
قسمت نود و نهم
همه ی آنها، صورت هایشان را پشت نقاب های مشکی رنگ پنهان نگه داشته بودند. فهام بر روی زین موتور، پشت راشا نشسته بود و هربار که از آینه بغل، به چهره ی راشا نگاه می کرد، نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.
_ چته؟
_ دادا به خودت نگاه کردی تو آینه؟
_ نه، چی شده مگه؟
راشا به خودش نگاه کرد.
_ چی شده میگم؟
فهام سعی می کرد لا به لای خنده اش توضیح دهد:
_ تازه متوجه سایز دماغت شدم، خیلی بزرگه.
و دوباره به خندیدن ادامه داد. راشا اما نگران بود. خنده های هم ردیف او داشت موقعیت را خراب می کرد.
_ ساکت باش، نمی بینی دارن نگامون می کنن.
فهام ساکت نمی شد:
_ راشا، امشب دماغتو که ببینن خود به خود پراکنده میشن.
و قاه قاه خندید. راشا اینبار خنده اش گرفت اما خود را کنترل کرد:
_ بس کن تورو خدا. همه به ما خیره شدن.
و سعی کرد جدیت موضوع را به او ثابت کند اما فایده نداشت. فهام دستانش را در عرض شانه هایش باز نگه داشته بود و می گفت:
_ موتور سواری خیلی حال می ده راشا. دهنت سرویس، تند تر برو.
راشا هشدار داد:
_ دستاتو بنداز. داره شر میشه فهام، اینقدر همه چیزو به شوخی نگیر.
هم زمان، چند تن از نیروها با ایما و اشاره به هر دو شان گفتند دست از مسخره بازی بردارند.
راشا طعنه زد:
_ همینو می خواستی؟
_ باشه، باشه.
و خودش را دوباره جمع و جور کرد.
آنها به خیابان اصلی رسیدند. با اینکه ترافیک وجود نداشت، ماشین ها نمی توانستند روان حرکت کنند. بر حسب تصادف، موتور آنها کنار یک ماشین متوقف شد که از پشت شیشه، کودکی داشت بیرون را تماشا می کرد. فهام با شکلک توجه بچه را جلب کرد و سعی می کرد قربان صدقه اش برود؛ اما کودک زد زیر گریه و به آغوش مادرش پناه برد. راننده شیشه های ماشین را بالا داد و با سردی، نگاه تند و تیزی به فهام انداخت.
در توقف های بعدی، اوضاع بهتر نبود. هر بار پشت چراغ قرمز متوقف می شدند، با تلخی و بی اعتنایی مردم روبرو می شدند.
_ یه چیزی عوض شده راشا.
_ چی؟
_ یادته روز اول که می رفتیم شمال، چقدر مردم مهربون بودن؟ اینجا آدماش یه جوری شدن.
_ شاید چون لباسامون مشکیه.
جلوتر، صدای چند تن از هم ردیف هایشان بلند شده بود:
_ گفتم برید جلو، گفتم راهو باز کنید.
و با سرو صدا و ایجاد وحشت، سعی می کردند رهگذران را متفرق کنند.
_ دادا فهمیدی کیه سر و صدا راه انداخته؟
راشا گفت:
_ آره، صدای نحسش همیشه بلنده و به همه گیر می ره. فکر نمی کردم اونم اومده باشه.
صدای فرمانده آمد:
_ همینجا متوقف بشین و کنار هم بایستین.
موتورها در صفی منظم خاموش شدند؛ درست در کنار خیابانی که محل تردد عابران پیاده بود.
_ جلوی هر موتور یک نفر بایسته. دستاتون روی باتوم ها بمونه.
فهام وقتی جلوی موتور ایستاد، از روی شانه به عقب نگاه کرد و گفت:
_ راشا، این شهر خیلی بزرگ، شلوغ و خشکله. رودخونه، سنگ فرش، ماشینای خوب، آدمای خوشتیپ. مثلا اون دو تا رو نگاه کن.
او با دست به یک دختر و پسر جوان اشاره کرده بود که روی نیمکت نشسته بودند.
و با غبطه گفت:
_ خوش بحال پسره.
_ اشاره نکن به کسی.
_ چرا؟
_ برای اینکه می ترسن. نگاه کن، اونایی که اشاره کردی بلند شدن رفتن. براشون مزاحمت ایجاد می کنی.
فهام با تعجب رفتن آنها را نگاه کرد. آن پسر وقتی به پیچ اصلی خیابان رسید ناگهان برگشت به طرف فهام و از همان دور، با دست به او شکلک نشان داد و بلافاصله از دید راس او خارج شد.
_ بهت فحش زشت داد و رفت، همینو می خواستی؟
_ جدی؟ چرا؟
_ چون بی عقلن. نمی دونن ما نباشیم شهر به دست دشمن می افته.
فهام با شوخ طبعی گفت:
_ دادا برو پیشوا شو، خیلی بهت میاد.
و زد زیر خنده و ادامه داد:
_ حالا جدی پسره بهم فحش داد؟ پدر ...گ.
_ لطفا ساکت شو فهام. تو خیلی بی خیالی و اصلا حواست به شان لباسی که پوشیدی نیست.
فهام برای چند لحظه فکر کرد پیشوا جلوی او ظاهر شده است.
_ باشه.
کم کم ماشین های بزرگ مشکی رنگ از راه رسیدند. پشت هر کدام از آنها یک قفس بزرگ آهنی تعبیه شده بود. تعدادی آمبولانس و یک مینی بوس هم آمده بود.
_ چقدر زندگی تو شهر های بزرگ خوبه.
راشا پرسید:
_ چرا؟
_ فرصت داری احساسات آدم ها رو تماشا کنی.
یکی پرسید:
_ احساسات؟
_ بله، کافیه تو چشماشون نگاه کنید.
این لحنی که فهام صحبت کرده بود برای آنها عجیب و غیر عادی بود.
تعدادی از شنونده ها از یکدیگر پرسیدند:
_ این بابا چی داره میگه؟
یکیشان بلند به فهام گفت:
_ احساس؟
_ بله، چشماشون پر از بیم، امید، خشم، و حتی نفرته.
شنونده پوزخند زد:
_ ما اومدیم اینجا که چشماشونو دربیاریم، تو داری در مورد احساساتشون حرف می زنی؟
راشا مداخله کرد:
_ هیجانی شده یه کم، ولش کنید.
_ هیجان کار دستش می ده آخر، امروز همش داره خراب کاری می کنه.
یکی دیگر اضافه کرد:
_ بی عقل داره چشای مردمو تماشا می کنه.
معمولا اینطور مواقع، فهام یا ناسزا می گفت یا سعی می کرد بطور لفظی تهدید کند، اما او بطور عجیبی پاسخ هیچ کس را نداد. راشا با صدایی آهسته از او پرسید:
_ تو خوبی؟
_ مسئله سر خوب بودن نیست راشا. من از بچگی می تونستم حقیقت رو از روی چشم ها تشخیص بدم.
همانی که پیش تر به فهام گفته بود بی عقل، گفت:
_ میشه به چشمام نگاه کنی و بگی چی می بینی؟
_ جدی می خوای بدونی؟
_ آره.
_ پس بیا جلوتر.
شنونده ها در سکوت مشغول تماشای آنها شدند. فهام نزدیک او ایستاده بود و با تمرکز، به چشم های او نگاه می کرد.
در کمال ناباوری و کاملا ناگهانی، فهام با دست راست، یک بشکن جلوی منطقه ی مردانه ی او زد. بیچاره از جا جست و فهام بلند بلند زد زیر خنده.
_ تو چشمات فقط شهوت دیدم ک...خل.
صدای فرمانده بلند شد:
_ دارید چه غلطی می کنید اونجا؟ حواستون رو جمع کنید. تا دیدید چند نفر جمع شدن خبر بدین.
راشا با صدایی آهسته، نزدیک گوش فهام کفت:
_ حس می کنم یه اتفاق عجیب داره می افته.
فهام اینبار به عقب نگاه نکرد. با صدایی که هیچکس نشنود، از راشا پرسید:
_ چی؟
_ انگار قبلا اینجا رو دیده بودم. خیابونا، کوچه ها، انگار همه شون برام آشنا هستن.
_ قبلا اینجا نیومدی؟
_ نه. برای تو هم اینطوریه؟
_ نه، من مطمئنم اولین باره اینجا رو می بینم.
سپس فهام به رودخانه ی بزرگ شهر، با حرکت سر اشاره کرد و گفت:
_ ببین چه رودخانه ی بزرگی داره اینجا، دوست داشتم ساعت ها کنارش لَش کنم و سیگار بکشم.
ناگهان از پشت بیسیم ها، صدایی بلند شد و قلب راشا و فهام به تپیدن افتاد. صدایی که می گفت در فلان آدرس، درگیری ها شدت گرفته و به نیروهای کمکی احتیاج دارند.
فرمانده بلند داد زد:
_ دیگه وقتشه.
و ادامه داد:
_ دیگه یادآوری نمی کنم، باتوم ها رو سعی کنید به سر و گردنشونو بزنید. پشت سر شما ها، بچه های مسلح پشتیبانی هم میان، پس از چیزی نباید بترسین.
فرمانده آب دهانش را قورت داد و پایش را محکم به زمین کوبید و ادامه داد:
_ درود بر نخست وزیر مقدس.
همه یک صدا و هم زمان فریاد زدند:
_ درود بر نخست وزیر مقدس.
و شعار آنها در گوش مردمی که آنجا حضور داشتند پیچید و آنها را به مرکز توجه همه تبدیل کرد.
فرمانده گفت:
_ درود بر نخست وزیر کبیر.
باز هم صدای صدها حنجره، یکپارچه و سنگین، همچون کوبیدن پتک بر آرامش عصرگاهی، تکرار شد:
_ درود بر نخست وزیر کبیر.
و فهام به دست لرزان زنی نگاه کرد که بچه اش را محکم بغل کرده بود و از آنجا سعی می کرد فاصله بگیرد.
فرمانده باتوم خود را بالا برد و ادامه داد:
_ مرگ بر دشمنان نخست وزیر.
نیروها داد زدند:
_ مرگ بر دشمنان نخست وزیر.
صدای شعار آنها مثل موجی سنگین از خیابان ها می گذشت. تعدادی از عابران معلوم بود با دیدن این صحنه ها، به زور خودشان را خونسرد نشان می دادند اما فهام می گفت خشم را از چشم های آنها حس می کند.
فرمانده سرانجام گفت:
_ راه بیفتید.
همه چیز خیلی سریع به جنبش درآمد. صفی از نیروها با سپرهای سیاه جلوتر از بقیه شروع به حرکت کردند و موتورها و ماشین های بزرگ روشن شدند. سرانجام صفوف به حرکت درآمدند. سپرهای سیاه در پیشاپیش نیروها بالا رفتند و موتورها و خودروها پشت سرشان، خیابان را می لرزاندند و گاز می دادند.
_ اونجارو ببین راشا؟
_ نمی تونم، کنترل این موتور سخته، یه کم آروم بگیر فهام.
_ آخه روی اون مغازه ی مخروبه، نوشته شده کافه راشا.
این داستان ادامه دارد...