ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت صد و هفتم

داخل سالن که آمدند، بانوی پیر گفت:

_ اینجا با شکوهه پرستار.

و در ردیف های جلو نشستند. درست جایی که مشرف به گروه بزرگ نوازنده ها بود. بر روی صحنه، چنگ، ترومپت، فلوت، تعدادی ساز کوبه ای و پیانو قرار گرفته بود. در محترم ترین جایگاه صحنه، پیرمردی ایستاده بود که انگار صاحب تمام آرامش دنیا بود.

_ هیچ وقت فکر نمی کردم آدم بتونه تا این حد آروم باشه.

پرستار لبخند زد.

_ اون به سبک خودش، آرامش رو در زندگی ایجاد کرده. خوشا به روزگارش.

سالنی که آنها نشسته بودند دیوارهایش بلند و سنگی بود. پرده های یکدست، دور تا دورشان را احاطه کرده بود. شمع‌ هایی که از سقف آویزان بودند، آرام و یکنواخت می سوختند و بوی موم در هوای دلپذیر آنجا به مشام می رسید.

_ الان شروع میشه.

سرانجام پیرمرد نشست. نگاهش نه به تماشاگران بود، نه به نت ها؛ از همان ابتدا در جهان خودش سیر می کرد.

_ پرستار، به نظرت می دونه اون بیرون چه خبره؟

_ همونطور که ما نمی دونیم درونش چه خبره.

_ چشم‌ هایش، خسته و سرشار از غبار روزگار شده، نه؟

_ اما سختی ها نتونستن آرامش اونو بهم بریزن.

_ این یعنی صلابت.

_ اسمش هست تاب آوری.

و تصدیق کرد:

_ انسان، حتی در عمیق‌ ترین اندوه، همچنان می‌ تونه زیبا و زنده باشه.

پیرمرد با متانت کامل و به آرامی، ویولن را برداشت و شروع کرد به نواختن. بانو حس کرد، تمام رنج ها که تا دیروز، زمخت و خشن بودند، در ذهن اش شروع کردند به رقصیدن. در گوشه ی دیگری از سالن، یکی آرام اشک می‌ ریخت، حتما چیزی در صدای ویولن پیدا کرده بود. در میان نوازنده ها، یکی با اندوه آکورد می زد و پیرمرد با آرامش ادامه می‌ داد و سمفونی آنها به زیباترین شکل ممکن پیش می رفت.

بانو به یکباره اسمی را زمزمه کرد. پرستار از او پرسید:

_ تو اسم مریم را صدا کردی؟ نه؟

۱۰۸

درب خانه را می کوبیدند.

_ بازش کنید.

مریم تا سر حد مرگ ترسیده بود.

_ اونا چی می خوان رها؟

_ دنبال من اومدن. چون ما بیدار شدیم و فریاد زدیم مرگ بر نخست وزیر.

_ و الان باید چیکار کنیم؟

رها بلند شد و با صدایی لرزان گفت:

_ مرسی که این چند وقت کنارم بودی.

مریم با شجاعت گفت:

_ اما اجازه نمی دم ببرنت.

رها لبخند تلخی زد.

_ باید یه چیزی رو بهت بدم.

_ چه چیزی رو؟

رها نامه ای از جیب خود درآورد و به طرف مریم گرفت.

_ اینو نامه رسان آورده بود، روش نوشته از طرف گاتریا کیانی.

_ وای قلبم، معبودم بالاخره جواب داد.

مریم نامه را گرفت و زد زیر گریه. آنها با جنون به درب خانه ضربه می زدند و زمان را از حرکت نگه داشته بودند.

_ باورم نمیشه که معبودم اینو فرستاده.

و دوباره به یاد آورد در چه موقعیت ترسناکی قرار گرفته اند.

_ و حالا باید چیکار کنیم؟

_ در حقیقت تصمیم گرفتم خودم رو به دست سرنوشت بسپارم. راستش رو بخوای، الان یادم اومده دیگه از اینا نمی ترسم.

و رفت سمت درب.

_ خدانگهدارت باشه مریم.

و درب را باز کرد.

_ چتونه؟ ها؟

آنها به داخل خانه دویدند.

_ رها کودومتونه؟

مریم آمد جلو.

_ منم، از من چی میخاین؟

یکی از آنها، در کمال بی رحمی، یک سیلی محکم و ناگهانی به صورت مریم زد که از شدت آن، رها شوکه شد و زبانش بند آمد.

