
قسمت نود و هشتم
زمین از حرکت دسته جمعی موتورها می لرزید و بوی دود اگزوزها محوطه را پر کرده بود.
_ خیلی غمگین و خسته به نظر میای راشا، چته؟ غمگین تر از تمام روزها شدی، چرا؟
راشا به روبروی خود خیره مانده بود، به گروه بزرگی که با موتور داشتند از دژ خارج می شدند. آنها را ملبس به لباس های ضخیم و مشکی رنگ کرده بودند و همه شان سرتاپا مسلح بودند.
_ می رن اغتشاش گرا رو پخش و پلا کنن.
_ درسته.
_ و قصد ندارن مارو ببرن شمال. اینجا موندن هم حالمو بد کرده، هر شب کابوس می بینم، دیوارا گاهی تو محوطه انگار حرکت می کنن، دارم دیوونه میشم.
فهام بلافاصله گفت:
_ از اولش همینطور بودی، حالت بد بود، بیخودی حال دلت رو گردن دیوارا ننداز.
صدای پیشوا می آمد که داشت سربازان را بدرقه می کرد:
_ برید ای فرزندان خدا، برید که خیابان ها از آن شماست. شهر از آن شماست. برید و از آبروی نخست وزیر مقدس دفاع کنید. او امروز تنها تر از همیشه شده. برید و ...
راشا سر خود را پایین گرفت. فهام گفت:
_ بجای ک..شعر گفتن، راستشو بگو چه مرگت شده راشا؟
_ یه هفته شده که دارم کابوس می بینم. همش یک صحنه رو می بینم.
_ بنال همونو ببینم چی می بینی.
راشا دوباره ساکت و سر به زیر شد.
_ خجالت می کشی بگی؟ نکنه خابای پسرونه می بینی ناقلا؟
زد زیر خنده و ادامه داد:
_ حموم لازم نباشی بلا.
ولی راشا کاملا خشک، بی حال و غمگین بود و چیزی او را نمی خنداند. با اینکه محوطه خالی شده بود، صدای دور شدن موتورها، هنوز از پشت دیوارها می آمد.
فهام پرسید:
_ نگفتی چته.
راشا گفت:
_ خوابشو دیدم. داشت گریه می کرد و با ترس از شهر فرار می کرد. نمی دونم کجا میرفت، ولی پیراهنش خونی بود. انگار غریب و بی کس شده بود.
_ کی داره فرار می کنه راشا؟ تو چرا داری گریه می کنی؟
راشا سر خود را پایین تر گرفت. فهام با تعجب گفت:
_ تا حالا ندیده بودم یه مرد گریه کنه.
با مهربانی کنار راشا نشست و سخاوتمندانه، سر او را به سینه اش چسباند؛ قبل از اینکه فهام او را بغل بگیرد، جهان در نگاه او به یک تابوت شبیه شده بود؛ تنگ، تاریک و پر از پژواکِ ارواح.
_ پاهاش زخمی بود. چیزی تو خواب بهم گفت تشنه شده.
_ دادا تو عاشقی.
و صدای پیشوا هنوز از بلندگوها داشت پخش می شد:
_ می گویند خدای شما خشن و نا مهربان است. به آنها بگویید او با دشمنان خود نا مهربان، جدی و خشن خواهد بود و دشمنان خود را دچار عذاب خواهد کرد. فرزندانم، بدانید که پیروزی از آن شما خواهد بود و دشمنان تان در به در خواهند شد و از شهرهای شما فرار خواهند کرد ... .
_ من دیگه عاشقش نیستم.
_ اگه نیستی، چرا داری بهش فکر میکنی و اشک می ریزی؟
_ من که بهش فکر نمی کنم. حتی یادم نمیاد صورتش چه شکلی بوده.
_ اما کابوسشو دیدی.
_ آره، ولی تو کابوس هم صورتشو ندیدم. فقط دیدم داره از شهر می ره. چیزی که نگرانم کرده، اینه که چرا اونطوری می رفت.
_ وایستا ببینم. تو یه شکست عشق داشتی، چرا؟
_ چون عاشق یکی دیگه شده بود.
فهام نمی دانست چه بگوید. راشا ادامه داد:
_ یه زمان می خواست بره به سرزمین آزاد.
فهام دلگرمی داد:
_ مادر بزرگم می گفت کابوس ها میان که گذشته ها رو پاک کنن.
_ جدی؟
_ فکر کنم این بار ک...شعر نگفته بود. می گفت بعد از کابوس ها، یک فراموشی دلنشین بهت دست می ده، چنان خاطرات بد گذشته رو از دست می دی، طوری که انگار اصلا وجود نداشتن.
_ امیدوارم اینطور باشه. ولی... .
_ ولی چی؟
_ ولی اون تا حالا باید با اون شین عوضی رفته باشه به سرزمین آزاد. اما رفتنش تو خوابم غریبانه بود.
فهام گفت:
_ مامان بزرگم می گفت همه یه شکست عشقی تو کارنامه ی خودشون دارن.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
_ البته ک..شعر گفته. من حتی یه شکست عشقی هم تاحالا نداشتم. باز تو یه چیزی برای تعریف کردن داری، من چی بگم، نه تنها هیچ عشقی نداشتم، حتی نمی دونم شکست عشقی چیه.
راشا سر را بلند کرد و به چشمان فهام نگاه کرد و گفت:
_ واقعیت اینه که شکست عشقی آدمو می سوزونه، هر آهنگی میشنوی بهم می ریزی و تهوع بهت دست می ده. کم طاقت میشی و مدام بهش فکر می کنی. اشتهاتو از دست می دی و ضعیف تر از تمام دوران های زندگیت میشی. پس لطفا آرزوی این چیزارو نداشته باش، همین بهتر که هیچ شکستی رو تجربه نکردی.
فهام شانه بالا انداخت. راشا اضافه کرد:
_ اما مسئله ی من و نگرانی من اصلا عاشقی نیست، نگرانم چرا تو خوابم اونطوری شده بود. فهام اون خیلی مغروره و قویه، اما تو خوابم شکسته و درمانده بود و خبری از غرور همیشگی نبود.
_ خوابه دیگه، جدی نگیر. الان هم پاشو بریم دو تایی چایی بزنیم.
_ می خوام تنها بمونم، تو برو.
_ تنهایی دلتنگی میاره. پاشو بهت میگم.
آنروز، وقتی به سالن غذا خوری وارد شدند، بر خلاف همیشه، دیدند که فقط دو تا چراغ سقفی روشن مانده و تقریبا سالن به حالت نیمه تاریک درآمده است. هیچ جا نظافت نشده بود و حتی چیدمان همیشگی صندلی ها و میزهای فلزی رعایت نشده بود.
با این حال، آنها برای خودشان چای ریختند و جایی برای نشستن پیدا کردند. در همان حین، فهام نه از سر اعتراض، بلکه از سر کنجکاوی از افسری که سالن دار بود، پرسید:
_ افسر، سالن زلزله اومده؟
_ چطور؟
_ همیشه تمیز بود، امروز کلا داغونه.
اما به جای افسر، ناگهان صدای فرمانده، از میان تاریکی بلند شد:
_ تو خجالت نمی کشی سرباز؟ ها؟ هم رزم های تو رفتن بیرون دارن برای مملکت می جنگن، تو به فکر نظافت سالن افتادی؟
تک و توک سرباز هایی که در سالن نشسته بودند، به نشان احترام به فرمانده، از صندلی ها بلند شدند.
فرمانده با لحنی شماتت کننده همه را خطاب قرار داد:
_ احترام لازم نیست، چایی هاتو بخورید سرد نشه یه وقت.
و از سالن خارج شد. بلافاصله افسری از میان آنها برخواست:
_ فرمانده درست میگه. اینجا خبری از نشانِ سرخ شجاعت نیست، من هم داوطلب میشم فردا با اونا برم.
و او هم به دنبال فرمانده، از سالن بیرون رفت. فهام و راشا خیره خیره به یکدیگر چشم دوختند و هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. باد از لا به لای درب نیمه باز سالن به داخل می وزید و چراغ های سقفی را می لرزاند. در دل راشا، تصویری از پیراهنِ خونین و پاهای زخمی رها دوباره زنده شده بود. انگار کابوسش راهی به بیرون یافته بود، آمده بود میان دیوارهای دژ و از جلوی چشمانش می گذشت.
و هنوز صدای پیشوا بلند بود:
_ نباید جا بمانید، نباید از مسیر خوشبختی جا بمانید. اگر نخست وزیر دارد شما را می خواند، بخاطر خودتان است. راه او راه خداست، به او بپیوندید و او را اطاعت کنید تا نشان سرخ شجاعت دریافت کنید... .
و درست در همان لحظه که صدای پیشوا همه جا را پر کرده بود، راشا سکوت سالن را شکست:
_ منم می رم.
_ منم میام.
فهام گفته بود.
این داستان ادامه دارد...