
قسمت صد و دوم
خانه ی مریم بزرگ نبود و هیچ اتاق مجزایی در آن وجود نداشت. از همان آستانه تا انتها، همه چیز در یک نگاه جا می شد. پذیرایی، آشپزخانه ی کوچک، یک گوشه برای تخت و پنجره ای که پرده ی سفیدش در نسیم آرام عصرگاهی تکان می خورد.
رها در آن خانه، احساس نا امنی نمی کرد و اصلا با او احساس غریبگی پیدا نکرده بود. مریم صمیمی بود و انگار سالها همدیگر را میشناختند.
_ کجایی؟
رها از حمام خارج شد و چشمان مریم را بر روی خودش قفل کرد. مریم از شدت تعجب دهانش باز مانده بود:
_ موهات کو؟
_ تراشیدم.
مریم هیجانات خودش را با تغییر در اندام های صورتش نمایش داد. سپس گفت:
_ وقتی که دختری موهایش را می تراشد، بدان درون او انقلابی در حال وقوع است.
صدایش آرام و شمرده بود. رها لبخند خود را نثار او کرد، اما به زور؛ او بی حال، خسته و رنگ پریده بود. یک پیراهن سفید پوشیده بود که بر روی تن لاغرش زار می زد، با یک شلوارک کوتاه خانگی که از مریم گرفته بود.
مریم گفت:
_ تو هنوز لَوَند و قشنگی رها.
رها آمد جلو و خودش را در آغوش مریم رها کرد.
_ تو خیلی خوبی.
مریم گفت:
_ گاهی اوقات که جهان بر ما سخت می گیرد و کوهی از اندوه را بر دوش ما قرار می دهد، وجود یک دوست معجزه است.
رها گفت:
_ وجود تو معجزه ی زندگی منه. تو هیچ سوالی از گذشته ی من نمی پرسی. مثل پروانه دور من می گردی و سعی می کنی محل امنی برای من ایجاد کنی. امیدوارم یه روز بتونم برات جبران کنم.
مریم گفت:
_ همینکه منو سخاوتمندانه دوست خودت صدا زدی، از سرمم زیادیه.
وقتی از آغوش هم درآمدند، رها تازه متوجه شد که مریم یک پلاستیک بزرگ پر از خوراکی به همراه خود دارد.
_ گفتم خریداتو خودم می کنم.
مریم پلاستیک را باز کرد و از لا به لای بسته ها، یک بطری شراب سرخ بیرون آورد و خطاب به رها گفت:
_ درختان انگور خشک شدند و درختان انجير و انار، خرما و سيب، و تمام درختان ديگر نابود شدند، شادی از انسان رخت بربسته است.
و آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_ اما گفته شده، هر چند درختان انجير شكوفه ندهند و درختان انگور ميوه نياورند، هر چند محصولات زيتون از بين بروند و زمين ها باير بمانند، هر چند گله ها در صحرا بميرند و آغل ها از حيوانات خالی شوند، اما من شاد و خوشحال خواهم بود، زيرا خداوند نجات دهنده ی من است.
و بطری شراب را بر روی میز، جلوی تلویزیون قرار داد و ادامه داد:
_ این شراب سرخ را گرگ پیر به دست من داد. امشب دو تایی، فیلم نگاه می کنیم و می نوشیم و با دردهایمان عشق بازی می کنیم.
سپس محتویات داخل پلاستیک را برروی میز چید و دو تا جام از آشپزخانه آورد.
رها پرسید:
_ سیگار هم خریدی؟
_ سه بسته کامل. تا صبح می کشیم و ذره ذره زندگی را سر می کشیم. ما هنوز زنده ایم رها. فراموش که نکردی؟
_ نه.
مریم نور خانه را کم کرد. صدای فیلم از تلویزیون بلند شد. رها آمد و روی مبل تک نفره نشست، درست روبروی صفحه و کنار مریم. سپس بطری برداشته شد، دو جام لبالب پر شد، جام ها به هم برخورد کردند و جرعه جرعه سر کشیده شدند.
_ داره اثر می کنه.
روشنایی لرزان صفحه ی تلویزیون روی چهره ی هر دوشان افتاده بود. رسیدند به جایی از فیلم که دو فرمانده ی نظامی وارد رستوران شدند و دور یک میز نشستند. یکی از فرمانده ها به خوشامد گویی مدیر رستوران اینطور پاسخ داده بود:
_ چیز دیگری هم میل دارید؟
فرمانده گفت:
_ یه جوک برامون بگو.
مدیر رستوران بعد از کمی مکث، گفت:
یه فرمانده از فلان جا توی یه اردوگاه اسرای جنگی
به اسم فلان، یه چشمش مصنوعی بود. یه وقتایی که زندانی ها کُفرِ فرمانده رو در میاوردند، برای اینکه به زندانی ها ثابت کنه یه آدم اصیله، به یه زندانی می گفت بهش بگه کودوم چشمش اصله و کودوم مصنوعی. اگه درست می گفت، اونو می بخشید، ولی اگه زندانی اشتباه می کرد، تیربارانش می کردند. یه روز یه زندانی بود به اسم ژاکوب. اونو آوردنش برای این بازی. ژاکوب یه نگاهی به فرمانده فلانی انداخت و گفت چشم چپ شما مصنوعیه. فرمانده گفت از کجا فهمیدی. در همین موقع ژاکوب گفت ببینید جناب فرمانده، چون تنها از چشم چپتون با مهربونی بمن نگاه می کنید.
وقتی جوک مدیر رستوران تمام شد، کل رستوران سکوت خود را نگه داشت. فرمانده بعد از مکثی کوتاه، عاقبت سکوت را شکست و به جوک مدیر رستوران خندید.
_ جوک باحالی بود.
و در حالی که با خنده به رفتن مدیر رستوران نگاه می کرد، به پیانو و نوازنده ی آن اشاره داد و دستور خود را به مدیر رستوران گفت:
_ حالا اون آهنگ معروف رو بگو برای من بزنند.
مدیر رستوران به نوازنده اشاره کرد، اما نوازنده قصد نداشت تن به اینکار بدهد. فرمانده اینبار خودش به نوازنده ی پیانو که ساکت و بی حرکت نشسته بود، گفت:
_ آهنگ لطفا.
نوازنده هیچ عکس العملی نشان نداد. فرمانده گفت:
_ مگه نشنیدی؟ منتظر چی هستی؟
فرمانده وقتی با ادامه ی بی اعتنایی نوازنده روبرو شد، ثانیه شمار را از جیب لباس نظامی خودش در آورد و غیر مستقیم و از روی تهدید، زمان مشخص کرد، سپس گفت:
_ حالا ببین چی میشه.
مدیر رستوران دستپاچه شده بود اما نقش اول فیلم، خانم جوانی بود که در همان رستوران کار می کرد. او بلافاصله خود را وارد ماجرا کرد.
آهسته به نوازنده گفت:
_ بزن.
او می خواست جلوی حادثه ی احتمالی را بگیرد. نوازنده اما همچنان ساکت و بی حرکت ماند و به پیانو دست نزد.
خانم جوان دست بکار شد. کاغذهای کنار پیانو را برداشت، یکی را انتخاب کرد و ناگهان شروع کرد به خواندن:
_ یکشنبه ی غم انگیز،
تا شب دوام نمیاورم،
در تاریکی و سایه،
تنهایی مرا می آزارد،
با چشمانی بسته،
تو از کنارم می روی،
تو آرمیده ای و من تا صبح منتظر.
و بعد به نوازنده گفت:
_ برای من بزن.
دست های نوازنده بالاخره بر روی کلاویه ها شروع به رقصیدن کردند و خانم جوان با آواز، به همراهی نوازنده رفت:
_ سایه های مبهمی را می بینم،
از تو خواهش می کنم به فرشته ها بگویی
مرا در اتاقم تنها بگذارند،
یکشنبه ی غم انگیز،
چه بسیار شنبه ها تنها در سایه ها،
و من امشب خواهم رفت،
چشمانم چون شمع پر فروغی می درخشد،
دوستان برایم گریه نکنید که مزارم نور باران است،
به خانه بازمی گردم،
جانم به لبم رسیده است،
در سرزمین سایه ها تنها به خواب می روم...
فیلم به انتها رسید. محتویات بطری تا آخرین قطره نوشیده شد. سیگارها به خاکستر تبدیل شدند و مریم عمیقا خوابش گرفته بود، اما رها نه، او بیدار مانده بود و در رویا داشت به کشتی ناخدا شیانا و سفر فکر می کرد و البته، به این موضوع که آیا از نخست وزیر شکست خورده بودند؟
دست او ناگهان به کنترل خورد و شبکه عوض شد. رادیو بیگانه داشت سخنان نخست وزیر را پخش می کرد:
_ ما پیام قدرت مان را رساندیم، حالا دیگر نیازی به ادامه نیست. دستور داده بودم قبل از سالروز تولد نخست وزیر کبیر، امنیت را به خیابان ها باز گردانند. همینطور هم شد و همه دیگر مطمئن شدند ما قدرتمندترین حاکمان دنیا هستیم.
سخنرانی را قطع کردند. میهمان برنامه، تفسیر خود را شروع کرد:
_ حکومت از همان ابتدا، واکنش های سرکوبگرانه نشان داد چون ابزار تعامل مسالمت آمیز با جامعه ایجاد نکرده بود.
مجری پرسید:
_ حالا چی میشه؟
مفسر سعی کرد توضیح دهد:
_ یادتون باشه، تغییر یک بازی بلند مدته و هیچ چیز بطور ناگهانی تغییر نمی کنه.
_ پس این اعتراضات، حکومت رو دچار یک تغییر ناگهانی نمیکنه، درسته؟
_ دقیقا، اما در بلند مدت چرا. ما می دانیم که حکومت های دیکتاتوری، تا زمانی که مجبور نباشند، دست به تغییر نمی برند و سعی می کنند در مواضع خودشان ثابت بمانند. اما همیشه حفظ این قائده ممکن نیست. وقتی با خیل عظیم خواسته های مردم روبرو می شوند، سعی در سرکوب و ارعاب وحشت می کنند اما درنهایت، با یک شیب ملایم و کنترل شده، به طرف خواسته ی مردم تغییر جهت می دهند.
_ ولی این خیلی زمان بر و پر تلفات هست و در نهایت، قربانی اول و آخر، باز هم مردم هستند، اینطور نیست؟
_ ببینید، طرف صحبت من تایید این رفتار دیکتاتورها نیست، من فقط می گویم چنین و چنان پیش بینی وجود دارد.
_ پس، خلاصه ی مطلب اینکه، حکومت در بلند مدت عقب نشینی خواهد کرد، نه؟
_ بله، فقط یک مشکل اساسی دارد که نمی دانم چه راه حلی برای آن خواهد داشت.
_ چه مشکلی؟
_ ببینید، شیوه ی سرکوبی که اینبار پیش گرفته بودند، با دفعات قبلی کاملا متفاوت بوده. در دفعات پیش، حاکمیت بعد از استفاده از نیروهای سرکوب، اونا رو حذف فیزیکی می کرد تا آثار جرم پاک شود، اطلاعات لو نرود و حکومت با خطر افشاگری یا پشیمانی نیروها روبرو نگردد. مثلا با اعزام نیروها به شمال یا چیزی شبیه به آن.
مجری بلافاصله تاکید کرد:
_ اما هیچ سند رسمی یا خبر موثق بین المللی در اینباره وجود ندارد که نشان دهد نخست وزیر، نیروهای سرکوب را را بطور هدفمند، پس از استفاده، برای حذف فیزیکی به شمال می فرستد.
مجری خندید:
_ در کوتاه مدت سندی وجود ندارد، اما در بلند مدت چرا، تاریخ را بخوانید، گواه همه چیز است. به عنوان مثال، نخست وزیر کبیر، بعد از اینکه به قدرت رسید، تقریبا در طول چند سال، تمام بازوهایی که کمک کرده بودند به قدرت برسد، نابود کرد، یادتون که نرفته؟
_ این یعنی، این را بارها و بارها تکرار خواهد کرد؟
_ این موضوع که حتمی است. منتهی، مسئله این است که اینبار، حکومت چطور قادر خواهد شد چنین پاکسازی بزرگی را انجام دهد، زیرا اینبار نخست وزیر از تمام بدنه ی مسلح برای حفظ اوضاع استفاده کرده و این موضوع، مسئله رو پیچیده کرده، زیرا دست فرماندهان بلند پایه هم وسط بوده.
_ پس باید زمان بگذره تا بفهمیم نخست وزیر ناقلا اینبار چه نقشه ای خواهد چید، البته اگر اینبار قسر در ببرد.
به رها احساس تهوع دست داد و بلافاصله به سرویس بهداشتی رفت.
این داستان ادامه دارد...