_ به نخست وزیر مقدس توهین می کردی؟

مریم در حالی که داشت کشیده می شد، به رها گفت:

_ منو فراموش نکن و به آدرس خونم نامه بفرست.

اما رها دستهای او را گرفته بود و با خشم داد می زد:

_ نبریدش، رها منم. اون مریمه.

_ برو عقب.

اما رها دست بردار نبود. یکی از آنها به رها ضربه زد و او را به عقب هل داد. رها دوباره بلند شد و دست مریم‌ را گرفت و نگه داشت.

_ گفتم اونو نبرید، رها منم نه اون.

هیچکس به او گوش نمی کرد. دوباره با ضربه، رها پرت شد به عقب و محکم به زمین خورد. در حینی که با دشواری بلند می شد گفت:

_ گفتم اونو نبرید.

با دشواری بلند شد و تلو تلو از پله ها پایین رفت. درب ماشین را باز کرد و دوباره دست مریم را گرفت و کشید.

_ چقدر تو سمجی بچه. برو گمشو عقب.

آنها هر طور شده بود او را به عقب هدایت کردند. یکیشان از موهای رها گرفته بود و می کشید تا ماشین به حرکت خودش ادامه دهد.
رها تسلیم نمی شد. بلند شد و با سرعت به دنبال ماشین دوید. اما وقتی ماشین سرعت گرفت، آخرین رگه های امید او زائل شد. آنها مریم را با سرعت از آنجا دور می کردند. رها در حالی که روی زمین افتاده بود، زار زار گریه می کرد و به نامه ی گاتریا چشم دوخته بود که از دست مریم افتاده بود کف خیابان.

۱۰۹

آرشه زنی ویولن متوقف شد اما صدا هنوز بر روی دیوارهای سنگی می پیچید، انگار تماشاچی ها هنوز در حال شنیدن بودند. وقتی بالاخره نوازنده سرش را بالا گرفت، تماشاگران، یکی‌ یکی نفس هایشان را رها کردند. سپس از روی صندلی ها یکی یکی برخواستند و با دست هایی بر افراشته شروع کردند به کف زدن.

نوازنده می گفت:

_ خودتان را تشویق کنید.

شدت کف زدن ها بیشتر شدند.

_ ما هنوز زنده ایم و می نوازیم و آزادانه به یاد دردهایمان می گرییم.

تماشاگران به تشویق ها شدت بخشیدند.

_ و همه ی اینها در کمال صلح و کاملا انسانی پیش خواهد رفت.

و ادامه داد:

_ اما آنها چطور؟ هیچوقت با موسیقی بی کلام نمی گریند، بلکه از شنیدن آن فرار می کنند، می دانید چرا؟ چون این موسیقی، آنها را به یاد گناهان نابخشودنی خودشان می اندازد. برادران، خواهران، آنها هیچوقت نمی توانند با خونسردی به رقص نت ها گوش سپارند و این عذاب کمی نیست. باور کنید عذاب کمی نیست.

تشویق ها که به پایان رسید، تماشاچی ها دوباره سر جای خود نشستند و منتطر ماندند. پیرمرد گفت:

_ و این هم قطعه ی دوم.

قطعه ی دوم را شروع کرد و پرستار دوباره زمزمه ی یک اسم را شنید.

_ گفتی گرگ پیر؟

_ بله.

_ خب؟

_ او در ازای گرفتن سی سکه ی نقره، جای رها را به سربازان نخست وزیر نشان داده بود.

_ و بعد، فهمید مریم به جای او دستگیر شده؟

_ واقعا نمی دونم.

کمی مکث کرد و ادامه داد:

_ رها برای انتقام رفت سراغش.

_ انتقامشو گرفت؟

بانوی پیر آب دهانش را قورت داد و گفت:

_ آن روز، آخرین نمایش کولی ها به دست او برگزار شد. آنجا اعتراف کرد که به شجاعت، زیبایی و جوانی یک دختر حسادت کرده و به خاطر همان موضوع، او را فروخته. دست آخر و در مقابل جمعیت با یک طناب ضخیم خودش را دار زد، در حالی که جمعیت فکر می کرد صحنه ی آخر، بخشی از نمایش او بوده.

_ یعنی چی؟

_ یعنی در حین جان دادن، همه ی تماشاچی ها تا آخرین لحظه براش کف می زدن. هیچکی فکر نمی کرد مرگش واقعی باشه.

این داستان ادامه دارد...




۲۳
۲
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید