
قسمت صد و یکم
خانه نیمه تاریک بود. روی میزی که مریم داشت نامه را می نوشت، چند تا شمع در حال سوختن بود. نوشتن که تمام شد، سر را برگرداند و از روی شانه به عقب نگاه کرد.
رها روی تخت دراز کشیده بود. پتو را تا چانه بالا کشیده بود و مغموم به سقف نگاه میکرد.
_ دوست داری نامه ای که برای معبودم نوشتم رو برات بخونم؟
_ بله، بخون لطفا.
رها با لبخند گفته بود، اما زود لبخند خود را محو کرد. انگار چیزی در دل داشت که نمی خواست بر زبان بیاورد.
_ از تو هم براش نوشتم، عیبی نداره؟
_ نه، بخون لطفا.
مریم سرش را پایین انداخت و شروع کرد به خواندن:
_ درود بر گاتریای بزرگ و خردمند.
نام گاتریا پلک های او را بر روی هم فشرد.
_ اینقدر دلم برایتان تنگ شده که از حد و حصر بیرون است. من در حالی نامه ی هفتم را می نویسم که بسیار نگران و مضطرب هستم. اخبار این روزها غمگین تر از تمام روزها شده و من هیچگاه فکر نمی کردم آنها تا این حد شرور و بی رحم بوده باشند.
بدون اینکه مریم متوجه شده باشد، رها در ذهنش فریاد زد لعنت خدا بر نخست وزیر بی رحم. دستش را زیر پتو مشت کرده بود و لبهایش را گاز می گرفت.
_ ... آقای گاتریا، هر بار به اخبار نگاه می کردم، تصاویر تازه ای از دختر ها و پسرهای جوان و نوجوان می دیدم که در خیابان ها کشته، ناقص یا دستگیر می شدند یا در سکوت و تنهایی با دستگاه عدالت نخست وزیر به جوخه های اعدام سپرده می شدند. یا آنها را بزور وادار می کردند در ملاعام اعترافات عجیب و غریب بکنند.
مریم آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_ آقای گاتریا، با اینکه اعتراضات به پایان رسیده و نخست وزیر از اخبار، اعلام پیروزی بزرگ کرده، ما هنوز غمگین و دردمندیم و باور کنید حتی کولی ها هم دیگر دل و دماغ اجرای شاد و خیابانی ندارند. حتی تماشاچی ها با دیدن پایکوبی و شنیدن صدای دف و تنبک هرگز نمی خندند، انگار مردم با سکوت خود، از نخست وزیر اعلام براعت می کنند.
مریم مکث کرد. انگار صدای گریه های رها را شنیده بود.
_ چرا گریه می کنی قشنگم؟
لب های رها می لرزید.
_ هیچی نیست مریم. تو بخون.
مریم ادامه داد. صدایش آهسته تر از قبل شده بود. شاید به یاد دف و تنبک افتاده بود. به یاد آن جمعیتی که روزی جمع می شدند و برای دیدن رقص و پایکوبی کولی ها بی قراری نشان می دادند.
_ ... آقای گاتریا، سرتان را درد نیاورم. چند روز پیش، روی صحنه بودم که اتفاق عجیبی برایم رخ داد. آخر برنامه مثل همیشه، چرخی زدم و با حرکت دستانم جمعیت را بوسه باران کردم. ناگهان چشمانم به یک دختر جوان دوخته شد که زیبا و خواستنی بود و داشت مرا با نگرانی تماشا می کرد. از دیدن او حسابی جا خوردم. نمی دانم چرا یاد روزی افتادم که در حضور شما بودم.
مریم نفسش را آهسته بیرون داد، کاغذ را به سمت خودش کشید و دوباره ادامه داد:
_ آقای گاتریا، او به من زل زده بود. دستانش را گرفته بود و پیراهن سفید او پر از لکه های خون بود. کفش های او پاره شده بودند. از چشم های مغموم او متوجه شدم اینقدر اشک ریخته که دیگر تاب و توان ایستادن ندارد.
مریم سرش را بالا آورد و ناخودآگاه به انعکاس صورت رها نگاه کرد که در پنجره ی روبروی خودش افتاده بود. رها چشمهایش را بسته بود. اشک های او از گوشه ی چشمانش می غلتید و بالش را خیس می کرد.
مریم ادامه داد:
_ او مرا به یاد روزگاران قدیم می اندازد که بی کس و تنها، آواره ی کوچه خیابان ها شده بودم. روزی که تنها آرزویم این بود، یک پرستار مرا به آغوش بگیرد.
صدای تا خوردن ورق در سکوت فضا بلند شد. مریم صفحه ی بعدی را باز کرده بود:
_ او را مثل یک پرنده ی زخمی داخل چادر بردیم. گرگ پیر برای او سوپ درست کرد و من لباس های خونی او را عوض کردم و سعی کردیم او را آرام کنیم. حالا این پرنده ی زیبا میهمان خانه ی من است و من از او مثل جانم مراقبت می کنم. نام او رها است و داستان های زیادی برای گفتن دارد. خلاصه، خواستم بدانی دیگر تنها نیستم و این پرنده ی کوچولو قرار است از این به بعد با من زندگی کند.
راستی آقای گاتریا، دیشب خدا را دیدم، خود را به شکل یک کفشدوزک در آورده بود، آمد روی میز من نشست و گفت آزادی قبل از هر چیز، یک تجربه ی وجودی است مریم؛ گفت برای بشر، آزادی حقیقت را آرزو می کنم.
تا نامه ی بعدی بدرود، خداوندگار مراقب تو باشد گاتریای خردمند.
رها نفسش را در سینه حبس کرده بود.
_ خیلی قشنگ بود مریم.
صدایش به زحمت شنیده می شد.
_ فردا باید نامه رو واسش ارسال کنم.
لحن او پر از انتظار بود.
_ تو چرا هنوز داری گریه می کنی؟
رها داشت از پهنای صورت گریه می کرد.
_ لطفت نپرس مریم.
مریم سر تکان داد.
_ باشه قشنگم.
مریم بلند شد و به سمت سماور رفت. بوی چای تازه در خانه پیچیده بود.
_ تو عاشق گاتریا هستی؟
نام گاتریا، لرزه در اندام مریم انداخت. لحظه ای بی حرکت ماند و سکوت کرد. نگاهش از پنجره به دوردست ها رسید و احساساتش را زیر و رو کرد.
_ گاتریای پدر، پیامبر زمینی منه رها. با این چیزا خرابش نکن.
_ ببخشید منظوری نداشتم. دست کم بگو از کی اونو میشناسی؟
_ از زمانی که مرا آزاد کرد و زندگی تازه ای به من نشان داد.
و داستان آشنایی خود را برای رها تعریف کرد. رها تازه فهمید موضوع آن روز چه بوده، روزی که پدر سارا گفته بود گاتریا را در پارک شهر دیده بودند که یک فاحشه جلوی رویش می رقصیده و تاب می خورده است.
_ گاهی وقت ها واقعیت، در نهانِ ظاهری که آلوده به گناه بوده، کاملا مقدس و معصومانه پیش رفته.
اما مریم زمزمه ی او را نشنید. او داشت می گفت:
_ ... راستش هیچ کدوم از نامه های منو تاحالا پاسخ نداده. حتی مطمئن نیستم نامه ی منو خونده باشه. اما من نا امید نمیشم.
رها بلافاصله سرش را به طرف مریم چرخاند و آهسته گفت:
_ مطمئن باش نامه های تو رو با تمام وجودش می خونده.
مریم با تعجب گفت:
_ از کجا اینقدر مطمئنی؟ تو که اصلا ندیدیش.
اما رها تصمیم نداشت حقیقت را فاش کند.
_ لطفا نپرس مریم.
_ باشه قشنگم.
چای را در استکان ریخت و روی میز کنار رها گذاشت.
گفت:
_ دوس داشتم یه بار دیگه گاتریای پدر رو ببینم.
رها سریع پتو را کشید. دست بر دهان گذاشت و فشار داد تا صدای هق هق زدن های او را مریم نشنود. مریم پشت خود را به رها کرده بود. می گفت:
_ ... و دوست داشتم لااقل یکبار نامه ی او را می خواندم. دوست داشتم یکبار دیگر با او در مورد زندگی حرف بزنم. او مرد خردمند و بزرگی است رها.
و رها در تمام آن مدت، در ذهن فریاد می زد:
_ منم دوست داشتم یکبار دیگر او را ببینم. اما افسوس که او دیگر وجود ندارد.
و بلد نبود به مریم امید واهی دهد یا برعکس، شوق دیدن او را سلب کند. ترجیح میداد زیر پتو، به گریه های خودش ادامه دهد و در حالی که نگاهش از سقف پتو عبور نمی کند، در ذهنش برای گاتریا ساز دهنی بنوازد یا به او گوله برفی بزند؛، مردی که دیگر نبود، اما هنوز جانش در تمام کلمات و تعاریف مریم جاری بود.
_ چاییت سرد شد رها.
رها در دل لرزید. اشک هایش آرام نمی نشستند.
_ گاتریا مهربون بود، نه؟
_ خیلی، یه دختر هم داره که تمام زندگیشه، جونش براش می ره. خدا اونو برای گاتریا نگه داره.
_ از دخترش چی می گفت مریم؟
این داستان ادامه دارد...