قسمت شصت و پنجم
درود بر جناب آقای گاتریای بزرگ و خردمند. نمی دانید چقدر خوشحال شدم وقتی پستخانه را دوباره به روی مردم باز کردند. روزهای زیادی بود که نامه ی چهارم مرا برای ارسال قبول نمی کردند.
دوست داشتم منم از اوضاع و احوال شما خبر میداشتم. آیا شما هنوز فکر می کنید زمان برایتان مفهومش را از دست داده است؟
به نظر من، زمان داستان عجیبی دارد. قرار نیست مفهومی داشته باشد، اما یک ماهیت واقعی به همراه خود دارد، اینکه با گذر خود نشان می دهد خیلی از تصورات ما مفهومی نداشتند. چطور به این رسیدم؟
یادتان میاد نوشته بودم از دوران کودکی آرزو داشتم روی صحنه حاضر شوم و مردم مرا دوست داشته باشند؟ یادتان هست وارد سیرک کولی ها شده بودم؟ به یاد دارید آنها قبول کردند به آنها ملحق شوم و با آنها بازی کنم تا مردم تشویقم کنند؟
همین اتفاق رقم خورد آقای گاتریا و روز موعود سر رسید. با ذوق زیادی رسیدم داخل چادر بزرگ و تاریک کولی ها. با تجلی رویاهای کودکی خودم تنها چند قدم فاصله داشتم.
آن روز، رئیس کولی ها کنار من ایستاده بود و داشت لباس مخصوصی که برای من دوخته بودند را آماده ی پوشیدن می کرد. در همان حین، دیالوگ هایی که باید با هر اشاره به زبان می آوردم را توضیح میداد.
ناگهان حس کردم که انگار یک سطل بزرگ آب یخ را بر روی سر من خالی کردند.
دیالوگ های خیلی ساده ای بودند؛ لباس یک گوسفند را باید به تن میکردم و با اشاره ی آنها " بع بع" می گفتم و بالا پایین می پریدم.
لباس را پوشیدم؛ پشمی و کرم رنگ بود و به دستانم، محل سر و پاهایم پوششی به رنگ مشکی می داد و دو تا گوش بزرگ روی کلاهخود لباس وجود داشت.
سرانجام صدایم زدند که از چادر خارج شوم. قبل از خروج خودم را جلوی آینه تماشا کردم. خنده دار ترین گوسفند دنیا شده بودم.
وقتی از چادر بیرون رفتم، صدها نفر از مردم حضور داشتند. طبق برنامه، یکی از کولی ها روی زمین علف ریخت و اشاره کرد.
گفتم " بع بع " و چهار دست و پا به طرف علف ها رفتم و نمایش شروع شد. موجی از خنده های مردم به گوشم می رسید.
هنوز صدای یکی از تماشاچی ها در گوشم هست که گفت دوست دارم همین امشب تو را بدوشم.
آقای گاتریا، هر بار می گفتم " بع بع" آنها بیشتر می خندیدند. یکی دیگر از تماشاچی ها پول برایم پرت کرد وسط صحنه و گفت بیشتر " بع بع " کن که بچه ام شادتر شود.
رئیس کولی ها از این صحنه ها استقبال می کرد و پول هایی که مردم روی صحنه پرت می کردند را جمع می کرد و اصرار می کرد با صدای ضربات طبل بالا و پایین بپرم و نقش یک گوسفند بازیگوش را بخوبی ادامه دهم.
یک جا، روی صحنه پایم گیر کرد و روی زمین افتادم. کمرم درد گرفت و قادر نبودم از جا بلند شوم. مردم بیشتر خندیدند.
آقای گاتریا، دو تا گوشِ پشمی لباس گوسفندی را کشیدم روی چشم هایم که صحنه خراب نشود، زیرا نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و راستش، به دستمزد شغل جدیدم احتیاج داشتم.
سرانجام نمایش باشکوه " بع بع " کردن من به پایان رسید و فهمیدم رویای من سرابی بیش نبود. رویای کودکی من پر کشیده بود و من در آن نقش، بازیگر محترمی نبودم. حالا درک می کنید چرا گفتم زمان با گذر خود بی مفهومی می آورد؟ حالا می فهمم چرا پروردگارم گفت، جایی که سرشار از بودن شدی، حواست به دامهای فریبنده هم باشد.
من از صمیم قلب برای شما آرزو می کنم دامهای فریبنده ی زندگی را شناسایی و یکی یکی شان را قبل از وقوع نابود کنید. اگر خواستید داستان مرا برای کسی باز گو کنید، بگویید مریم ای میشناسم که در آرزوی تشویق شدن بود، اما شاهد خنده ها و قهقهه های بی پایان مردم شد، حتی وقتی که برای بلند شدن به کمک احتیاج داشت.
دوستار همیشگی شما، مریم.
۶۶
گاتریا خوشحال بود که عاقبت پستخانه را باز کردند و او فرصت کرد نامه ی مریم را تحویل بگیرد. اینقدر برای خواندن نامه ی چهارم او بی صبر شده بود که در همان پستخانه نشست روی جایگاه انتظار و خواندن نامه را تمام کرد.
بعد از خواندن نامه، کمی از روزگار مریم دَمَق شده بود. خیابان شلوغ بود و او حوصله ی سرو صداهای شهری را نداشت. کمی از پیاده روی نگذشته بود که فریادی در پس شلوغی ها شنید. ایستاد و رد صداها را دنبال کرد. پیرمردی آن طرف خیابان داشت فریاد می زد و از عابران کمک می خواست.
داستان را فهمید. سه نفر آمده بودند سر وقت او و سعی می کردند انگشتر، ساعت و کیف پول او را بدزدند. درست در روز روشن و جلوی چشم آن همه جمعیت. چطور جرئت کرده بودند؟ صد ها نفر آنجا حضور داشتند.
پیرمرد افتاده بود بر روی زمین و تقلا می کرد کیف پول خود را نگه دارد. گاتریا متوجه شد صبر کردن بی فایده است. دست بکار شد و رفت سر وقت آنها.
_ ولش کنید پیرمرد رو.
گاتریا دست پیرمرد را گرفت که او را از آنها دور کند. اصلا شروع خوبی نبود. آنها ول کن ماجرا نبودند. گاتریا خشمگین شد و درگیری اجتناب ناپذیر بود. او یکی از آنها را هل داد و با یکی شان درگیر شد. اما نیروی بازدارنده ی او خیلی دوام نیاورد. آنها سه نفر بودند، سه نفرِ هماهنگ.
گاتریا تنها مانده بود و از دست پیرمرد کاری برنمی آمد.
پیرمرد از مردم کمک می خواست، نه برای خودش، اینبار برای اینکه گاتریا از زیر دست و پای آن سه نفر نجات پیدا کند. پیرمرد داد می زد کمک کنید و کسی دخالت نمی کرد. فقط به تعداد تماشاچی ها اضافه میشد.
عاقبت آن سه نفر از آنجا فرار کردند، زیرا چیزی که می خواستند بدست آورده بودند.
پیرمرد نجات پیدا کرده بود، اما گاتریا عینک، ساعت مچی و در کمال ناباوری، فندک پدر بزرگش را از دست داده بود.
_ بلند شید جناب، آنها رفتند.
گاتریا از روی زمین با دشواری و کمک پیرمرد بلند شد.
_ میتونید راه بیفتید فرزندم؟
از آخرین باری که کسی او را فرزندم صدا کرد، زمان زیادی گذشته بود.
_ سعی می کنم. شما مشکلی ندارید؟ ناراحتی، زخمی، صدمه ای؟
گاتریا از پیرمرد پرسیده بود.
_ من خوبم. با کمک شما آنها دست از سر من برداشتند.
گاتریا خونی شده بود. لباسهایش پاره و خاکی شده بودند. موهایش بهم ریخته بود و صورت او ضربه خورده بود.
_ بله. جای شکر آن باقیه.
آنها کنار جدول خیابان نشستند که خود را پیدا کنند. جمعیت حاضر شروع کردند به متفرق شدن و دور و اطراف آنها را خلوت کردند.
_ بخاطر من به دردسر افتادید.
گاتریا سعی کرد بار گناه موضوع را از روی دوش پیرمرد بردارد:
_ من فقط به وظیفه ی انسانی خودم عمل کردم.
_ جامعه بیمار و ناهنجار تر از تمام دوران ها شده.
_ همینطوره. دوران مشقت باری شده. بیکاری و گرانی باعث این اتفاقات شده پدر جان.
پیرمرد کفت:
_ سعی می کنم خسارت وارد شده را جبران کنم.
گاتریا گفت:
_ خسارت؟ چیزهای مهم تری از ساعت و انگشتر داشتیم که از دست ندادیم. هر دو سالم هستیم. خیلی ها اینقدر خوش شانس نبودند.
پیرمرد دست گذاشت روی شانه ی گاتریا و صمیمیت آنها شکل گرفت. آنها خود را به یکدیگر معرفی کردند و سخت مشغول صحبت شدند. انگار نه انگار اصلا اتفاقی افتاده بود، آرامشی که هر دوشان داشتند با اتفاقی که دقایقی پیش از سر گذرانده بودند همخوانی نداشت، شاید این یکی از ویژگی های پختگی مردان این شهر باشد.
پیرمرد از او پرسیده بود:
_ بزرگترین افسوس تو چیه فرزندم؟
این سوال برای گاتریا کمی عجیب بود. گاتریا در زندگی افسوس های زیادی داشت. اما سوال درباره ی بزرگترین شان بود. گاتریا در پاسخ بی موالاتی نشان نداده بود:
_ اینکه من در گذشته، بخشی از پیروزی آن سیستمی بودم که امروز بزرگترین درد جامعه شده.
پیرمرد حیرت کرد:
_ و تو بابتش خودتو مقصر می دونی؟
_ و حتی مسئول.
پیرمرد خیلی قاطع بود:
_ شما سخت در اشتباه هستید آقای گاتریا. بخاطر نادیده انگاری در دو موضوع. صراحت مرا پذیرا باشید.
گاتریا مشتاق بود بیشتر بشنود:
_ خوشحال میشوم مرا از این درد مبرا کنید.
پیرمرد گفت با کمال میل و ادامه داد:
_ ما اتفاقاتی که در گذشته رخ دادند یا مردمی که در گذشته زندگی کردند را چطور نگاه می کنیم؟ چطور قضاوتشان می کنیم؟
_ با تماشای نتایج به بار آمده.
_ بله و اینکار را با نگاهی که امروز بدست آوردیم انجام می دهیم، در صورتی که در آن موقع فاقد اطلاعات امروزمان بودیم. اگر زمان نمی گذشت مشاهده ی نتایج امروز هم شدنی نبود.
گاتریا نکته را گرفته بود. پیرمرد ادامه داد:
_ و موضوع دوم اینکه، اراده ی تو، یکی از مواردی است که باعث ایجاد یک تغییر در کشور شد، تو در ضمیر خودت داری مابقی دلایل رو نادیده میگیری و آنرا خلاصه می کنی در خواست و اراده ی مردم آن روزگار.
گاتریا لبخند زد. پیرمرد ادامه داد:
_ نه مقصر هستی نه مسئول فرزندم. منتهی جایی باید از خود شرمنده و خجالت زده می شدی، که با گذر زمان و مشاهده ی نتایج به بار آمده و اطلاعاتی که در دست توست، دوباره به جانبداری می پرداختی. آنگاه حماقت تو جای افسوس داشت.
پر بیراه نبود اگر گفته شود گاتریا کمی منقلب شده بود:
_ تو نیک گفتی مرد. من به شنیدن حرف های تو نیاز داشتم.
_ فقط باید مفصل کتک می خوردی که نیازت را بشنوی.
_ روزگار است دیگر.
هر دو با هم می خندیدند. پیرمرد ادامه داد:
_ حرف هایی که زدم به این معنا نبودند که هیچ وقت هیچ کس رو قضاوت نکنیم. لازم نیست تمام تلاشمون رو بکار بگیریم تا هیچ نظری راجع به هیچ کس و هیچ اتفاقی در گذشته نداشته باشیم. این هم می تونه خطرناک باشه. فقط میگم اتفاقات و آدم ها و تاریخ برای این است که قضاوت شوند تا درس لازم را بگیریم، نه برای اینکه به احساس آه و افسوس و حسرت دچار شویم، برای اینکه نگاه ما به آینده را اصلاح کنند، برای اینکه به ما درس لازم را بدهند.
گاتریا احساس پدرانه و پندهای او را به جان و دل خرید و او را دعوت کرد به کتابخانه فروشی.
_ لطفا ناهار را با من باش.
_ با کمال میل آقای گاتریا.
هر دو با دشواری از کنار جدول بلند شدند و پیاده روی آنها با یکدیگر شروع شده بود.
این داستان ادامه دارد...