ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

داستانِ پرستار

قسمت صد و ششم

هر دوشان در خانه و کنار هم نشسته بودند و چای می نوشیدند. مریم سر خود را پایین گرفته بود. رها از فاصله ای نزدیک به حالت خمار و غمگین او خیره مانده بود. همانطور که داشت صورت او را تماشا می کرد، به گاتریا حق داد اگر دست کم، یکبار دلش برای مریم لرزیده باشد. آن چشمها با احساس همدلی عمیقی همراه بودند.

مریم متوجه نگاه مهربان رها شده بود. میگفت:

_ رها، تو از گذشته ی من خبر نداری، منم از تو؛ شاید بخاطر همین موضوعه که ما همدیگر رو صمیمی می دونیم.

اما رها از گذشته ی او چیزهایی می دانست.

_ مریم جان، دانستن و ندانستن هیچ وقت معیار سنجش خوبی برام نبوده. فکر کنم بیشتر به این خاطره که نفرت مشترکی داریم.

منظور رها، نفرت از نخست وزیر بود.

_ و اینکه دیدگاه مون روبروی هم قرار نگرفته.

مریم ادامه داد:

_ البته من تورو دوست دارم بدون اینکه واقعا بهش فکر کنم.

رها لبخند زد.

_ یه سوال بپرسم؟

_ چرا که نه.

_ مریم، تو از چی بیشتر از همه می ترسی؟

صدای مریم شنیده شد:

_ فراموشی.

و بعد سیگار خود را بالای زیرسیگاری تکان داد. آن سوال بیش از همیشه، مریم را به اعماق درونش فرو برده بود.

_ تو از فراموشی چی می دونی مریم؟

مریم تعریف کرد:

_ یه ماشین قدیمی بود که سالها جلوی عمارتی بزرگ پارک مانده بود. من به اون محله رفت و آمد داشتم. بالای شهر بود و اونجا همیشه ساکت و مجلل به نظر می رسید، اما هر بار چشمم به اون ماشین برخورد می کرد، ماشینی که زیر خروارها خاک و گرد و غبار پنهان مانده بود، یه غم عجیبی بهم دست می داد. هر بار نگاش می کردم، می مُردَم و زنده می شدم. نمی فهمیدم چرا اون ماشین حالمو بد می کنه.

نفس خود را بیرون داد و ادامه داد:

_ یه روز مثل همیشه، وقتی داشتم از جلوی اون عمارت رد میشدم، دیدم پلیس ها اومدن و افرادی که ماسک سفید تنفسی زده بودن، دارن با رقت از عمارت بیرون میان.

از سیگار پک گرفت و ادامه داد:

_ اون روز فهمیدم در آنجا مردی زندگی می کرده که تمام خانواده اش از مملکت رفته بودن و اون مرد در سکوت و تنهایی می میره. اینقدر طولانی از مردنش میگذره که حتی جسدش توی اون عمارت، می پوسه و متروک می مونه، اون بدون برگزاری هیچ مراسمی به خاک سپرده میشه و حتی هیچ کس براش سیاه نمی پوشه. اونجا فهمیدم جدا از اینکه ما چقدر مستحق مردن هستیم، مرگ همواره رقت انگیز و دهشناکه. از اون بدتر، فراموشیه و اینکه داشته هامون قراره سالها خاک بخورن و حتی کسی برای بردنشون از راه نرسه.

_ پس واسه همینه خونه ی تو اینقدر تمیزه؟

_ درسته‌. گرد و غبار و خاک منو یاد فراموشی میندازه، وگرنه، تنهایی رو دوست دارم و از مرگ نمی ترسم چون به وجود خدا باور دارم. برای من فراموشی بدتره، اینکه برای همیشه خودت و داشته هات نابود می شن و دیگه چیزی ازت باقی نمی مونه خیلی بده. من اینقدری که از فراموش شدن می ترسم، از خود مرگ واهمه ندارم.

_ برای من اینطور نبوده مریم. واقعیت اینه که فراموشی چیزی نیست که برای مرده ها مهم باشه و من از فراموشی بعد از مرگ هرگز واهمه ای نداشتم.

_ پس تو از چی می ترسی؟

_ مریم. روزگاری دلبسته ی آدمی شدم که با هم پیاده روی می کردیم و ساعت ها حرف می زدیم. پالتویی که بهش داده بودم رو می پوشید و عطر همیشگیش رو می زد و دوتایی قهوه می خوردیم. نمایشگاه و تئاتر می رفتیم و با هم کتاب می خوندیم و از زندگی و تاریخ حرف می زدیم. دشمن مشترک داشتیم و راه و هدفمون رو برای هم تعریف می کردیم. دوستان زیادی داشتیم و همگی به یک چیز می اندیشیدیم.

_ و تو می ترسی که از دستش بدی؟

_ نه، چون از دستش داده ام و تمام روزهای بعد از اونو به یک خلا بزرگ پیوند خورده ام. من تمام زندگی بعد از اونو گریسته ام. تمام سالهای بعد از اون رو به بی تابی مبتلا شدم.

_ متاثر شدم.

و دستهای او را مریم با محبت گرفت. رها لب به اعتراف باز کرده بود:

_ راستشو بخوای، بیشتر از این می ترسم که اون داستان اصلا عاشقانه نبوده باشه. این بزرگ ترین ترس زندگیمه، چون بهای زیادی براش پرداخت کردم.

مریم او را درک می کرد. گفت:

_ همین چند وقت پیش که داشتم ساحل رو قدم می زدم و به صدای دریا گوش می کردم، یک ماهی کوچک مرده دیدم که در لابه لای ماسه ها جا خوش کرده بود. اما اینبار چهره ی مرگ ناراحتم نکرد. با خودم گفتم دست کم، اون موجود، این شانس رو پیدا کرده بود که زیست زمینی خودش رو تجربه کنه. معبود من گاتریای خردمند یه روز بهم گفت، زندگی با تمام مشقت هایی که داره، با تمام دشواری ها و دردهایی که بر نوع بشر روا می کنه، هنوز هم امیدوار کننده و زیباست و بزرگترین بهای آن، همون مرگی است که یه روز ناگزیریم پرداخت کنیم.

رها شروع کرده بود به اشک ریختن. مریم ادامه داد:

_ به این فکر نکن که اون داستان عاشقانه بود یا نه. ما همه دچاریم، مبتلاییم و ترس هایی داریم که اذیتمون می کنه. زندگی بدون بیماری و رنج پیش نمی ره.

ناگهان درب را یکی با خشم کوبید.

_ درب را باز کنید، درب را فورا باز کنید.

قلب رها ریخت و مریم مضطرب شد. صاحبخانه ی مریم، پیرمردی بود که زیاد حوصله نداشت. از صدای باز کردن پنجره، معلوم شد سر را داخل کوچه برده:

_ هوی یارو، چته؟

و صدای اعتراضش را بلند کرد. اما لحن اش ناگهان تغییر کرد:

_ ببخشید، با کی کار دارید؟

صدای یک مرد آمد که بلند و ترسناک حرف می زد:

_ پیرمرد، رها اینجاست؟

_ رها کیه؟

_ رها، یه فراریه. پرسیدم اینجاست؟

_ نه، خونه رو دادم مریم.

دوباره درب کوبیده شد.

_ گفتم درب رو باز کن، درب رو میشکنیما.

پیرمرد گفت:

_ نشکن، الان باز می کنم، کلی پولشو دادم درب خریدم. مریم، مریم، بیا بیرون ببین چی میگن.

و درب را باز کرد. صدای پای چند مرد در راه‌ پله پیچید. رها زد زیر گریه و مریم از شدت تعجب یخ کرد:

_ اینا کی هستن؟

رها همانطور که داشت اشک می ریخت گفت:

_ گرگ پیر منو لو داده.

این داستان ادامه دارد...

۲۱
۵
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید