مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۸ دقیقه·۱۳ روز پیش

داستانِ پرستار

قسمت شصت و هفتم

سرانجام بعد از دو هفته، درب های دانشسرا باز شدند. رها کل این مدت را از خانه خارج نشده بود. رمق نداشت با کسی در ارتباط باشد.

وقتی رسید دانشسرا، چیزی عوض شده بود و با روزهای دیگر فرق داشت. هنگام ورود، خبری از تعارف شیرینی و خوشامدگویی نبود. کسی لبخند نمی زد و انگار آدم ها پشت آن صورت هایی که به یکدیگر نشان می دادند، رازی دردناک را پنهان نگه داشته بودند. تعداد زیادی از مردان خشمگین حکومتی در کنار یکدیگر ایستاده بودند و چپ چپ به مردم نگاه می کردند، درست جلوی ورودی دانشسرا.

اما رها فرق می کرد. خیلی تحت تاثیر جو حاکم قرار نگرفته بود. با نیشخند به یکی شان گفت:

_ بفرمایید داخل، دم در بده آقا.

_ برو داخل زیاد حرف نزن.

یکی از همکلاسی ها که به هنگام ورود با رها هم گام شده بود، با صدایی آهسته پرسید:

_ خبرا به گوشت رسیده؟

_ چی شده؟

_ نخست وزیر تو این دو هفته، دستور قتل عام بیش از هزار نفر رو صادر کرده بوده.

رها با شنیدن این خبر، دچار پنیک شد و ایستاد:

_ یعنی چی؟

_ هیس بابا، دارن نگامون میکنن.

رها جانب احتیاط را گرفت و پرسید:

_ منظورت چیه؟

_ یعنی همه شان قتل عام شدند.

_ چرا؟

_ گفتن که خیلی هاشون از شدت فقر اعتراض کرده بودن.

_ واسه همین بوده که نه برگه های خبری توزیع می شد نه رادیو خبر می داد نه... .

_ دقیقا. این مدت مشغول پاکسازی بودن.

رها با اندوهی عمیق، شین را بیاد آورد. اگر آن چشم های خمار و زیبا بسته شده باشند چه؟
البته مساله فقط شین نبود. این خبر یعنی، بیش از هزار انسان پر پر شده بودند، بیش از هزار زندگی به نابودی کشیده بود و خاطره ها، رویاها و تمام دست آوردهایشان به عدم و تاریکی پیوسته بود.
رها بغض کرد و با تشویش به کلاس وارد شد. آنجا بحث از قبل شروع شده بود. موضوع مکالمه، حوادث آن روزها بود، البته بین چند نفری که رها هیچ وقت در زندگی اش، علاقه به دیدن شان را نداشت، آنها نیز.
یکی شان می گفت:

_ مربوط به درگیری های شماله. اونا اومده بودن داخل و داشتن بی نظمی می کردن. مسلح بودن.

یکی دیگر، ادامه ی صحبت او را گرفت و او را تصدیق کرد:

_ درسته. ولی ارتش ویژه جلوشون ایستاد و نظمو برقرار کرد.

بقیه سکوت کرده بودند و رها نیز حوصله ی جر و بحث با آنها را نداشت. بالاخره استاد داخل آمد و جلسه با کمی تاخیر شروع شد. استاد همه را خطاب قرار داد:

_ بابت تاخیر عزرخواهم، لطفا عزر منو پذیرا باشین.

بلافاصله کلاس شروع شد:

_ امروز لازم می دونم فرآیند ذهنی آدم متعصب و آدم روشنگر رو براتون توضیح بدم.

سپس از حاضران پرسید:

_ کسی میتونه بگه چطور یک نفر، ذهن رو به گفتار تبدیل می کنه؟

رها به همان چند نفر، نگاه معناداری کرد و کنایه زد:

_ بدون اینکه از مغذش استفاده کنه. این میشه متعصب.

صدای خنده ی تعدادی از دوستان رها بلند شد و نظم کلاس بهم خورد. استاد گفت:

_ خواهش می کنم بچه ها. رعایت کنید.

همانی که اول کلاس، سر رشته ی کلام را بدست گرفته بود، گفت:

_ مشکل اینه که رعایت نمی کنن. مدام نظمو بهم می زنن.

یکی به جای رها پاسخ داد:

_ تا نظم رو چی تعریف بکنی.

استاد با جدیت به همه هشدار داد. سکوت در کلاس که برگشت، استاد درس را ادامه داد:

_ داشتم میگفتم. وقتی می خواهید چیزی رو بیان کنید، مثلا به نقد و بررسی موضوعی بپردازید، ذهنتون میره سراغ گنجینه ی واژگانتون.

_ گنجینه ی واژگان؟

سارا پرسیده بود.

_ بله. یک دیکشنری ذهنی و حاوی کلماتی که فرا گرفتید و معنای تصویری و مفهوم شان را عمیقا درک کردید. در طول زمان به تعدادش اضافه میشه و فرد به فرد متفاوته.

بعد از اینکه پاسخ سارا داده شد، استاد ادامه داد:

_ ذهن بطور خودکار می ره سراغ ذخایر کلمات یا همان واژه هایی که از کودکی تا امروز یاد گرفتیم و تک به تک وارد ذهن ما شدن و در محل مخصوص در مغذ ما تجمع کردن. سپس واژه های منتخب رو با قواعد جمله سازی، کنار هم میاره که بهش در دستور زبان میگن جمله های زیرساختی. حالا میخوای بگی یا بنویسیش. قواعد ویرایشی، بر روی جمله اعمال می‌شن. مثلا کلماتی را حذف می‌کنن، کلماتی را جابجا می کنن، کلماتی را با کلمات مناسبتری جایگزین می‌کنن یا کلماتی را برای تقویت معنی، اضافه می‌کنن. در حقیقت فرم زیر ساخت تبدیل به فرم رو ساخت می شه و در انتها محصول فرآیند رو می نویسی یا بیان می کنی.

استاد کمی آب نوشید و ادامه داد:

_ تا اینجا که سوالی نیست، درسته؟

هیچکس سوال نداشت. استاد ادامه داد:

_ شاید از خودتون سوال کنید که چطور ذهن برای بیان مطلب، کلمات رو انتخاب می کنه. کسی می دونه؟

رها گفت:

_ تجربه.

استاد او را تشویق کرد:

_ بله، برمی گردد به تجربه ی زیسته ی انسان. به عبارت دیگه، از معنا و مفاهیمی که در ذهن شکل گرفته اند. این مفاهیم ذهنی مواردی هستند که خانواده و در کودکی به ما آموزش دادن. همچنین، سیستم آموزشی از کودکی تا دانشسرا، مواردی چند به آموخته های ما اضافه کردن. رسانه ها، رسانه ها بیشترین تأثیر را در شکل گیری مفاهیم ذهن ما داشتن. فیلم ها، داستانها، افسانه ها، تاریخ، قوانین شهری و سیاسی حاکم بر هر کشور و حتی کتاب‌هایی که میخوانیم. گفتمانها و تبادل نظرات هم بی تاثیر نبودن. در نتیجه، زمانی که داریم فکر می کنیم، در حقیقت، ذهن ما از همه آن ورودی ها استفاده میکنه و مفهومی پیش‌فرض به وجود میاوره که در واقع، برآیند تمام مواردی هست که تا آن لحظه آموخته ایم.

استاد نفس تازه کرد و ادامه داد:

_ حالا باید تکلیفو روشن کنیم. شاید بگین پس نقد خوب چیه وقتی این همه موارد دخیله؟

سکوت در کلاس حاکم شده بود. تمام کلاس محو صحبت های استاد شده بودند. او ادامه داد:

_ باید منظور خودمو با یک مثال براتون تعریف کنم.

استاد از پشت جایگاه خارج شد و درست وسط کلاس، ایستاد، جایی که همه قادر به دیدن تمام قد او باشند.

_ اگر ذهن را مثل یک سرزمین در نظر بگیریم، این سرزمین زمانی فقط یک شهر داشته که با مرور زمان، شهرهای زیادی به آن اضافه شده. هر شهر زمانی یک مفهوم بوده و برآیند تمام این شهرها در حقیقت، محصول اون سرزمینه. یعنی مفهومی پیش فرض که آغاز نقد و بررسی ذهنی شما محسوب میشه. پس روشنفکر به نظرم کسیه که سرزمین ذهنش شهرهای زیادی داره. به همین علته که درک مناسبی از آدم های گوناگون داره، آگاهی از احساسات آدم های مختلف داره و فلسفه های زیادی رو درک می کنه.

رها پرسید:

_ و متعصب؟

_ تعصب برعکس روشن فکریه. بزارید اینطوری بیانش کنم. تعصب یعنی در ذهن فقط یک شهر هست با یک دروازه ی ورودی. به عبارتی دیگر، فرد فقط پیرامون یک مفهوم مدام چیز هایی خوانده و واژه های یک شکل و اندازه را وارد ذهنش کرده. درواقع فقط پای یک مفهوم در میان بوده. وقتی فقط یک ورودی داشته باشی، در حقیقت شهر بزرگتر نشده، فقط شلوغ تر شده. اینگونه سرزمینی که فقط یک شهر داره، فرصت سهو و خطای کمتری نسبت به سرزمینی داره که چند تا شهر با آدمهای گوناگون داره و بدین ترتیب فرصت می کنه وارد مرحله ی قیاس بشه. اگر می خواهید معنی مثالو بهتر درک کنید چند لحظه یک سرزمین بزرگ رو با یک شهر پر جمعیت مقایسه کنید.

سارا پرسید:

_ ببخشید استاد.

_ بپرسید.

_ شما می فرمایید، وقتی مفاهیم بیشتری را بررسی می‌کنیم، در واقع داریم در ذهن، بدون اینکه متوجه باشیم، شهرهای بیشتری به وجود میاریم.

_ دقیقا. در واقع سرزمین ذهن خودتون رو دارید بزرگ تر می کنید که برای همه نوع انسان دروازه های ورودی ایجاد کرده. به همین علته که روشنفکر درک بهتری از احساسات آدم‌های مختلف، اقشار مختلف، افکار مختلف و علوم فلسفی و اخلاقی مختلف داره و به این توانایی رسیده که درباره ی هر مطلب میتونه از چند جنبه ی مختلف نگاه کنه، نه اینکه فقط در یک حوزه زیاد خونده باشه و همه چیز رو با یک دید ببینه.

_ ممنونم استاد.

_ خواهش می کنم.

و نتیجه را استاد جمع بندی کرد:

_ پس خلاصش کنم؛ شما هر چقدر داستانهای مفهومی بیشتری بخونید، مکاتب ادبی بیشتری بررسی کنید، با فلسفه های بیشتری آشنا بشید، صدای درون آدمهای بیشتری را بشنوید، وارد حوزه های بیشتری شده باشید، هر چه بیشتر در بحث های اجتماعی شرکت کنید، آداب و رسوم مردمان دیگر را دیده باشید و ... ، آنگاه خمیره ی ذهن شما برآیند تمام این مفاهیم خواهد بود. چنین فردی هر زمان می خواهد فکر کند، ذهن اش، برای بررسیِ مطلبی که قرار است بیان شود، از برآیند تمام این مفاهیم استفاده خواهد کرد و برای بیان، حتی گنجینه ی واژگان بیشتری برای گزینش دارد، پس نقد او روشنفکر تر و منصفانه تر خواهد بود، چون ناخودآگاه زندگی شهرهای مختلفو با هم قیاس خواهد کرد، زیرا خاصیت برآیند این است که وجود و جهت تمام موارد را در نظر می گیرد.

رها گفت:

_ یعنی اگر گنجینه ی واژگان خوبی نداشته باشیم، یا ذهن زیاد با قواعد دستوری کار نکرده باشه، معنا و مفهوم به درستی بیان نمیشه. درسته؟

_ دقیقا. در حقیقت، بیان مطلب و برآیند مفاهیم مختلف، فرق اصلی روشنگر و متعصبه.

ناگهان صدای فریاد یکی از بیرون بلند شد. صداها به اندازه ای ناهنجار بودند که نه تنها تمرکز کلاس را بهم ریختند، در محوطه نیز همهمه و شلوغی ایجاد کردند.

تقریبا پنجره ی تمام کلاس ها پر شده بود از افرادی که ناظر اتفاقات بودند.

تعدادی از نیروهای شخصی نخست وزیر، داشتند کشان کشان یک نفر را با خودشان می بردند.

این داستان ادامه دارد...

ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید