ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت نود و پنجم

گاتریا با دفتر مسافرتی ناخدا شیانا تماس گرفته بود. انگشتانش عرق کرده بود و با دشواری، تلفن را نگه داشته بود. ناگهان یک خانم بزرگسال، گوشی تلفن را برداشت و مکالمه شکل گرفت. صدای او آرام و رسمی بود:

_ برای خودتان؟

_ خیر، برای دخترم رها کیانی رزرو کرده بودم.

و در ادامه خواست که شماره بلیط او را بداند.

_ بله، بله، برای خانم رها کیانی یک بلیط رزرو شده.

_ کی حرکت می کنید؟

_ ماه آینده حرکت می کنیم.

گاتریا اعتراض کرد:

_ چرا برنامه عقب افتاده؟

_ مشکلاتی پیش آمده.

_ کی حل میشه؟

خانم توضیح داد:

_ ما بابت این موضوع متاسف هستیم. ولی شما باید درک کنید که بخاطر شرایط بوده آقای گاتریا.

گاتریا وقتی به عکس رها نگاه کرد، دلگیر شد. عکس او سرشار از زندگی بود.

_ بهای این تاخیر شما، برای من خیلی سنگین تمام میشه. نکند مسافران کشتی، به حد نصاب نرسیدند؟

خانم پاسخ داد:

_ برعکس، تا دلتون بخواد مسافر هست که از این سرزمین بخواد خروج کنه. مدتیه که تمام بلیط ها بفروش رفتند.

_ بله، منم با سختی برای دخترم بلیط گرفته بودم. اما تنها امید من، رفتن رهاست، راه حل دیگه ای ندارم، نمیشه زودتر حرکت کنید؟

خانم مکث کرد. او متوجه اضطراب گاتریا شده بود. صدایش نرم شد و آنروز به آقای گاتریا حقیقت را گفت:

_ موضوع اینه که بخاطر حوادث اخیر، پهلو زدن کشتی با پرچم ما دیگه کار آسونی نیست. ناخدا شیانا هنوز اجازه ی ورود نگرفته. منظورم رو می رسونم آقا؟

_ بله، بله متوجه هستم. اما این چیز جدیدی نیست که؟

_ بله، متاسفانه در لوای این پرچم، اتفاقات بدی رقم خورده، ما دیگه نمی تونیم به این راحتی ها اجازه ی پهلو گیری در سواحل سرزمین آزاد رو داشته باشیم.

گاتریا با افسوس گفت:

_ شما یادتون نمیاد. زمانی این کشتی احترام زیادی داشت.

_ چی بگم آقای گاتریا. فقط شما نیستین که به این مشکل برخوردید، ولی نگران نباشین. ما عاقبت حرکت می کنیم.

_ امیدوارم.

_  آقای گاتریا، مسافران زیادی به این کشتی دل بسته اند و دیگر موضوع سر گردشگری نیست. آنها با سختی دریاهای طولانی را می پیمایند تا به سرزمین آزاد برسند.

_ حق دارند خانم، حق دارند.

_ حالا چرا اینقدر برای خروج دخترتان عجله دارید؟

ترس های گاتریا دهان گشودند:

_ چون می ترسم کار دست خودش دهد.

_ چرا؟

_ بخاطر اوضاع و احوال این روزها.

خانم آهی کشید. صدایش پر از درک و دلداری بود، معلوم بود روزگار او را عمیقا درک میکند:

_ آه، بله، آنها به جای همه ی ما در حال مبارزه هستند، برای تغییر همه چیز. آنها مثل ما نیستند آقای گاتریا، آنها نمی ترسند و سرشان کلاه نمی رود.

گاتریا گفت:

_ و گلوله ها جدی جدی به سینه و قلب آنها اصابت می کند. من به عنوان یک پدر، راه نجات دیگری غیر از کشتی ناخدا شیانا نداشتم. می خوام قبل از اینکه دیر بشه، رها از اینجا بره. هر کاری تونستید بکنید.

انگار تمام بار دنیا بر روی شانه های آن خانم قرار گرفتند:

_ اینطور نگید آقای گاتریا، ناخدا شیانا مشکل رو حل می‌ کنه. هر چی باشه او مالک بزرگترین کشتی مسافرتی اینجاست و نفوذ بالایی داره.

_ متشکرم.

و گاتریا در ادامه، از نگرانی های خود پرسید:

_ رها تنها نمی مونه اونجا؟

لحن خانم، کمی تغییر کرد و رگه هایی از اندوه در آن نقش گرفت:

_ مسئله این نیست آقای گاتریا، وگرنه، تنهایی که راه حل ندارد. مسئله این است که چرا اینقدر پسر و دختر زیبا و با سواد می بینیم که سوار بر کشتی ناخدا شیانا میشن اما از سرزمین آزاد برنمی گردن. اینها سرشار از زندگی و قشنگی هستن که دارن از اینجا می رن. کشتی معمولا بدون مسافر برمی گرده آقا، باورتان نمیشه. معمولا هر جا که توقف می کنیم، تعدادی از مسافران از ما جدا می شن و به دنبال زندگی خودشون در جای جدید می گردن. این جای افسوس داره.

گاتریا واقعا به این درد و دل احتیاج داشت:

_ من روزی که داشتم برای ساخت آینده ی این سرزمین مبارزه می کردم، هیچ گاه پیش بینی نکرده بودم روزی  بشما زنگ بزنم و برای اینکه دخترم از اینجا بره، به لحظه شماری بیفتم.

گاتریا عصبی تر شده بود و صدایش می لرزید؛ و خانم سعی می کرد او را دلداری دهد:

_ گذشته ها گذشته آقای گاتریا، به قول یکی از شاعران، ما همه از يک قبیله ی بی چتریم. یادم میاد سه سال بعد از اینکه نخست وزیر کبیر زُمامدار شد، با اولین فرمان قتل عام در خیابان، قِداست خود را از دست داد. تا همین امروز، من شاهد خروج شهروندانمان بودم.

گاتریا می دانست چاره ای جز صبر کردن ندارد.

_ حق با شماست.

_ درک می کنم جناب. اما باید صبر کنید، صبر کنید تا ناخدا شیانا بتواند اجازه ی ورود بگیرد، آنگاه حرکت ما آغاز می شود.

_ لطفا به من خبر دهید.

_ حتما.

_ خدا نگهدار شما باشد خانم.

_ حسن نیت شمارو از گفتن این جمله درک می کنم آقا، اما من به هیچ خدایی دیگر اعتقاد ندارم، فقط کاری که از دستم بر میاد انجام میدم، همین. شما هم خیلی خودتان را دلخوش به خدا نکنید، چیزی آن بالا وجود ندارد.

_ چه بگویم. حرفی ندارم اصلا.

_ بدرود آقای گاتریا.

مکالمه پایان یافت، اما هیچ چیز تغییر نکرده بود. تاخیر حرکت کشتی پا برجا مانده بود. گاتریا در خانه‌ ی نیمه‌ تاریک، به قاب عکس رها خیره مانده بود با این سوال که حالا چطور می‌ توانست از او محافظت کند؟

بی اراده جلب صدای رادیو شد. از رادیو ملی، سخنرانی نخست وزیر شروع شده بود:

_ این صدای نخست وزیر است که با شما صریح صحبت می کند. برگردید به خانه ها که دیگر ملاحظه ای در کار نخواهد بود. برگردید و به نظم، قانون و دستورات خدا پایبند بمانید. ما مقتدر، قوی و شکست ناپذیر هستیم. ما سالهای سال به حکومت خود خواهیم پرداخت و چیزی ما را تکان نخواهد داد. آنها بیخودی تلاش می کنند که مملکت را بهم بریزند اما اشتباه می کنند. دخترانی که در خیابان ها به جای زنده باد، مرگ بر من می گویند هرزه هستند. پسرانی که با آنها همراه شدند خائن به کشور محسوب می شوند. همه ی آنها مجازات می شوند و رحمی در کار نخواهد بود. به تمام فرماندهان سپردم پای کار بایستند و با قاطعیت با متخلفین برخورد کنند.

قلب گاتریا از شنیدن این سخنرانی لرزید و در تمام آن مدت، فقط به رها اندیشید.

دوباره از خودش پرسید:

_ چطور از او محافظت کنم؟

رادیو بیگانه را روشن کرد. مجری می گفت:

_ آن سه نفر که محکوم به تجاوز بودند، در میان نیروهای وحشیِ نخست وزیر دیده شدند، بعبارتی دیگر، آنها به بدنه ی نیروهای وفادارِ نخست وزیر پیوسته اند.

گاتریا داشت دیوانه می شد. شقیقه هایش تیر می‌ کشید.

_ همچنین، گزارش ها از وضع موجود، حاکی از آن است که تجاوز به دختران در دستور کار نخست وزیر قرار گرفته است. او به تمام سربازان تحت امر خود دستور داده با آبروی قربانیان خودشان بازی کنند و تاکید کرده، فقط آبروی خدا مهم است نه هیچ چیز دیگر و شما می توانید برای رضای خدا و حفظ مملکت به دختران مردم تجاوز کنید.

گاتریا بلند پرسید:

_ چه کسی ما را نجات می دهد؟

مجری می گفت:

_ در جلسه هفتاد و هفتم شورای حمایت از حق شهروندی مردمان آسیب خورده، سرانجام نخست وزیر محکوم شد و تمام اعضا اعلام کردند از قربانیان دلداری خواهند کرد.

در ادامه، صدایی بلند شد:

_ ما بشما فکر می کنیم ای مردم، ای مردم مظلوم و درد کشیده، ما به یاد رفتگان شمع روشن می کنیم و آرزوی نابودی نخست وزیر را داریم. بدانید سرانجام دیکتاتور ها چیزی جز تاریکی، تنهایی، شکست و بی آبرویی نخواهد بود.

_ رهای من چه می شود؟ این حرف ها دردی را دوا نمی کنند.

سپس صدای مجری آمد که از یک نفر می پرسید:

_ اینبار هم نخست وزیر به سلامت از این بحران عبور می‌ کند؟ گلوله برای کشتن همه دارد آیا؟ نظر شما چیست؟

کارشناس می گفت:

_ بله، او در تمام این سالها گلوله برای کشتن مردم تهیه کرده و زندان های وسیع و بزرگ ساخته و تمام امکانات نگهداری از معترضین و سالن های بزرگ اعدام را تدارک دیده. البته فکر نمی کنم اینبار همه چیز به دلخواه او پیش بره. احتما یکی از جان های ذخیره کرده ی خود را از دست می‌ دهد.

گاتریا تهوع گرفت. گیج، مغموم و خشمگین تر از همیشه شده بود.

_ رهای من چی میشه؟

بلافاصله‌ قلم برداشت و چند صفحه به یادداشت های خودش اضافه کرد. سپس لباس پوشید و در حالی که داشت به عکس ژاکلین نگاه می کرد خانه را ترک کرد. مردی به او تنه زد و صدای خود را بالا برد:

_ چته یارو مگه کوری؟

_ متاسفم.

و رد شد و جلوتر به یکی دیگر برخورد کرد.

_ آقا خوبین؟

صورت خود را دست کشید. هیچ توضیحی برای حال و روز آشفته‌ اش نداشت. فقط یک واژه بکار برد:

_ متاسفم.

سعی می کرد تعادل خود را به هنگام راه رفتن نگه دارد.

_ اینجا کجاست آقا؟

آدرس جایی که رسیده بود را می پرسید.

_ باورم نمیشه در شهر گم شده بودم، کدام کوچه خیابان را اشتباه پیچیدم؟

به راه رفتن ادامه داد. مجال توقف نداشت. بی قراری و استیصال تمام وجودش را گرفته بود.

ناگهان صدا شنید. صدای مرگ بر نخست وزیر می آمد.

_ صدای بچه های ماست. کجا هستن؟

رد صداها را گرفت تا به مرکز تجمع شان رسید. خیابان ها شلوغ بود و نیروهای نخست وزیر هم از راه رسیده بودند.
سایه‌ ی سربازان مثل دیواری سیاه به تدریج در انتهای خیابان می‌ لغزید. هنوز درگیری شروع نشده بود اما فضا پر از وحشت و ابهام بود. مردم با عجله کرکره های مغازه های خود را پایین می کشیدند و آن وقت روز، شهر داشت به حالت نیمه تعطیل در می آمد. امید و ترس، مثل دو موج سهمگین به هم می‌ کوبیدند. آسمان بالای سر او انگار سنگین و تیره شده بود، انگار هر لحظه ممکن بود فرو بپاشد و دوباره ببارد.

یکی از کنار گاتریا رد شد و رفت به جمعیت ملحق شد. می گفت:

_ امروز یا می میریم یا شکستشان می دهیم.

چشم‌ هایش به جوانی دیگر افتاد که پرچم بدست گرفته بود که روی آن نوشته شده بود:

_ آزادی.

۹۶

صدای گریه های بانوی پیر می آمد. اتاق نیمه‌ تاریک بود و نور چراغ سقفی، روی خطوطِ چین‌ خورده‌ ی صورت او می‌ لرزید.

پرستار آرام پرسید:

_ بعدش چی شد؟

بانو هق هق کنان ادامه داد:

_ رها خسته شد. از بس فریاد زده بود به زور صدایش درمی آمد. پلاکارد از دستش افتاده بود و همراهان او پراکنده شده بودند. صدای قدم هایشان دور تر و دور تر می رفت. نیروهای نخست وزیر، درست انتهای خیابان و روبروی او، برای شلیک بعدی آماده می شدند. رها هم اگر می خواست از آنجا بگریزد، نمی توانست. پاهایش قفل شده بودند.
تا لحظه ی شلیک، زمان زیادی نمانده بود. آنها زیاد بودند و هم زمان تیر اندازی می کردند. دیگر تمایلی برای دستگیری و ضرب و شتم نداشتند.

_ پس باید معجزه ای شده باشد که تو الان اینجایی. چطور شد که نمردی؟

بانوی پیر اشک های خود را با دستمال گرفت. صدایش گرفته بود:

_ کاش معجزه طور دیگری اتفاق می افتاد.

پرستار فقط از او توضیح خواست. بانو با دشواری ادامه داد:

_ رها دید که آنها تمام تفنگ های خود را بالا آوردند. صحنه مثل یک کابوس آهسته شد. به طرف رها نشانه گرفتند و چیزی تا پایان نمانده بود.

نفس عمیق کشید و اضافه کرد:

_ البته رها از قبل انتخاب کرده بود. یا بمیرد یا آزاد شود. این تصمیم همه شان بود. نه دیگر از اخبار می ترسیدند نه از تهدید ها، نه از بلایایی که به هنگام گرفتاری می دیدند. قیافه ی وفاداران به نخست وزیر دیگر بازدارنده نبود و معترضین از هیچ کدام شان واهمه نداشتند.

_ رها تسلیم نشد؟

_ نه، چشمهای خود را گرفت و ترجیح داد آخرین لحظه ی زندگی خود را به آزادی بیندیشد. ناگهان صدای شلیک گلوله ها برخواست. اینقدر صداها ترسناک بودند که رها شوکه شده بود.

پرستار چشم هایش گشاد شد:

_ و؟

بانو با بغض گفت:

_ و هیچ کدام از گلوله های شلیک شده به رها اصابت نکردند.

_ چطور؟ مگر آن معجزه چه بود؟

لب های او لرزید.

_ معجزه مرا در آغوش گرفته بود. بوی پیراهنی که سال‌ ها در خاطر داشتم مرا پیدا کرده بود. او در گوش من زمزمه کرد:

_ من اینجام رها، دخترم، تو در امان خواهی بود.

پرستار بهت زده پرسید:

_ گاتریا بود؟

بانو چشم های خیس خود را بست:

_ نمی دونم چطور خودشو رسونده بود. دوباره صدای گلوله ها بلند تر از قبل شنیده شدند اما آغوش گاتریا بزرگ و گرم بود و اجازه نمی داد یک گلوله به من اصابت کند.

صدای او در اتاق محو شد. سکوت مثل پرده‌ ای ضخیم روی فضای تیره و تار اتاق افتاده بود. تنها چیزی که شنیده می‌ شد، هق‌ هق های آرام پرستار بود.

۹۷

_ رها دخترم. تو شجاع، زیبا و دوست داشتنی ترین چیزی هستی که داشتم. لطفا به توصيه های من گوش بده.

_ چشم پدر.

گاتریا نامه‌ ای تا خورده را از جیب پالتویش بیرون کشید. آنرا به دستان رها سپرد، انگار کل آینده را به او داده بود:

_ برو به آدرسی که روی پاکت نوشتم. نامه ی مرا به دست مریم برسان. تا لحظه ای که موعد سفر برسد از تو محافظت خواهد کرد.

_ چشم پدر.

_ دخترم. هرگز به عقب نگاه نکن، سنگ می شوی. وقتی نگاه کن که با پرستار زندگی خودت ملاقات میکنی، او از تو مراقبت خواهد کرد.

_ اما پرستار زندگی من کِی میاد؟

چشم های گاتریا برق زدند:

_ از راهی عجیب به دیدارت میاد، شکیبا باش.

_ چشم پدر.

_ و بدان، نفرت، آخرین سنگر دیکتاتورهاست، لطفا آن سنگر را بشکن.

_ چگونه؟

_ کافی است روح خود را گرم نگه داری، روان خود را رام کنی و به فکر سلامتی، زیبایی و استقلال خودت باشی. آنجا تمام بندهای دیکتاتوری از هم پاره می شوند. او شما را قوی، محکم و زیبا نمی خواهد.

_ چشم پدر.

گاتریا نفس نفس می زد، صدایش شکسته و پر از اندوه شده بود:

_ تو را دوست دارم و بابت همه ی آسیب هایی که در طول زندگی وارد کردم متاسفم.

آب دهانش را قورت داد و گفت:

_ لطفا به آیندگان بگو گاتریا خام بود که اشتباه کرد اما بد هیچ کس را نمی خواست. ما فقط می خواستیم شاهد آبادی، برکت و خنده های فرزندانمان باشیم. ما هم گول خورده بودیم. ما هم فقط یکبار زندگی کردیم و نمی دانستیم چه چیز اشتباه است چه چیز درست. لطفا گاتریای زندگی خود را ببخشید.

اشک در چشمان رها حلقه زد:

_ اما تو بهترین پدر دنیا بودی.

_ حالا برو فرزندم.

رها از آغوش گاتریا جدا نمی شد. قلبش فریاد می کشید که بماند اما گاتریا اصرار به رفتن داشت. صدای شلیک‌ های پی در پی آنها را محاصره کرده بود. اینبار، در پس صداها، صفوف نیروها شروع به حرکت کردند.

_ وقتی نمانده رها، برو و همانطور که گفتم، به عقب نگاه نکن.

سرانجام رها از آغوش گاتریا جدا شد و برای آخرین بار به صورت خسته ی او نگاه کرد، صورتی که در آن لحظه، تمام غم های دنیا جمع شده بود. سپس بدون آنکه به سرنوشت گاتریا نگاه کند، با تمام وجود شروع به دویدن کرد.

این داستان ادامه دارد...

۲۴
۸
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید