنها و در سکوت کامل. این ظاهری که چند وقت اخیر پیدا کرده بود، برای راشا کاملا ناشناخته و غریبانه بود.
_ دلم واسه شوخی هات تنگ شده فهام.
فهام آه کشید.
_ منم دلم واسه خودم تنگ شده.
_ برای خودت؟ مگه گمش کردی؟
فهام خندید.
_ فکر کنم نابودش کردم.
زیر چشمان فهام گود شده بود. صورتش مثل گچ سفید بود. انگار سرش موهای سفید درآورده بود و کمی از ریش صورت او، بصورت حلقه های دایره ای شکل ریخته بود.
راشا پاکت سیگار را از دستان فهام گرفت و یک نخ روشن کرد. دود در هوای سرد محوطه به آرامی بالا می رفت.
_ چت شده فهام؟
_ هیچی نیست داداش. میشه بری به بقیه ملحق بشی؟
_ نه.
_ پس بمون و ک..شعر نپرس.
راشا خندید و دوباره به آسمان نگاه کرد و دود سیگارش را به آسمان شب فرستاد. دور تر از آنها، سربازان دور یک نفر جمع شده بودند و با ایما و اشاره اعلام آمادگی برای رفتن به شمال می کردند. یادداشت کننده هم داشت تند تند اسامی داوطلبین را یادداشت می کرد.
_ من اسمم رو نوشتم برای شمال.
_ ک...خلی دیگه. من نمیام.
راشا انتظار شنیدن این حرف را نداشت. فکر می کرد فهام همیشه با او همراهی می کند.
_ میشه بپرسم چرا نمیای؟
_ چون رویایی برای دنبال کردن پیدا کردم.
_ ما نریم، اونا میان فهام.
_ به ک...رم.
راشا متجب شد.
_ فکر کنم خسته ای؟
_ خسته نیستم. دارم از تصمیم خودم حرف می زنم.
این رفتار و ظاهر فهام عجیب شده بود.
_ شاید از این ناراحتی که نشان سرخ شجاعت ندادن به ما. درسته؟
فهام خندید.
_ ک...رم تو تمام نشانه ها.
_ هیس، چته فهام؟
_ مبتلا شدم.
_ به چی؟
_ به اون دست ها. به اون چشمهایی که لایق دریافت نشان سرخ شجاعت بودن نه اونا.
_ کودوم دستا؟ کودوم چشما؟
_ همونی که اون روز گرفتم.
تازه راشا فهمید موضوع از چه قرار است.
_ چی؟ تو داری چی می گی فهام؟
_ من سرنوشت خودمو اینجا نمی بینم، اینجا لا به لای فرامین نخست وزیر اون دستها رو پیدا نمی کنم. پیشوا ک...شعر می گفت، اون دستا روح منو گرم کردن نه اینکه وجودمو بسوزونن. اهریمن این خار...سده هان، نه اون دختره.
_ ولی تو که اصلا ندیدیش؟
فهام اشک های خود را پاک کرد.
_ اما حسش کردم.
راشا آهی از سر افسوس کشید. فهام اعلام کرد:
_ من امشب از اینجا می رم بیرون.
_ کجا؟
_دنبالش.
راشا متعجب شد:
_ می خوای بری دنبال اون دختره؟
_ دقیقا.
_ ولی اونو نمیشناسی که؟
_ می رم و تمام مملکت رو دنبالش می گردم.
_ ولی تو اصلا نمی دونی اون کجا زندگی می کنه؟
_ پیداش می کنم.
_ ولی این دیوونگیه.
این جمله برای فهام خنده دار بود.
_ یعنی خیلی زندگیمون تا حالا عاقلانه پیش رفته که داری از دیوونگی باهام حرف می زنی؟
_ آخه تو حتی یه بارم از نزدیک ندیدیش.
_ بالاخره می بینمش که.
راشا دنبال این رفت که فهام را قانع کند:
_ اصلا بگو اسمش چیه؟
_ نمی دونم.
_ کجا زندگی میکنه؟
_ نمی دونم.
_ چند سالشه؟ اهل کجاست؟ شغلش چیه؟
_ هیچ کودومو نمی دونم.
راشا داد زد:
_ پس چطوری می خوای پیداش کنی؟
_ نمی دونم راشا. گ...ییدی منو.
و سیگار بعدی را روشن کرد. سپس گفت:
_ تو هم برگرد به زندگیت. اینجا هیچ نشانی از شجاعت نیست.
راشا سر خود را پایین گرفت و روی جدول نشست، سنگ و خاک زیر دستانش سرد بودند.
_ تو هم بیا.
راشا با صدایی آهسته گفت:
_ اون بیرون بودم قبلا، خبری نیست.
_ ولی تو باید بیای از اینجا بیرون.
_ چرا؟
_ چون یه موضوعی رو فراموش کردی.
_ چی رو؟
_ روزی که اون بابا رو زدن، همون که گفتی اسمش گاتریاست، یادته؟
_ مگه میشه یادم بره؟
_ می دونی اگه بفهمن دروغکی گفتیم مرده ولی نجاتش دادیم، دمار از روزگارمون درمیارن؟
_ ما فقط زندگی یک نفر رو نجات دادیم.
_ یادت رفته با اون پزشکی که داشته به زخمی ها کمک می کرده، چیکار کردن؟ دو تا گولوله زدن تو قلبش.
راشا سر خود را تکان داد. بی حال و بی رمق شده بود.
_ نمیام.
_ چرا؟
_ می رم دنبال آرمان زندگیم. می رم شمال و در راه خدا، تمام سرنوشت خودم رو می پذیرم.
_ پس خدا نگهدار تو باشه راشا.
فهام دستانش را دراز کرد به سمت راشا.
_ خدا نگهدارت دوست من.
راشا بلند شد و با تردید دست او را گرفت.
_ مراقب خودت باش برادر.
فهام کوله را برداشت.
_ توام همینطور.
و بعد از مکث به فهام گفت:
_ جدی جدی داری می ری فهام؟
_ بله.
اشک های راشا درآمدند.
_ اما امشب هیچ وسیله ای نیست فهام، لطفا نرو.
فهام راه افتاده بود.
_ مهم نیست پیاده می رم.
_ جاده ها خاکی و پر از سگ های ولگرده. می دونی؟
فهام همانطور که داشت دور می شد، گفت:
_ ولگرد تر از من در جهان وجود ندارد.
و به درب خروجی دژ رسید، بدون اینکه حتی برای آخرین بار از آن فاصله به راشا نگاه کند.
در یادداشت هایی که از راشا باقیمانده است، در مورد آن جدایی ناگهانی نوشته بود:
_ او رفت بدون آنکه برایش مهم باشد چقدر راه را باید پیاده روی کند. شاید حالا که از او می نویسم، او هنوز دارد دنبال آن دستها می گردد. شایدم تا الان گم شده اش را پیدا کرده باشد.
شاید روزی بفهمد او مرده است و دلش بشکند، درست مثل آقای گاتریا که ژاکلین زندگی اش را سالها پیش از دست داده بود.
شاید دستان گم شده اش را در دستان کس دیگری پیدا کند، مثل من که زندگیم را به مردی بنام شین باختم.
شاید اصلا آن دختر نقاب دار، برای همیشه از این مملکت رفته باشد، درست مثل رها، آن هم با کشتی ناخدا شیانا.
شاید اصلا آن دختر پیدا نشود و فهام تا آخر عمر بزرگترین ولگرد جهان باقی بماند.
شایدم آن دختر، دل فهام را بشکند و به او بگوید ما از دو تا دنیای متفاوت هستیم.
با اینحال او برای همیشه از اینجا رفت و التماس من برای رفتن او واقعا از سر ترس بود. اعتراف می کنم اگر من روزی می توانستم نشان شجاعت به کسی اهدا کنم، آنرا بی برو برگرد به فهام می دادم.
و من مانده ام لا به لای این دیوارهای بتنی تا روزی که نام مرا از پشت تریبون ها صدا کنند، روزی که نوبت من شود، روزی که اجازه پیدا کنم به سمت سرنوشت خودم پا به سرزمین اهریمنان شمالی بگذارم.
این داستان ادامه دارد...