
قسمت صد و دهم
رها دستک چمدان را گرفته بود و روی سنگ فرش سرد و صیقلی کنار سکو می کشید. ایستگاه قطار مملو از جمعیت بود و هر کس با سرعت به سویی می رفت. چهره ها عبور می کردند و فرصت دیدن به یکدیگر نمی دادند. در میان این همه مسافر، رها آرام، سنگین و غمگین قدم می زد.
ایستگاه قطار او را برده بود به روزگاری که همراه پدرش، پا روی همین سکو گذاشته بود. تعطیلات آخر هفته را دو تایی به این اینجا آمده بودند. گاتریا محکم دست او را گرفته بود تا در سیل جمعیت گم نشود.
رها آه عمیقی کشید. درست است که صدای دور و نزدیک قطارها در فضا پیچیدا بود، اما صدای گاتریا انگار همان حوالی به گوش می رسید:
_ رهای من، دستامو بگیر تا همو گم نکنیم.
رها با بی حوصلگی گفته بود:
_ مگه من بچم؟
چون خجالت می کشید پدر دست او را در خیابان بگیرد و مثل دختر بچه ها او را به دنبال خودش بکشاند.
گاتریا گفته بود:
_ مقاومت بی فایدست. تا ابد بچه ی منی.
رها با اکراه تسلیم شده بود:
_ واقعا که، بده بیاد دستای زمختتو.
ولی حالا اوضاع کاملا فرق داشت. دیگر هیچ ترسی از گم شدن در میان نبود.
_ قرار نبود اینطوری از شهر برم. هیچ وقت دیگه برنمی گردم.
سر خود را بالا گرفت و به تابلوهای مقصد نگاه کرد. از مسیر که مطمئن شد، به سوی قطار قدیمی رفت. قطاری که سقف آن چوبی و به رنگ قهوه ای بود؛ با واگن هایی که انگار از دل دوران های گذشته بیرون کشیده شده بود.
_ آقا ببخشید.
یکی از راهنمایان ایستگاه قطار بود.
_ بفرمایید خانم جوان.
_ به مقصد بندرگاه، درسته؟
_ بله دوشیزه، می توانم بلیط شما رو نگاه کنم؟
_ بفرمایید.
_ یک نفر؟ کشتی ناخدا شیانا، درسته؟
_ بله. کجا پیاده شم؟
_ خب، شما ایستگاه آخر باید از قطار پیاده بشید. صبحانه را آنجا میل کنید. بدانید که کشتی ساعت دوازده ظهر به مقصد سرزمین آزاد راه می افتد.
_ ممنونم.
_ سفر بی نظیری در پیش دارید.
_ ممنونم.
_ در صندلی های انتظار بنشینید تا دستور سوار شدن را صادر کنند.
_ حتما.
رها در یکی از ردیف ها نشست. صندلی ها همه یک دست و یک رنگ بودند. جوراب فروشی که نزدیک او آمده بود، پسر بچه ای بود با چهره ای کثیف و لباس هایی شلخته که بوی عرق می داد.
_ تو روخدا یکی بخر، توروخدا.
رها یکی خرید و پسرک رفت سمت مسافر بعدی. روبروی آنها به تازگی یک صفحه ی بزرگ نمایش قرار داده بودند که داشت صدا و تصویر یک فرمانده را پخش می کرد:
_ چپ ها دسیسه کرده بودند و ما تمام دشمنان داخلی خود را پراکنده و مضمحل کردیم. به چپ ها بگویید سر سفره ی نخست وزیر نشسته اید اما نمکدان را شکستید و ضد نخست وزیر حرف زدید. اما مردم ما هوشیار هستند و اجازه نمی دهند شماها برای شهرگردانی انتخاب شوید. حالا آنها ما را از جنگ می ترسانند و می گویند اگر انتخاب نشوند جنگ شروع می شود. به آنها بگویید ما از هیچ چیز نمی ترسیم. از دشمنان ما هر غلطی سر بزند از صفحه ی روزگار محوشان می کنیم ... .
رها ناگهان فریاد زد:
_ خفه شید. خفه شید... .
جوراب فروش دوباره نزدیک شد:
_ خاله غصه نخور تورو خدا. این گل برای تو باشه.
رها گل را از دست پسرک گرفت. گل هنوز کامل پژمرده نشده بود.
جوراب فروش رفت و دستور حرکت داده شد. رها بلند شد و با اشاره ی میهمان پذیر قطار، وارد آخرین کوپه ی قطار شد. هیچ کس نبود و این تنهایی در کوپه برایش آرامش آور بود.
ساک خود را در محل مخصوص وسایل همراه قرار داد و کمی از لباس هایش کم کرد. بر خلاف کوپه ی سوت و کور او، صدای خنده و گفت و گو از کوپه های دیگر می آمد. رها بی اعتنا به همه چیز، کنار بازشوی شیشه ای نشست و سرگرم تماشای بیرون شد.
دستانش تکیه گاه چانه بود و اشک هایش بی اختیار می ریخت. او عمیقا دلتنگ بود، دلتنگ تمام خاطراتی که در شهر داشت. دلتنگ عزیزانی که حالا هیچ خبری از آنها نبود؛ گاتریایی که نمی دانست چه سرنوشتی پیدا کرده، مریم ای که به دژ محکومین فرستاده شده بود، راشا که با تمام اختلافاتشان، واقعا دوری اش به رها احساس دلتنگی داده بود. مرگ دوستان و هم رزمانش و سرنوشتی که همراهان او در مواجهه با نخست وزیر پیدا کرده بودند. همه مثل او گاتریا نداشتند که بین او و شلیک ها قرار بگیرد؛ یا مریم ای که خودش را رها معرفی کند یا خیلی دورتر ها، راشا ای که بیاید و او را از وسط مهلکه خارج کند.
_ تو همه چیز مارو گرفتی نخست وزیر. هیچ وقت دردهایی که بهمون بخشیدی رو فراموش نمی کنیم. تو قرار بود به ما زندگی و انسانیت ببخشی.
ناگهان بیرون قطار و کمی دورتر از جمعیت، ژاکلین را دید. گاتریا کنارش ایستاده بود. مسن تر از همیشه و با موها و ریش های بلندی که در باد می جنبید. راشا هم آمده بود. ردای سفید پوشیده بود و محکم دست یک دختر بچه را گرفته بود، کودکی خوش بود. مریم هم آمده بود و شین، کمی دورتر از همه شان، به رها دست تکان می داد.
رها چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد. اشتباه نمی کرد. چهره هاشان، رنگ پریده و بیمارگونه بود. درست مثل ارواح سرگردانی که میان دنیای زندگان و مردگان گیر افتاده باشند. آرام و بی حرکت ایستاده بودند. با چشمانی پر از اشک دست تکان می دادند و رها بدون آنکه بداند چرا، احساس شدید عذاب وجدان گرفته بود.
_ من چاره ای ندارم، باید برم.
_ حالتون خوبه؟
این سوال او را غافلگیر کرده بود. صدا از نزدیک می آمد، لرزان و کمی خجالتی. پسر جوانی نزدیک او ایستاده بود.
_ من کجام؟
هنوز مضطرب بود. بیرون قطار را نگاه کرد. تاریکی پشت پنجره بود، قطار با سرعت حرکت می کرد و سالن را سکوت فرا گرفته بود.
_ خوبین خانوم؟ آب بیارم؟
رها داد زد:
_ اینجا چیکار می کنی؟
پسر از صدای بلند رها جا خورد.
_ من؟ بخدا مسافرم. ایناهاش بلیطم، اینجاست صندلیم. من، من نمی خواستم مزاحم شم، حتی سکوت کردم که شما بیدار نشین. یهو داد زدین من باید برم.
رها که فهمید همه اش کابوس بوده، آرام گرفت.
_ مریم کو؟
_ بخدا نمی دونم.
_ چه غلطی می کنید شماها؟
_ ببخشید شمارو ترسوندم خانوم. بخدا کاری نمی کنم.
_ خدا چرا ساکته؟
_ سوال منم هست.
رها صدای خود را پایین برد:
_ داشتم کابوس می دیدم. متاسفم.
_ کسی که باید تاسف بخوره تو نیستی.
و سپس یک بطری آب به طرف رها گرفت.
_ این بطری آبو دارم. یه خرده شکلاتم دارم. بیا بگیر.
رها پذیرفت.
_ آرتین صدام کن همسفر، آرتین جهانی، باشه؟ تازه، بهم همه میگن شازده کوچولو.
و لبخند زد. رها بعد از اینکه بطری آب را سر کشید، تازه فهمید چقدر تشنه بوده و احساس گرما داشته است.
_ نوش جان.
رها او را نگاه کرد. یک پسر باریک اندام بود. سنی نداشت. موهای بلند و ژولیده اش روی پیشانی ریخته بود. یقه اسکلی با جین روشن پوشیده بود و ظاهر ترسیده و بی آزار او به رها احساس امنیت میداد.
_ از من می ترسی؟
آرتین شانه بالا انداخت.
_ رها کیانی هستم.
_ رها؟
نازک خندید.
_ چه خشکله اسمت.
_ مرسی.
قطار آهسته ریل می زد و یکنواخت ادامه می داد. آرتین این پا و آن پا می کرد. معلوم بود نمی خواست مکالمه به پایان برود.
_ کجا می رید؟
_ کشتی ناخدا شیانا.
از شدت ذوق پرید:
_جدی؟ چه باحال. به عنوان مسافر؟
_ آره دیگه.
_ خوش به حالتون.
اما رها برای سوار شدن بر کشتی ناخدا شیانا و سفر به سرزمین آزاد ذوق زیادی نداشت.
_ خوش به حالم؟
_ آره، خیلی مجلله کشتی شیانا.
_ شاید.
_ رها، تو اهل کجایی؟
رها نام شهر خود را گفت.
_ تو کجا زندگی می کنی آرتین؟
_ دژ محکومین.
این اسم برای رها منزجر کننده بود و تصویر مریم را، خسته و تبعید شده، در ذهن بیدار می کرد. آنجا جایی بود که مریم را گرفتار کرده بودند و او داشت دوران محکومیت خود را سپری می کرد.
_ دژ محکومین؟
_ راستش اونجا کارای اداری می کردم. ولی یه روز تصمیم گرفتم برای همیشه از اونجا برم. درخواست شغل چند جا فرستاده بودم و کسی قبول نمی کرد. تا اینکه ناخدا شیانا قبول کرد روی عرشه بهم کار بده، تازه حقوقشم خیلی خیلی بیشتر از قبلیه و اونجا مدام تو سفریم بدون اینکه پولی پرداخت کنم.
رها پرسید:
_ از دژ محکومین بگو. اونجا خیلی سخته؟
و در دل گفت بمیرم برات مریم. آرتین تعریف می کرد:
_ اونجا همه غمگین بودن. زندانی و غیر زندانی هم نداشت. همه جاش اندوه بود و از در و دیوارها غصه می بارید. ولی من تصمیم گرفتم بیام بیرون و کار پیدا کنم. اولش تردید داشتم چون بیکاری در شهر بیداد می کرد. سخت استخدامی پیدا می شه، خودت بهتر می دونی. اما حالا دیگه می دونم قرار نیست هیچ وقت به دژ محکومین برگردم.
_ خوبه که زندگیتو پیدا کردی. یه سوال، مریم رو آوردن اونجا، درسته؟
_ مریم؟ خب متاسفانه اونجا مریم های زیادی رو زندانی کردن.
_ خیلی اذیتشون می کنن؟
_ آزار و اذیت هاشون یه کنار، اونجا اصلا خبری از زندگی نیست. هر چه در اطرافت هست خاکستریه. مثل یک جهان جدیده که رنگ و رو نداره. یک طرح کهنه و بی حس که اصلا چیزی جز القای رنج و تردید نداره. جهان جدید نمای دیگری از دنیاست که انسان در آن به سختی دوام میاره. جهانی خلوت که هیچ ردپایی نداره. جهانی ملال انگیز که زمینش چروکیده و بی حاصله. درست زیر آسمانی که سرشار از ابرهای تیره و ملال انگیزه.
رها بی صدا گریه می کرد. اشک ها راه خود را پیدا کرده بودند. آرتین ادامه می داد:
_ اما دوستی هاش عمیق و همدردی هاش عمیق تره. نفرت از اعمال نخست وزیر و ترس از سرنوشت مملکت، اونارو به یک جامعه ی یکدست تبدیل کرده که همه شون به تنهایی، درد همه ی مردم رو به دوش می کشن. اونا به جای همه ی ماها اشک می ریزن، به جای همه ی ماها غصه می خورن و برای آزادی خطر می کنند.
_ تو نویسنده ای انگار.
آرتین دوباره ذوق زده شد:
_ رها من عاشق نوشتن هستم. می خوام یه روز نویسنده بشم.
_ قول می دی یه روز از آنچه به ما کردن بنویسی؟
_ قول می دم رها. منتهی باید بدونم داستان تو چیه؟
رها آهسته گفت:
_ داستان من خیلی طولانی و غمگینه. اما به یکی قول دادم فعلا به عقب نگاه نکنم، اگه نگاه کنم سنگ میشم.
_ پس به قول خودت وفادار باش، اما یه روز قول بده برام داستانتو تعریف کنی.
_ ولی من که تورو نمیشناسم.
_ رها تو داری می ری روی همون کشتی ای که قراره من کار کنم.
رها از ادامه صحبت در این خصوص اجتناب کرد و ساکت شد با اینکه آرتین هیچ دوست نداشت مکالمه تمام شود.
کوپه ها روی ریل می لرزیدند و قطار، سرعت خود را زیاد کرده بود. به نقطه ای رسیده بودند که دیگر هیچ نور شهری در دور دست دیده نمی شد؛ تنها سیاهی کوهستان بود و آسمانی که لکه های پراکنده ی ابرها را با نور ماه برق می انداخت.
_ یعنی دارید مهاجرت می کنید؟
_ آره. دارم از اینجا می رم.
آرتین آه کشید:
_ همه دارن می رن.
_ چون نخست وزیر تو زندگی همه دخالت می کنه، می دونی چرا؟
آرتین گفت نه، رها ادامه داد:
_ چون افکارشون پوسیده و دستشون به خون آلوده شده.
آرتین سر تکان داد و همراهی کرد. دوباره سکوت عمیقی برقرار شد و هر دو غمگین سر را پایین نگه داشته بودند. آرتین بلافاصله پرسید:
_ راستی، شغلت چی بوده رها؟
_ قهوه درست میکردم.
_ به نظر می رسه تحصیلکرده باشی.
_ تاریخ خوندم و تمام دورانشو زندگی کردم. تمامشو.
آرتین متوجه منظور رها نشد.
_ می خوام استراحت کنم.
_ باشه رها.
رها همانطور که نشسته بود، به کنار بازشوی شیشه ای قطار تکیه داد و پاهایش را جمع کرد و پیشانی را بر روی زانوهایش قرار داد.
آرتین آهسته گفت:
_ منم درس خوندم.
رها با این حرف به یاد روزهایی افتاد که در دانشسرا تجربه کرده بود:
_ تا چه مقطعی؟
آرتین گفت و رها شوکه شد:
_ با این تحصیلات کار واست نبوده؟ خاک بر سرت نخست وزیر.
آرتین شانه بالا زد. رها همانطور که چشم هایش را بسته بود گفت:
_ احساس می کنم شکست خوردم.
اما آرتین از زندگی رها چیز زیادی نمی دانست.
_ تو قول دادی یه روز برام قصه ی زندگیتو تعریف کنی حتی اگر فکر می کنی داستان یک شکست باشه.
_ شاید.
ناگهان یکی داد زد و در پس آن، صداهای ناهنجاری از سالن های جلویی قطار بلند شد. صدای نگهبانان قطار هم اضافه شد:
_ قطار را نگه دارید... قطار را نگه دارید... .
سوت های ممتد قطار و صدایی که از کشیدگی ریل ایجاد شده بود، بر جدیت موضوع اضافه میکرد.
_ داره چه اتفاقی می افته؟
رها دو بار محکم خورد به بدنه ی کوپه و درب کوپه خود به خود باز شد. آرتین خودش را با دشواری نگه داشته بود.
وقتی قطار متوقف شد، مسافران منتظر اتفاق بعدی مانده بودند تا اینکه دیدند خدمه با سرعت به طرف لوکوموتیو می دوند.
وقتی برق قطار رفت، درهای واگن را باز کردند و مسافران با وحشت از کابین ها پیاده شدند. رها بخار های پنجره ی کوپه را پاک کرد اما نفهمید چه اتفاقی روی داده است.
آرتین نگران به نظر می رسید:
_ از قطار بیرون نریم. از گذرگاه سوم خبرای بدی دارم.
_ خب نیا بیرون، کسی که مجبورت نکرده شازده.
و از قطار خارج شد. قرص کامل ماه پیدا و هوا نیمه روشن بود. مسیر قطار توسط ریزش سنگ های یک گذرگاه مسدود شده بود. عده ای فانوس به دست روی سنگها ایستاده بودند و در پی راهی برای حل مشکل می گشتند. چقدر جایی که می دید شبیه به تابلویی بود که در کتابخانه ی قدیمی پدرش بر روی دیوار خاک می خورد.
_ چقدر تا حرکت قطار مونده؟
یکی شان گفت:
_ اگه بتونیم سنگ هارو خرد کنیم تا سپیده ی صبح حرکت می کنیم.
_ پس وقت دارم قدم بزنم.
_ نزن، خطر ناکه، سگی شغالی، چیزی دور و بر نباشه. تازه ریزش سنگ ها طبیعی نیست، لطفا برگردین تو قطار.
_ نمی خوام.
_ اینروزها اتفاقات بدی در گذرگاه سوم می افته، لطفا برگرد تو قطار.
_ لازم نیست خودتو نگران نشون بدی. چون به خودم مربوطه حال و روزگارم. اگر نگران بودین وقتی ریخته بودیم بیرون حمایتمون می کردین.
و از کنار آنها رد شد و به کوپه برگشت.
_ خوبه که برگشتی داخل.
رها کوله پشتی خود را برداشت.
_ دوباره می ری؟
_ آره، تو مشکلی داری شازده؟
آرتین سکوت کرد.
رها از پله های واگن پایین آمد و یک نخ سیگار روشن کرد. مسیر سنگلاخی و پر از تپه بود. او احساس می کرد این پیاده روی حال و روزش را بهتر می کند؛ پس ادامه داد. مسیر ریزش را رد کرد و رسید جایی که قطار کاملا از او دور شده بود. باریکه نوری از میان ابر های پنبه ای و سیاه رنگ می گذشت و مستقیم به تپه می رسید.
_ اونجا می رم میشینم و آسمونو تماشا می کنم.
هر طور شده بود از تپه بالا رفت و انتظار چیزی که ظاهر شده بود را نداشت. از شدت حیرت دهانش باز مانده بود. پشت تپه یک دره ی بزرگ بود. شکافی عظیم که انگار دهان بود، دهان دنیا که لبخند هولناکی داشت. دیواره های دره یک رنگ نبود. یک هارمونی ملایم، رنگ را از بالا به پایین ظاهر کرده بود. از گیاهان بنفش ملایم که زیر نور ماه می درخشیدند تا گیاهان سبز روشن که در لایه های بعدی ظاهر می شدند و منظره ی خیره کننده ای می آفریدند. دیواره ی دره پر از لکه های سیاهی بود، خزه هایی که پراکنده، محکم دیواره های دره را چسبیده بودند. از یک جایی به بعد، سایه ها دره را می پوشاندند و در انتهای دره همه چیز را تیره و تار می کردند. آبی که از بالا به پایین فرو می ریخت با برخورد به پلکانی از صخره ها، کف آلود می شد و دوباره روی پله ی بعدی می ریخت و این چرخه ی طبیعی خوف انگیز، به زیبایی آن دره اضافه می کرد.
رها دستانش را از هم باز کرد تا نسیم خنک دره را به آغوش بگیرد، اما سنگی زیر پایش لغزید و بعد، لبه ی دره با سرعت از او شروع کرد به دور شدن.
این داستان ادامه دارد...