
قسمت نود و دوم
تمامی سربازها در محوطه ی دژ صف بسته بودند. آنها شانه به شانه ی یکدیگر با لباس های مرتب و پوتین های واکس خورده، در نظمی اجباری صف آرایی کرده بودند.
همه به یک نقطه خیره مانده بودند، جایی که فرمانده ایستاده بود و داشت با رفتارش همه را سرزنش می کرد:
_ دیشب اتفاقات بدی رخ داده.
فهام و راشا طبق معمول در یک صف و نزدیک به هم ایستاده بودند و آن سه نفری که شب گذشته با آنها درگیر شده بودند، درست در صف کناری شان دیده می شدند. یکی شان شدیدتر از بقیه سرفه می کرد. راشا سرگیجه گرفته بود و فهام اوضاع بهتری نداشت.
فرمانده می گفت:
_ اتفاقاتی که مجازات سختی خواهد داشت، مجازاتی که نه من، بلکه پروردگار فرمان آنرا داده و ما دقایقی دیگر آنرا اجرا خواهیم کرد.
فهام زیر لب به راشا گفت:
_ دادا ک..نمون پاره ست.
هنوز ماجرای آن پسری را که در روزهای نخست بخاطر سیگار کشیدن به سلول انفرادی منتقل شده بود، در خاطر داشتند. او در انفرادی با تنهایی، سکوت، تاریکی، گرسنگی و تنگنا همراه شده بود؛ روزها از آن ماجرا گذشته بود، اما هنوز دادگاهی تشکیل نشده بود که در مورد آینده ی او تصمیم بگیرد، اما این بازداشت طولانی داشت او را به مرز جنون می کشاند.
فرمانده با صدایی بلند گفت:
_ دیشب، وقتی بچه های شیفت در تلاش بودند خروجی های آب را باز کنند، وقتی داشتند زیر رگبار باران، زحمت می کشیدند که از دژ محافظت کنند، آنها در خلوت کارهایی کردند که در شان انسانیت نبود.
فرمانده بعد از این حرف، نگاه کرد به مردی که با وقار در کنارش ایستاده بود. مردی که همیشه با نگاه و سکوت با فرمانده حرف میزد. او جامه ای یک دست و سیاه بر تن داشت و به او «پیشوا» میگفتند. می گفتند هر شب با خدا بدون هیچ واسطه ای صحبت می کند. می گفتند او کسی است که ناظر جاری شدن قوانین انسانیت در دژ سربازان است. دژی که به زعم برخی، از قدیمی ترین و مهم ترین دژهای تحت فرمان نخست وزیر به شمار می رفت؛ راشا این را به تازگی شنیده بود.
فرمانده با نگاه، از پیشوا دعوت کرد صحبت کند. پیشوا گفت:
_ دیشب آسمان خشم داشت، می دانید چرا؟ چون همه چیز را دیده بود. آسمان آنچه را که در لایه های پنهان دژ جاری بود، دیده بود. بله، آسمان شاهد مجرمیت بود، شاهد ناهنجاری و انحراف بود وقتی نفرت پیدا کرد بر ما خشم گرفت و گریه کرد و سرانجام از آه و ناله اش، نزدیک بود دژ را سیل از جا بکند. اگر اینجا عدالت برقرار نشود، نه تنها شهر، اینبار مملکت را سیل می برد و هست و نیست ما بر فنا می رود.
چشم های راشا از شدت حیرت از هم باز شدند. فهام می گفت:
_ مگه چیکار کردیم؟ یه دعوا بود دیگه. بعدشم، بارون قبل از دعوای ما داشت می بارید که.
اکنون آن پنج نفر، زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند، نه از روی سرزنش، نه از روی شکایت، بلکه از ترس و نگرانی از آینده ای که در پیش داشتند.
فرمانده ناگهان اشاره ای به دروازه ی دژ کرد که آهسته در حال باز شدن بود.
_ آنجا را نگاه کنید، سربازان خدا از راه رسیدند. داور عدالت را با خود آورده اند.
مردانی تنومند و نقاب دار با آرایشی مقتدرانه وارد محوطه شدند. همراه آنان پیرمردی بود که صورت او زیر ریش و موهای ژولیده و بلندی که داشت پنهان مانده بود. با اقتدار روی صندلی یک اتومبیل نظامی نشسته بود.
یکی از آن سه نفر به راشا با نگرانی نگاه کرد، با چشم هایی که از اشک پر شده بودند. راشا در امتداد نگاه اندوه بارش رفت؛ نجوا کرد:
_ ببخشید دیشب بهت حمله کردم، من همه چیزو گردن می گیرم، من بودم که درگیری رو شروع کردم، اینو به فرمانده می گم، تو غمگین نباش.
فهام گفت:
_ ک..شعر نگین بچه ها، عقلتونو بکار بندازین، اصلا همه چیزو انکار می کنیم، ما دعوا نمی کردیم که.
_ این دو تا خا...مال درست میگن، همه چیزو انکار می کنیم.
یکی شان نظر دیگری داشت:
_ به نظر شما این همه آدم اومده اینجا که با انکار ما برن بیرون؟ بعید می دونم.
دوباره در فکر فرو رفتند. فهام حرف آخر را زد:
_ رفقا، پس در یک کلام، خا...مون گا...دست، تمام.
صدای پیشوا همچنان بلند بود:
_ گوش کنید ای سربازان خدا، گوش کنید. باید حلقه بزنید جایی که داور می ایستد، جایی که می خواهد حکم خدا را جاری کند.
به تدریج دور تا دور میدانی که محل اجرای حکم بود حلقه زدند. طولی نکشید که تمام سربازها دور یکدیگر جمع شدند.
راشا طبق معمول سکوت کرده بود. فهام زیر لب زمین و زمان را فحش می داد. از آن سه نفر، یکی شان به حال خود گریه می کرد. یکی دیگر، با نگاهی پر از اضطراب اطراف را میپایید، و اینطور به نظر می رسید که دنبال راه فرار می گردد.
فرمانده، پیشوا و داور کنار هم ایستادند. فرمانده وسط بود و دست راست خود را بر روی هفت تیر گذاشته بود که در پهلو، به همراه داشت. پیشوا، دست خود را روی شکم نگه داشته بود و دست دیگرش آویزان و لرزان بود. داور خیره به دوردست شده بود و ریش های بلند خود را دست می کشید.
راشا آهسته گفت:
_ خدا به دادمون برسه.
فرمانده یکی از زیر دستان خود را صدا زد و گفت:
_ مجرمان را بیاورید.
سرباز با چند نفر از مردان نقاب زده، راه افتادند، اما نه به سمتی که راشا و بقیه ایستاده بودند.
_ چی شد؟
فهام پرسیده بود.
راشا گفت:
_ مثل اینکه مخاطب حرفاشون نبودیم.
آنها دو نفر را از ساختمان بازداشتگاه سربازان بیرون آوردند. چشم هایشان با یک نوار مشکی بسته شده بود. دستان هر دوشان را از پشت دستبند زده بودند و با هل دادن، فحش و ناسزا آنها را به محل عدالت می کشاندند.
_ جرم شان چه بود که آسمان ها لرزیدند؟
یکی از داوطلبین پرسیده بود، اما صدایش در سکوتِ بلند جمعیت محو شد.
داور فریاد زد:
_ چرا هنوز لباس مقدس جنگ را به تن دارند؟ این لباس ها شایسته ی گناهکاران نیست.
بلافاصله لباس های نظامی را از تنشان خارج کردند. حالا هر دو با نیم شرت و رکابی سفید رنگ و بدون پوتین، جلوی پای فرمانده زانو زدند.
پیشوا به آنها با دست اشاره کرد و گفت:
_ این دو گناهکار را تماشا کنید.
سکوت جمعیت توسط پرسش همانی که دیشب به صورت فهام سیلی زده بود شکست:
_ جرمشان چه بوده؟
و داور داد زد:
_ دیشب، آنها بر روی یکدیگر خوابیده بودند.
یکی از متهمان سر خود را پایین تر گرفت و هق هق زد.
زمزمه ها شروع شد. پیشوا به صداها بی اعتنایی نشان داد و ادامه داد:
_ بخاطر این گناه، بخاطر این جرم، دژ در آستانه ی نابودی بود. باید این گناه را از روی زمین پاک کنیم.
داور اضافه کرد:
_ بله، و زمین را از شر تاریکی برهانیم. فسق و فجور را چون غده های سرطانی از پیکره ی زمین قطع می کنیم.
فرمانده فریاد زد:
_ چوبه های آتش را آماده کنید، تیر بار را آماده کنید.
تعدادی داوطلب به کمک مردان نقاب دار رفتند و صحنه به تدریج آماده برای اجرای حکم شد.
داور گفت:
_ از میان این دو نفر، یکی شان تیر باران نمی شود، زیرا خداوندگار ما بخشنده است و به او فرصت جبران می دهد.
پیشوا دنباله ی حرفش را گرفت:
_ به همانی که مردانگی اش را به راه خطا برده، فرصتی برای اصلاح بخشیده می شود؛ اما آنکه مردانگی را رها کرده و نقش مرد بودن را کنار گذاشته، حکم اعدام داده می شود.
دو متهم از یکدیگر جدا شدند. یکی شان در حالی که از شدت خجالت بی حال شده بود کشان کشان از مقابل جمعیت برده شد. نفر بعدی را بر روی زمین کشیدند تا به محل تیر بار برسانند. متهم انگار در اغما بود، نه حرفی برای گفتن داشت نه برای زنده بودن تقلا می کرد.
_ او را ببندید و آماده باشید.
سربازان نقاب دار، تیر بار را به طرف متهم نشانه رفتند.
داور می گفت:
_ دقایقی دیگر کسی که موجب قهر خدا شده به درک واصل می شود و فسق و فجور از روی زمین محو می شود.
آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_ تا روزی که زمین بطور کامل از شر این گُنَهکاران خلاص شود راه زیادی مانده است.
فرمانده آماده باش داد و دژ در سکوتی نفس گیر فرو رفت. ناگهان داور اشاره داد و فرمانده دستور آتش را صادر کرد. تیربار خروشید. شلیک ها بی رحمانه، سر، صورت و بدن متهم را در مقابل جمعیت متلاشی کرد.
همانی که پرسیده بود جرم او چیست، سکوت مرگبار حاکم را دوباره شکست:
_ فسق و فجور پاک شد قربان؟
صدای او گرفته بود. انگار دهان او خشک شده بود. نگاهش هنوز به جسد متلاشی شده ی متهم مانده بود. با کف دست های خود، بینی اش را گرفته بود که از شدت بوی باروت بکاهد.
داور پاسخ داد:
_ در گذشته هم، انسان های نافرمان همگی به فرمان خدا غرق شدند. امروز اما خدا ما را دارد و دل به ما بسته تا فرامین او را ما بر روی زمین حاکم کنیم. شک به دل راه ندهید و دلتان برای گنهکاران نسوزد.
از دل جمعیت، تعدادی فریاد زدند زنده باد نخست وزیر.
پیشوا از جمعیت پرسید:
_ چه کسی حاضر است در تحقق این موضوع و ادامه ی راه با ما همراه شود؟
تعدادی از میان جمعیت خارج شدند و با شوق و اشتیاق به پیشوا پیوستند.
راشا دیگر نایستاد. به طرف خوابگاه برگشت و فهام هم به دنبال او آمد.
_ فهام.
_ چیه؟
_ اونایی که دارن محل جسد رو تمیز می کنن کلافه شدن. چون نتونستن کاری از پیش ببرن.
فهام آمد کنار راشا ایستاد. به محل اعدام دقت کرد و بعد گفت:
_ حق با توعه، لکه های خون هنوز پاک نشدن.
_ به خورد زمین رفتن، بعید می دونم محو بشن.
و رفت دراز کشید.
این داستان ادامه دارد...